eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
408 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :5⃣4⃣ 💞تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد. می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم: «خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم.» گفت: «اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.» 💞چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، که همین موقع هاست.... کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم : «معلوم نیست کِی می رویم.» گفت: «فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»... 💞بچه های لُجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند. گفت:«با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.» گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟» گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.» 💞 سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.» گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد...... ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :6⃣4⃣ 💞{منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود بشان سر بزند. نشست کنار منوچهر گفت: «این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.»} 💞 از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام نمی توانم.» 💞دایی شاعر است. به دایی گفت:«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: «می آورم خودت برای فرشته بخوان.» منوچهر خندید و چیزی نگفت. 💞بعد از آن، نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم، به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهراً حالش خوب بود، حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.... 💞ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکترش زنگ زدم. گفت: «زود بیاوریدش بیمارستان.» عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود. گفت:« سرم را بیاور بالا.» خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.» نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟» گفتم: «نه چیزی نرفتیم.» گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.» 💞از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه.» منوچهر گفت:« من را بستری کنید.» بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. 💞 شب آرام تر شد. گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.» صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :7⃣4⃣ 💞{ هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هرچه با خودش کلنجار می رفتم، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند؛ تفأل دایی می آمد به دهانش. « آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود » 💞منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر برمی گشتند خانه. } از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هاش رمق نداشت. 💞گفت:«فرشته وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته م. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.» 💞اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: «قرار ما این نبود.» گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.» گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد. 💞گفتم: «می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟» گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟» گفت:«نه» گفتم: «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.» ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :8⃣4⃣ 💞صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» 💞 نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست. 💞غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟» چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر مرا صدام زد. گفت: «نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. 💞هُدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: «نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 💞 منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان چه کار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم. گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید.... ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :9⃣4⃣ 💞سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: «دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم. خندید. 💞گفت:«انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: «تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و شکر کرد. 💞دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. 💞{ از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هاش را بست. گفت: «تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت, بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظرش است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: «بابا رفت؟» و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه می کردند. } 💞 دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. 💞روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد.... ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ ادامه دارد... منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :0⃣5⃣ 💞از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس، دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. 💞سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. 💞صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: «این که رسمش نیست حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. » مُهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: «راحت شدی، حالا آرام بخواب.» 💞چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم 💞{رفت کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه. گفت:«یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...» گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد.} 💞 تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم «منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟» آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. 💞 گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست......... ادامه دارد... منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :1⃣5⃣ 💟مناجات نامه شهيد شيميايي منوچهر مدق الهي! دانايي ده كه در راه نيفتم بينايي ده كه در چاه نيفتم بنماي رهي كه ره گشاينده تويي بگشاي دري كه در گشاينده تويي الهي! من كيستم كه تو را خواهم، چون از قسمت خود آگاهم از نعمت خود چه بهره مندم كردي، در شكر گزاريت زباني خواهم الهي! مكش اين چراغ افروخته را و مسوزان اين دل سوخته را و مران اين بنده نو آموخته را و مدر اين پرده دوخته را الهي ! از نفس بدم رهايي ام ده از غير خودم رهايي ام ده بيگانه زآشنا و خويشم گردان يعني به خودم آشنايم گردان پايان منبع: http://navideshahed.com/fa/news/323986/%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%D8%B4%D9%8A%D9%85%D9%8A%D8%A7%D9%8A%D9%8A-%D9%85%D9%86%D9%88%DA%86%D9%87%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D9%82 📢 📖کتاب اینک شوکران- جلد اول، منوچهر مدق به روایت همسر شهید، مولف : مریم برادران، انتشارات روایت فتح 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 قسمت :1⃣ گمنام گمنام🕊 🍃شهيد «مهدي زين الدين» در سال 1338 ه.ش در خانواده‌اي مذهبي و متدين در تهران ديده به جهان گشود. 🍃 چون پدرش از مبازران سیاسی دوران طاغوت بود به شهرهای مختلفی تبعید می‌شدند. مادر شهید زین‏الدین درباره دوران تحصیل او می‌‏گوید: در پنج سالگی از تهران به خرم‏آباد مهاجرت کردیم، در آنجا آقا مهدی را در کودکستانی که مسئولیت آن را یک فرد مذهبی برعهده داشت، ثبت نام کردیم و مهدی سالهای ابتدایی را در مدرسه‏ای در‌‌ همان شهر با موفقیت گذراند. 🍃 مهدی به دلیل نبوغ فوق‏العاده که داشت پایه‌های تحصیلی دوره ابتدایی را به صورت متفرقه هم می‌خواند و با نمره خوبی قبول می‌شد. 🍃 زمان نوجوانی شهید زین الدین مصادف شده بود با آغاز دوران تبعید آیت الله مدنی به خرم آباد که مهدی در آن زمان از محضر این معلم اخلاق بهره‌مند و راه رسم مبارزه با رژیم ستم شاهی را آموخت و روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود. 🍃 اتفاق دیگری که در طی سالهای نوجوانی شهید زین الدین در خرم آباد رخ داد، اخراج او از مدرسه به دلیل عدم ثبت نام در حزب رستاخیز بود و او مجبور شد به دلیل اینکه دبیرستان دیگری در رشته ریاضی در خرم آباد وجود نداشت تغییر رشته دهد و در رشته تجربی درس بخواند. 🍃 شهید زین الدین بعد از آنکه دیپلم تجربی را گرفت در کنکور سراسری 56 شرکت کرد و توانست رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد. 🍃اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد. مهدی زین الدین از ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه انصراف داد و در مغازه پدرش مشغول به کار شد، او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم می‌‏خواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمی‌‏گذارم این سنگر مبارزه خالی بماند. 🍃 مهدی به دنبال اعتصاب عمومی مردم و تعطیلی مغازه‌ها، مغازه پدرش را تعطیل کرد و برای ادامه تحصیل در یکی از دانشگاه‌های فرانسه با آنها مکاتبه کرد و بعد از مدتی قبولی پذیرش یکی از دانشگاه‌های پاریس به دستش رسید. 🍃مهدی وقتی نظر امام خمینی(ره) را در خصوص ادامه تحصیل جوانان در خارج جویا شد که امام به جوانان ایرانی توصیه کرد، به ایران برگردید زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است، از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل انصراف داد. 🍃 پس از مدتی پدر شهید زین‌الدین از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام که مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیش‌آمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایراعضای خانواده، در آبان 57 از خرم آباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهده‌دار شد. 🍃 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، به این نهاد مقدس پیوست. ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه کرد. 🍃 با آغاز تهاجم دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی، شهید زین‌الدین بی‌درنگ پس از گذراندن آموزش کوتاه مدت نظامی، به همراه یک گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بی‌امان علیه کفار بعثی پرداخت. 🍃پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد. و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات – عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید. 🍃 شهید زین‌الدین در عملیات بیت‌المقدس مسئولیت اطلاعات – عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) - که بعدها به لشکر تبدیل شد – انتخاب گردید. 🍃 در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) در حین شناسایی منطقه عملیاتی شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند. ادامه دارد...✒️ منبع: https://mehdizeinodin.persianblog.ir/mqLApyNvb8IOqk09ZvmO-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86 -------------- https://www.mehrnews.com/news/1745729/%D8%B2%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%B1%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%B4-%D9%82%D9%84%D8%A8-%D8%A8% 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
http://www.iribnews.ir/files/fa/news/1396/8/27/1597916_611.jpg
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :2⃣ گمنام گمنام🕊 🍃من آخرين بچه از شش بچه ي يك خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم آخرین بچه ماندم . هنوز كه حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجك قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه - فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي كرديم . 🍃پدرم كه سرش به كار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديك تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي كرد كه ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم ، آن هم در قم آن زمان ، كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . 🍃اين توجه مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيزكرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را كه مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم كه مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد . 🍃جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بودند . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :3⃣ گمنام گمنام🕊 🍃هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند . 🍃شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواك زدن برايمان كاري شده بود . 🍃نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت " آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود." ما هم همين را مي خواستيم ؟ كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گي و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :4⃣ گمنام گمنام🕊 🍃آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم . 🍃 نه من ، اكثر جوان ها داشتند اين طوري مي شدند . يك روز كه كلاسمان تمام شد گفتند " زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . " 🍃جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ كه شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . كلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته كردنش را نشانمان مي دادند . فكر مي كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد بايد بلد باشيم تير اندازي كنيم . 🍃بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تداركات پشت جهبه . آن كلاس هاي سابق كم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد كه اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بكشد . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :5⃣ گمنام گمنام🕊 🍃پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست . خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند . 🍃خرداد سال شصت ويك ، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند . 🍃با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما " بله " است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد . در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود " يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ " او هم گفته بود " مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ " 🍃پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم . قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم : همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :6⃣ گمنام گمنام🕊 🍃مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بلیطي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود .سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد . 🍃توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود .در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود . هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :7⃣ گمنام گمنام🕊 🍃حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يك نيروي معمولي مي تواند به كار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي . 🍃مهدي زين الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن . همين كه بفهمد عراقي ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد كلي كار بود . ولي او شب ها كه بي كار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد . 🍃 دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاك ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را داشت. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :8⃣ گمنام گمنام🕊 🍃 اما اين جوان خوش رو با خنده😊 اي كه دائم در صورتش شكفته بود ، مي دانست كه جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي او بود . 🍃آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر كارش زندگيش را عقب بيندازد . 🍃 كسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد . چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست . 🍃خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت " خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا ؟ " رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد . با چند متر فاصله كنارش نشستم . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :9⃣ گمنام گمنام🕊 🍃 هر دو سرمان را زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليك اول همان حرفي را گفت كه خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت " برنامه اين نيست كه از جبهه برگردم . حتی ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد . 🍃" بعد از هر دري حرفي زد . گفت " به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟ " حتا حرف به اين جا كشيد كه بچه و خانواده براي زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر كار . اين را هم گفت كه " من به دليل مجروحيت يكي از پاهايم مشكل دارد و اگر كسي دقت كند معلوم است كه روي زمين كشيده مي شود . لازم بود كه اين نكته را حتماً بگويم . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :🔟 گمنام گمنام 🍃كم كم ترسم ريخت . بعد از اين كه حرف هاي او تمام شد ، براي اين كه حرفي زده باشم گفتم " شما مي دانيد كه من فقط دو سال از شما كوچكترم ؟ مشكلي با اين قضيه نداريد ؟ " گفت " من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . 🍃نيازي نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشكلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . " حرف هايمان در يك جلسه تمام نشد . قرار شد يك بار ديگر هم بيايد . 🍃 از همان زمان كلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند . سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گتركرده شان را مي ديديم . برايمان حكم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي كه همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يكي از همان ها به خواستگاريم آمده بود . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :1⃣1⃣ گمنام گمنام🕊 🍃جلسه ي اول توانستم دزدكي نگاهش كنم . مخصوصاً كه او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز . فهميدم كه بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتي كه مي پرسيد فهميدم آدم ريز بيني است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند . 🍃دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت هاي جلسه ي دوم كوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين كه چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق مراسم نبود . مي گفت " من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . " گمانم عمليات رمضان بود . حالا كه دلم گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها فرع قضيه بود . ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :2⃣1⃣ گمنام گمنام🕊 🍃مردها معمولاً در اين كارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي كرد . مادرم مي گفت " چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟" او مي گفت " حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . " و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش مي رفت . 🍃من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يك حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه ي طلا عقد كرديم . مراسمي در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :3⃣1⃣ گمنام گمنام🕊 🍃يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم . سر مزار آيت الله مدني گفت " من خيلي به ايشان مديونم . خرم آباد كه بوديم خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم . " خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه اي داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند . 🍃آن شب يك مهماني كوچك خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود . براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود . فرداي همان روز كه عقد كرديم او رفت جبهه . دو ماه و نيم عقد كرده در خانه ي پدرم ماندم .در اين مدت آقا مهدي بعضي وقتها زنگ مي زد و مي گفت مثلاً " من ساعت نُه جلسه دارم . مي آيم قم . بعد از ظهر هم يك سر به شما مي زنم . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :4⃣1⃣ گمنام گمنام🕊 🍃" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خداي ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . " 🍃 مادرم مي گفت " آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . " او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، " 🍃اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آدمي زندگي مي كردم که اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم . 🍃احساس مي كردم دارم به شعار هايي که مي دادم عمل مي كنم . بايد با يك شهيد زنده زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود " اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید ❣ قسمت :5⃣1⃣ گمنام گمنام🕊 🍃" من هم برايش پيغام فرستادم " اين ها با خدا معامله كرده اند . كي از اين ها بهتر ؟ " خدا را شكر مي كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتی از اين كه مراسم نگرفتيم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود كه مثلاً ازدواجم رنگي از ازدواج حضرت علي و حضرت فاطمه داشته باشد . 🍃بعد از مدتي كه رفت و آمد ، گفت " اگر شما اهواز باشيد ، زودتر مي توانم بيايم پيشتان . منطقه ي كاريم الآن آن جاست . با يكي از دوستانم كه تازه ازدواج كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايي برايتان زياد مشكل نباشد . به يك محلي هم مي گوييم كه بيايد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . " 🍃اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي توانستم قبول كنم ، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي توانستند . مي گفتند " هر كاري رسم و رسوم خودش را دارد . " براي خودشان ناراحت نبودند ، مي گفتند " جواب مردم را هم بايد داد . " همان حرف و حديث هاي هميشگي شهرهاي كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكي را دروازه . اما پدرم مي گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزي نمي توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باش . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا ⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️ @khatere_shohada