eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
408 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 8⃣2⃣ (زهرا علمدار) 🍃مریم شاگرد ممتاز مدرسه و بسیجی و حافظ هجده جز قرآن بود. چون مسیحی بودم. می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم. ممکن بود دستم را رد کند. سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. توی حیاط ناگهان کسی از پشت چشمانم را گرفت. دستش را برداشت. مریم بود که به من اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم. 🍃یه روز پیشنهاد بریم دعای توسل. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها گریه می کردند و دعا می خواندند. منم که چیزی بلد نبودم گوشه ای نشسته بودم و بی اختیار اشک می ریختم. هر روز همراه با مریم به مدرسه می آمدم. اولین چیزی که از او یاد گرفتم حجاب بود. خانواده ام با چادر مخالف بودند. با بهانه هایی مثل اینکه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند حتما باید چادر داشته باشی و ... آن ها را مجبور کردم برایم چادر بخرند. مریم اخلاق خوبی داشت، غیبت نمی کرد و ... ، به همین دلیل دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. تا آنجا که وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا میشد، در آن مجالس موسیقی و رقص و ... بود، توانستم همه را کنار بگذارم. 🍃به این فکر افتادم در مورد اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. مریم برایم کتاب آورد و مطالعه می کردم و نکات مهم را یادداشت می کردم. آنقدر مطالعه کردم تا شک و تردید را از خودم دور کنم. از طرفی خانواده بهم فشار می آوردند و علت مطالعه این کتابها را می پرسیدند. باز به ناچار بهانه هایی می آوردم مثلا تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود. مریم هم همراه کتاب ها برایم عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را می آورد و با هم آنها را می خواندیم. این گونه راه زندگی کردن را به من یاد می داد. البته از قبل به شهدا ارادت داشتم. آنها برای دفاع از وطن شهید شده بودند. اینگونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می کشاند. 🍃تا اینکه اواخر اسفند سال 1377 ، مریم به من اصرار کرد که با هم به مناطق جنگی جنوب برویم. خیلی دوست داشتم به این سفر بروم. اما پدر و مادرم مخالف بودند. دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم پیدا نکردم. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. وقتی دعا می خواندم در آن غرق شدم و حالم بهتر شد. نمی دانم در کدام قسمت دعا بود که .... 👈ادامه دارد... 📙کتاب علمدار، صفحه 217 الی 220 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 9⃣2⃣ (زهرا علمدار) 🍃نمی دانم در کدام قسمت دعا بود که خوابم برد. در عالم رویا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا، بیا! می خواهم چیزی نشانت بدهم.» با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم، اسم من ژاکلینه» ولی هر چی گفتم گوشش بدهکار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب می کرد. دنبال او رفتم. چاله ای را بهم نشان داد و گفت دستت را روی زمین بگذار تا داخل شوی. آن پایین جای عجیبی بود. یک سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس ها، عکس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت. به عکس ها که نگاه می کردم انگار با من حرف می زنند. ولی من چیزی نمی فهمیدم. 🍃تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا شروع کرد به حرف زدن. خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن ها را به مقام شهادت رساند. مانند: شهید جهان آرا، همت، باکری، علمدار و ...» همین که اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: «علمدار همانی است که پیش شما بود. همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی.» 🍃به یکباره از خواب پریدم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به شرطی که بگذاری جنوب بروم صبحانه می خورم. او هم گفت به شرطی که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی شد. پدرم به همین راحتی قبول کرد. این گونه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. 📚کتاب علمدار، صفحه 220 الی 222 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت:0⃣3⃣ (زهرا علمدار) 🍃هیچ کس جز مریم نمی دانست من مسیحی هستم. در حرم امام خمینی (ره) از نوار فروشی ، نوارهای مداحی شهید علمدار را خریدم. کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند روزی جنوب بودم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند. من کناری می نشستم و گریه می کردم. گریه به حال خودم که زمین تا آسمان با آنها تفاوت دارم. 🍃در شلمچه که خیلی هم با صفا بود، با مریم به گوشه ای رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم. انگار در عالم دیگری سیر می کردم. یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند. منقلب شدم و یکباره به هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. به کاروان برگشتم. 🍃فردا صبح خبر دادند امام خامنه ای به شلمچه می آید برای همین دوباره فردا به شلمچه می رویم. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه برایم به اندازه یک سال می گذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن، امامم را از نزدیک می دیدم. آقا آمدند. بی اختیار گریه می کردم. تمام نگرانی ها در دلم تبدیل به آرامش شد. اما وقتی رفت تمام غم ها بر جانم نشست. ای کاش جای خاک شلمچه بودم. باید به خودش ببالد از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است. 🍃از جنوب که برگشتم تمام شک هایم به یقین تبدیل شد. از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین را می گفتم، احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. 📙کتاب علمدار، صفحه 222 الی 223 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 1⃣3⃣ 🍃چند سال بعد از شهادت سید، خداوند فرزندی به من عطا کرد. اما لگن فرزندم دچار مشکل بود. به تمام پزشکان در تهران و مازندران مراجعه کردیم. آنها راهی برای درمان نمی دیدند. مدتی پسرم را روی دستگاه قرار دادند؛ اما باز بی فایده بود. قرار شد دوباره پسرم را ببریم و در بیمارستان بستری کنیم. شب قبل از آن در عالم رویا سید را دیدم. چهره بسیار نورانی داشت. پیراهن سیاه و شالی سبز بر گردنش داشت.من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت: «فرزندت شفا گرفته، فرزندت بیمه حضرت زهرا (س) شده.» 🍃صبح که از خواب بیدار شدم، خیلی اشک ریختم. از خدا خواستم به آبروی سید مجتبی خوابم را به حقیقت تبدیل کند. وقتی وارد مطب شدم تمام بدنم می لرزید. دکتر پسرم را خوب معاینه کرد. بعد از مدتی فکر کردن رو به من کرد و گفت: «از نظر علم پزشکی به دور است، اما فرزند شما انگار که شفا گرفته! اثری از بیماری در او نیست.» من به همراه خانواده بسیار گریه کردیم و خدا رو شکر کردیم. بعد از آن دیگر پسرم مشکلی نداشت. من معتقدم سید مجتبی آنقدر به خدا و ائمه نزدیک بود، آنقدر به بی بی فاطمه زهرا (س) ارادت داشت که به واسطه ی آنها نزد خداوند صاحب آبرو بود که خداوند درخواست سید مجتبی بر شفا یافتن فرزندم را رد نکرد. 📚کتاب علمدار، صفحه 225 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 2⃣3⃣ (قسمت آخر) 🍃مدت زیادی از شهادت سید نگذشته بود. دوم خرداد 76 در پیش بود. عده ای از دوستان سید که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند. مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود (سید محمد خاتمی) صحبت می کردند. موج حمایت های آنها به هیات هم کشیده شده بود. این سیاسی کاری باعث شد عده ای از هیات جدا شوند. یکی از دوستان سید در حمایت از نامزد خود (سید محمد خاتمی) اصرار می کرد، گفت: «والله قسم، اگر خود سید هم بود به ... (سید محمد خاتمی) رای می داد.» گفتم: «چرا بی خود قسم می خوری.» بعدش تا تونستم بر علیه کاندیدای مورد حمایت او (سید محمد خاتمی) حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم. 🍃آن شب با ناراحتی جلسه را ترک کردم. شب هم خیلی زود خوابیدم. سید آمد به خوابم. ایستاده بود در مقابلم. با چهره ای نورانی تر از زمان حیات. اخم کرده بود. فهمیدم از دستم ناراحت است. آمدم حرف بزنم که سید گفت: «می دونی اون طرف چه خبره؟! چرا به این راحتی غیبت می کنی؟! می دونی اهل غیبت چه عذابی دارند.» بعد به حرف آن دوستان اشاره کرد و گفت: «والله قسم اگر بودم، به آن آقا (سید محمد خاتمی) رای نمی دادم.» 📚کتاب علمدار، صفحه 228 الی 229 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ ✍وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنند... قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند، مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جده ی غریبم، فاطمه زهرا(س) و جد غریبم، حسین (ع)، را بخواند. تا شاید مادرم در شب اول قبر بر سر مزارم حاضر کند و ... بعد از تدفین به خواب یکی از دوستان جانبازش آمده و گفته بود از همان شب اول میهمان مادرم بودم و .. 📚کتاب مهر مادر، صفحه 167 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
‌ ❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ ‌ 🔆 قوانین ده‌گانه🔰🔰🔰 1⃣قانون اول: بارالها، اعتراف می‌کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم. اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.(تاریخ اجرا 4 مرداد69) 2⃣قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می‌کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم. اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم.(تاریخ اجرا 11 مرداد 69) 3⃣قانون سوم: خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.(تاریخ اجرا 26 مرداد 69) 4⃣قانون چهارم: خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم. حداقل در هر هفته باید 2شب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .(تاریخ اجرا 16 شهریور 69) 5⃣قانون پنجم: خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه «خدا می‌بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم. حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه‌ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.(تاریخ اجرا 13 مهر 69) 6⃣قانون ششم: حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده‌های نمازهای واجب صلوات بفرستم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.(تاریخ اجرا 18 آبان 69) 7⃣قانون هفتم: حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می‌شود.(تاریخ اجرا 30 آذر 69) 8⃣قانون هشتم: هر کجا که نماز را تمام می‌خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم. بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم، در هفته بعد به ازای 2 روز، 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم. (تاریخ اجرا 19 بهمن 69) 9⃣قانون نهم: در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم. (تاریخ اجرا14 فروردین70) 🔟قانون دهم: در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم. (تاریخ اجرا15 خرداد 70) منبع: 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 📢 📖کتاب مهر مادر، گروه شهید ابراهیم هادی، 95 📖کتاب علمدار، گروه شهید ابراهیم هادی، جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
شهید _مجتبی_علمدار @khatere_shohada 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید 🌺اهل شهرستان بهبهان 🌺قسمت 1⃣ 🌺مقدمه 🍃می خواهم در ابتدا کمی از خودم و شما انتقاد کنم. بخاطر تبعیض هایی که بین شهدا می گذاریم. هرگاه پیش ما نامی از شهید و شهادت برده می شود. ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدس می افتیم و از شهدای دیگر غافل می مانیم. گویی یادمان می رود که شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون وار پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آنها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت طلبی را به شهدای دفاع مقدس آموختند. 🍃حبیب الله قصه ما زمانی که خیلی ها نمی دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می کرد و بارها می گفت من محاسنم را بزرگ نگه می دارم تا روزی آن را با خونم رنگین کنم. شهید حبیب الله جوانمردی در بهبهان از استان خوزستان بدنیا آمد در سن شانزده سالگی به شهادت رسید. او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش خبر از شهادتش داد. براستی اگر او آسمانی نبود چگونه خبر از آسمانی شدن خود داد؟ با ما همراه باشید تا بدانیم یک نوجوان 16 ساله که مثل ما زمینی بود چگونه آسمانی شد. 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید 🌺اهل شهرستان بهبهان 🌺قسمت 2⃣ 🌺تولد 🍃سه چهار ماهی بود تا حبیب الله بدنیا بیاید. داخل کوچه یک سید با وجاهتی آمد از کنار من رد شد. یک لحظه متوجه من شد. رو کرد بهم و گفت: «خانم شما یک بچه در راه داری. پسر هست. اسمش را حبیب الله بگذار. خانم قدر این پسر را بدان. او در این جهان زیاد نمی ماند و زود از دنیا می رود. اما در همین عمر کوتاه انسان بزرگ و والا مقامی می شود.» از تعجب زبانم بند آمده بود. دلم لرزید. نگاهی به آسمان کردم و گفتم خدایا بچه ام را به دست تو می سپارم. در 15 شهریور سال 1341 حبیب الله من بدنیا آمد. اما مدام حرفهای آن سید جلوی نظرم می آمد و قلبم را می لرزاند. همیشه می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. 🍃یکبار از بالای پشت بام خانه سقوط کرد، آن هم از ناحیه سر. خب معلوم است که انسان چه بلایی سرش می آید. اما دست تقدیر خدا را بیین. در حالی که داشت از بالا به پایین سقوط می کرد. بین راه به طنابی که برای پهن کردن لباسها از این سر حیاط به سر دیگر حیاط وصل بود برخورد کرد، سرعتش گرفته شد و با ضربت خیلی کمتری به زمین خورد و سرش زخمی شد. چندبار دیگه هم اتفاقاتی برایش افتاد که نزدیک بود تلف شود اما همیشه دستی از غیب می آمد و او را از مرگ نجات می داد. 🍃در روز 23 مرداد سال 1357 که حبیب الله به شهادت رسید، متوجه حرفهای آن روز سید شدم. تعبیری که هیچ وقت نمی توانستم حدس بزنم. حبیب الله من در نوجوانی لباس شهادت پوشید؛ در این دنیا والامقام شد و در آن دنیا هم برای همیشه بر سر سفره پروردگارش روزی می خورد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 9 الی 10 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
‌   ‌ 💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والـصِّـدیـقـیـن💠 📌خاطرات شهید 📌سن شهادت: ۱۶ سال ‌ اهل شهرستان بهبهان ‌ ۳ ‌ مال شبهه ناک 🍃یکبار عده ای از اهالی محل پول گذاشتند و آش درست کردند. همه همسایه ها می آمدند و کاسه آش شان را پر می کردند. بوی آش محله را حسابی برداشته بود. آدم خود به خود دهانش آب می افتاد. رفتم آش آوردم و آمدم کنار حبیب الله. حبیب الله کاسه را از دستم گرفت و رفت خالی کرد داخل دیگ آش. با تعجب نگاهش کردم. 🍃گفتم چرا آش ها را ریختی توی دیگ؟! گفت: رحمان همه همسایه ها روی هم پول گذاشتند، یکی دو تا خانواده نیست که بدانیم کیا هستن. احتمال داره یکی دو تا از اونها پولشان مشکل داشته باشه و پاک و حلال نباشه. اون وقت اگه بخوای اون رو بخوری، شکمت میشه جای مال حرام. خودت اینجوری دوست داری؟ رفتم تو فکر حرفهایش، حق را به حبیب الله دادم. هر دو از خوردن آش صرف نظر کردیم. حالا که فکر می کنم حبیب الله مراحل تکامل را یک شبه پشت سر نگذاشت. پله پله طی کرد. اولین پله اش هم احتیاط کردن در خوردن مالی بود که شبهه ناک بود. 📔کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۷ الی ۱۸ 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت ۱۶ سال اهل شهرستان بهبهان ۴ خمس 🍃تابستان که مدرسه ها تعطیل بود، با حبیب الله می رفتیم کارگری. حبیب الله مقدار کمی از پولهایش را خرج خودش می کرد و بقیه را خرج فقرا می کرد. یه روز گفت بریم خمس پول هایمان را بدهیم. گفتم: چی چی. اگه بگم آن موقع واژه خمس یک واژه عجیب و غریب برایم بود، گزافه نگفته ام. حبیب الله گفت: آره خمس، یعنی یک پنجم پولهایمان را باید در راه دین بپردازیم، وگرنه مالمان حرامه و فرقی با دزدی نداره. 🍃رفتیم مسجد. نماز که تمام شد. رفتیم پیش امام جماعت. حبیب الله گفت: ما بعضی روزها می رم کارگری، می خواهم ببینم خمسش چقدر می شود که پرداخت کنم. امام جماعت نگاهی به حبیب الله کرد. چشماش از تعجب گرد شد و ابروهایش بی اختیار بالا رفت. گفت تو که سن و سالی نداری! می خواهی خمس بدهی. حبیب الله گفت: پرداخت حق الهی کوچک و بزرگ ندارد. روحانی جا خورد. حسابی تعجب کرد. بعد خمس حبیب الله را از او گرفت. آن موقع حبیب الله دوازده سال بیشتر نداشت. اما همیشه می رفت خمسش را پرداخت می کرد. در حالی که هیچ چیز بر او واجب نشده بود. 📙کتاب حبیب خدا ، صفحه ۱۹ الی ۲۰ 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۵ نگاه به نامحرم 🍃به همراه خانواده حبیب الله رفته بودیم روستا تا در امامزاده آنجا سفره نذری پهن کنیم و دعایی بخوانیم. رفته بودیم کنار رودخانه قدم می زدیم. کمی که رفتیم چشممان به صحنه ای بسیار ناهنجار افتاد. دو تا خانم که انگار بی حیایی را و بی عفتی را با پوست قورت داده بودند، داشتند مثل مردها شنا می کردند. صحنه اش آنقدر زننده بود که آدم شرمش می آید بگوید. حبیب الله تا چشمش افتاد به آنها خشکش زد. در طول یکی دو ثانیه سریع نگاهش را برگرداند. 🍃از خشم می خواست منفجر شود. یکدفعه از ته دل فریاد زد: خدا... خدا... از شدت ناراحتی خودش را محکم به زمین کوبید. بعد هم از رودخانه فاصله گرفت. دیگه اصلا تو حال خودش نبود. انگار گناه کارترین آدم روی زمین است. دستانش را بلند می کرد و می زد توی صورتش و می گفت: «کور بشه این چشم ها که نامحرم ببینه.» 🍃مستقیم رفت توی امامزاده. همین طور دور ضریح می گردید و اشک می ریخت و توبه می کرد. اشک هایش تند تند می ریخت پایین. آنقدر منقلب شده بود که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد داغ عزیزی دیده است. اگر هم به کسی می گفتم اینها همه اش بخاطر نگاه سهوی و نگاه اول بوده، باور نمی کرد. الان هم شاید کسی باور نکند. خصوصا بعضی ها که امروز تو خیابان می چرخند و به دنبال طعمه ای برای دختران و زنان بزک کرده، برای چشم چرانی شان می گردند. 📙کتاب حبیب خدا ، صفحه 33 الی 34 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال هل شهرستان بهبهان ۶ زردآلو 🍃به همراه تعدادی از بچه ها رفتیم برای گردش به یکی از روستاها. آنجا سرسبز بود و باغ های میوه زیادی داشت. همین جور که داشتیم می رفتیم، تعدادی زردآلو از درخت افتاده بود روی زمین. بچه ها شروع کردند به برداشتن و خوردن زردآلوها. من و حبیب الله هم برداشتیم. یکدفعه صاحب باغ با عصبانیت و داد و بیداد کرد و دوید به سمت ما. بچه ها همه فرار کردند. به حبیب الله گفتم فرار کن، الان بیاد تکه بزرگمون گوشمونه. 🍃خواستم برم حبیب الله دستم را گرفت. گفت بذار بیاد. بعد میوه ها را گذاشت کنار و گفت: پدر جان، من فکر می کردم این میوه ها ریخته بود روی زمین، فکر می کردم کسی بهشون کاری نداره و همه اش هم از بین میره. گفتم اسراف میشه که برداشتم. حالا که ماجرا را فهمیدم، دست نخورده گذاشتمش کنار. باغبان که متوجه شد جنس حبیب الله با بقیه فرق که فرار کردند فرق می کند، شرمنده شد و دیگه چیزی نگفت. 🍃بعد حبیب الله گفت: اما پدر جان، من در هر صورت اشتباه کردم بدون اجازه دست به میوه ها زدم، صدتا صلوات برای پدر خدا بیامرزت می فرستم و یک روزه مستحبی هم براش می گیرم. باغبان همینجور هاج و واج مانده بود. از باغبان خداحافظی کردم و آمدیم شهر. صدتا صلوات و یک روز روزه را هم برای پدر آن باغبان به جا آورد. نه در قبال خوردن حتی یک دانه زردآلو. فقط به خاطر اینکه بی اجازه دستش به میوه های آن باغبان خورده بود. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 42 الی 43 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۷ کارگری 🍃تو مسیر هر روز من و حبیب الله خانه ای قرار داشت که بسیار قدیمی و درب و داغان بود. اصلا نمی شد توی آن زندگی کرد. افرادش بی سرپرست و یتیم بودند و به زور می توانستند یک غذای بخور و نمیری برای خودشان فراهم کنند. لباس هایشان هم که همه اش از رنگ و رو رفته و وصله دار بود. یک روز که منو و حبیب الله از آنجا می گذشتیم دیدیم یکی دو کارگر در آن خانه مشغول کار و بنایی هستند. حبیب الله می دانست که آن خانواده برای مرمت خانه شان اصلا پول درست حسابی ندارند. 🍃حبیب الله گفت بیا بریم کنار این کارگرها کار کنیم، تا ترمیم خونه زودتر تمام شود و پول کمتری براشون بیفتد. شروع کردیم آجرها را روی هم چیدن تا ببریم برای کارگرها. تو همین حین یکی از اعضای خانواده آمد بیرون و نهیب زد برید بیرون. ماندم حبیب الله چه جوری می خواهد جواب آن جوان را بدهد تا از کمک کردن ما نسبت به خانواده اش احساس خجالت و شرمندگی نکند. حبیب الله گفت: «من و رفیقم با هم مسابقه گذاشتیم که کداممون تو کار و بنایی از اون دیگری زرنگ تر و فرزتره. می خواهیم ببینیم کدوممون برنده میشیم.» جوان یک لحظه ماند چه بگوید. شرمنده شد. 🍃من و حبیب الله محکم چسبیدیم به کار. آن کارگرها تعجب کرده بودند چه جوری این دو تا بچه حاضر شدند بدون پول کار کنند. شش روز آنجا کار کردیم. یک روز بنا سر یک مسئله با ما لج کرد و نگذاشت آنجا کار کنیم. حبیب الله چنان ناراحت شد که نگو و نپرس. دلش شکست. رفت پیش آن جوان و شروع کرد به التماس کردن که بیا با بنا صحبت کن تا بگذارد ما اینجا کار کنیم. آن جوان مات و متحیر ماندن بود که چرا حبیب الله برای مجانی کار کردن دارد اینطور به او التماس می کند. بعد از اتمام کار هم آن جوان هیچ وقت از قصد و نیت ما در این مدت خبر نشد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 44 الی 46 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۸ نامحرم 🍃حبیب الله بدجوری سرما خورده بود. بدنش همین طور داشت می لرزید. رفتیم درمانگاه تا آمپول بزند. حالش داشت لحظه به لحظه بدتر میشد. بیست دقیقه تو صف نشستیم تا نوبتمان شد. خانمی آمد آمپول را گرفت. آن خانم رفت پشت پرده سفید و حبیب الله را صدا زد. دوتایی رفتیم. حبیب الله دراز کشید و منتظر شد یک آقا بیاید و آمپول بزند. یکدفعه خانم به من گفت برو بیرون. رفت آمپول حبیب الله را بزند. 🍃حبیب الله گفت: پس کو آمپول زن آقا. خانم گفت برای چی؟ حبیب الله گفت: پس قراره کی به من آمپول بزنه. خانم گفت خودم. حبیب الله گفت شما نامحرمی. نباید دست به من بزنی. خانم گفت: نامحرم دیگه چی بود؟ دکتر به همه محرمه. حبیب الله گفت کی گفته؟ فقط در صورتی مرد نباشد و حال بیمار هم وخیم باشد، اون وقت خانم می تونه دست بزنه به آقا. 🍃آن خانم که سرتا پا گیج شده بود گفت: آلان هیچ آقایی وجود ندارد، یک ساعت دیگه که شیفت عوض شود، آمپول زن مرد میاد. حبیب الله گفت: پس صبر می کنم تا شیفت عوض بشود. آن خانم مات و مبهوت مانده بود چه بگوید. گفت: بچه جون تو 12 سالت هم نمی شه.مگه تو مال این دوره و زمونه نیستی که این حرفها را می زنی؟ حبیب الله دیگه چیزی نگفت. آمد بیرون و دوساعت منتظر شد تا شیفت عوض شود. در حالی که از شدت تب و لرز، شانه هایش را به من تکیه داد. دیگه رنگی به رویش نمانده بود. اما اجازه نداد یه خانم بهش آمپول بزند. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 84 الی 85 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۹ عشق ابا عبدالله علیه السلام 🍃یکدفعه از داخل کوچه رد می شدیم. مادری در خانه اش را باز کرد و فرزندش را صدا زد: حسین... حسین... یک لحظه به صورت حبیب الله نگاه کردم دیدم حالش دگرگون شده و چهره اش محزون. انگار که می خواست گریه می کند. گفتم چیه حبیب الله؟ گفت هر وقت نام حسین را می شنوم منقلب می شوم. حتی کسی که از کربلا می آمد و از مزار آقا اباعبدالله علیه السلام و تل زینبیه توضیح می داد. از خود بی خود میشد و شروع می کرد به گریه کردن. 🍃پس از شهادت حبیب الله، خانمی گفت: من چند وقت پیش خوابی درباره این شهید دیدم. گفت خواب دیدم: آمده ام کنار مزار شهید. یکدفعه دیدم شهید جوانمردی کنار قبرش هویدا شد. رو کرد به من و گفت: شما اومدید سر مزار که فاتحه بخوانید؟ گفتم: بله. گفت: قبر من اینجا نیست. زمانی که به شهادت رسیدم و اینجا دفنم کردند، آمدند و من را بردند کربلا. جنازه ی من آنجاست؛ در حرم مولایم حسین علیه السلام. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 97 الی 98 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۰ حق الناس 🍃در اطراف خانه ما باغی بود که در آن سبزی و هندوانه و ... می کاشتند. یک شب تعدادی از بچه های محل دور هم جمع بودیم. یکی از بچه ها گفت دیشب رفتم سراغ باغ فلانی و یک خیار چنبر از باغش برداشتم. حبیب الله با کمی عصبانیت بهش گفت: خیلی بی جا کردی! از خدا نترسیدی؟! طرف پوزخندی به نشانه اینکه تو هم دلت خوشه زد و بعد هم پا شد رفت. 🍃حبیب الله بهم گفت بیا فردا بریم سراغ باغ فلانی و یه خیار چنبر بخریم. رفتیم باغ. حبیب الله رفت جلو و به باغبان گفت یه خیار چنبر می خوام. بعد هم پول یک خیار چنبر بزرگ را به باغبان داد. حبیب الله بهش گفت می دانم خیارها کجاست خودم میرم یه دونه می چینم. باغبان هم گفت پس خودت برو. وقتی رفتیم سراغ خیارها. حبیب الله بدون آنکه به آنها دست بزند، از باغ خارج شد. به حبیب الله گفتم: خیار چنبر نچیدی. گفت نمی خواستم بچینم. فقط می خواستم پول اون نفری که از باغ این بنده خدا دزدی کرده را حساب کنم. خودش نمی دونه که فردای قیامت چطور درباره ی حق الناس ازش سوال می کنن! یک لحظه ماندم در کار حبیب الله. آن فرد خودش به فکر جواب روز معادش نبود و حبیب الله به فکر جواب روز معاد او بود. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 99 الی 100 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۱ توبه 🍃حبیب الله از لحاظ هیکل توپر و تنومند و شکم داشت. چند وقتی بود که حسابی لاغر و نحیف شده بود و شکمش رفته بود داخل. یک روز که برای نهار رفته بودم خانه شان ، مادرش هر چه حبیب الله را صدا زد تا بیایید سر سفره، اما حبیب الله نمی آمد. مادرش بهم گفت چند وقته غذا نمی خورد یا خیلی کم می خورد. دوباره شب رفتم خانه شان. موقع شام دوباره همین آش و کاسه بود. نشست پای سفره و دو سه لقمه خورد و بعد هم از سر سفره پا شد رفت. مادرش بهم گفت رحمان برو باهاش صحبت کن. ببین مشکلش چیه. 🍃رفتم بیرون با حبیب الله صحبت کردم. گفتم چی شده؟ چرا اینقدر لاغر شدی؟ چرا غذا نمی خوری؟ تا این جملات را گفتم. زد زیر گریه و قطرات اشک همین جور صورتش را پوشانده بود. گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت: «من نمی تونم راحت غذا بخورم در حالی که بعضی خانواده ها، شب نون خالی هم ندارند ، بخورند.» گفتم حبیب الله تو که همه پول تو جیبی ات را می دهی فقرا. 🍃گفت رحمان من نمی دانستم فلان خانواده تو محله وضعیت مالی شون ضعیفه و بعضی شبها گرسنه می خوابند. همین ندانستن کم گناهی نیست برای خودش. گریه اش بیشتر شد. رو کرد به سمت آسمان و مدام می گفت: «خدایا من را ببخش. من حق همسایگی را رعایت نکردم والا نباید شبها سیر می خوابیدم. خدایا خودت از گناهم درگذر. قسم می خورم که جبران کنم.» اصلا مانده بودم تو کار حبیب الله از اینکه ندانسته بود خانواده فقیری دیگری هم تو محل هست که او اطلاع نداشته، خودش را نمی بخشید و به درگاه خدا توبه می کرد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 118 الی 119 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۲ غذای عروسی 🍃عروسی خواهرمان بود. خیلی مهمان داشتیم. غذا را برای پذیرایی آماده کرده بودند. خواستند برای مهمان ها غذا را بکشند که حبیب الله آمد پیش مادرم گفت سهم چندتا فقیر را بدهید می خوام براشون ببرم. مادرم گفت: ما خودمان مهمان داریم. گوش تا گوش خونه مهمون نشسته است. از اینها پذیرایی می کنیم اگه اضاف آمد براشون ببر. 🍃حبیب الله چهره اش تلخ شد و گفت:اول بقیه، بعد فقرا؟!! یعنی دلتون نمی خواد تو این غذا و این مجلس برکت بیفته؟! بالاخره کاری کرد که مادرم قبل از هر کس برای آن چند فقیر غذا کشید و حبیب الله برایشان برد. خانواده ما به فقرا کمک می کرد ولی حبیب الله میخ این مسئله را محکم به زمین کوبید و این مسئله را در خانواده ما نهادینه کرد. 🍃الانم که هر ماه آقاجانم ما را دعوت می کند، موقع غذا خوردن، برای حبیب الله هم غذا می کشیم. جوری که انگار زنده است و بینمان است. بعد به نیابت از او غذایش را می بریم و می دهیم به یک خانواده فقیر. محال است که بدون بردن سهم حبیب الله برای فقیر، دست به غذا بزنیم. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 39 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۳ برخورد صحیح 🍃زمان شاه تشکیلاتی بود بین بچه مدرسه ای ها بنام پیشاهنگی. از طرف پیشاهنگی بچه ها را می بردند اردو ، پسر و دختر مختلط. دخترا که هیچ حجابی نداشتند. زننده ترین لباس ها را هم می پوشیدند. پسرها هم نگاه ناپاکشان را به آنها می دوختند و با آنها خش و بش می کردند و می زدند و می رقصیدند و خوشگذرانی می کردند. انگار آمده اند جایی که خدا در آن وجود نداشت. یکی از همکلاسی های ما خیلی تو فاز این برنامه ها بود. وقتی می شنید قراره دانش آموزان را پیشاهنگی ببرند با دمش گردو می شکست. خیلی از بچه های مدرسه می رفتند. ولی من و حبیب الله نمی رفتیم. 🍃همین فرد چند وقتی رفت تو نخ حبیب الله، که او را هم متقاعد کند ببرد اردو. به حبیب الله می گفت نمی دانی چه خبره ، بزن و برقص، یه دفعه بیا اگه بد بود دیگه نیا. اما حبیب الله در جوابش گفت: تو که از دیدن رقص دخترا خوشت میاد، حاضر هستی دست خواهرت را بگیری و بیاریش وسط اون همه پسر تا براشون برقصه و همه هم به اون نگاه بندازن و کیف بکنن؟ تا اینها را گفت طرف یکباره وا رفت. انگار کسی با چکش محکم زد توی سرش. چیزی نگفت. 🍃حبیب الله شروع کرد با مهربانی نصیحتش کردن از خوشی های زودگذر دنیا گفت و از روزی که باید در پیشگاه خدا جواب این خوشگذرانی ها را داد. حبیب الله گفت در عوضش من یه پیشنهاد می کنم. بیا با هم بریم از خدا و دین و امام حسین علیه السلام بشنویم تا هم زندگی این دنیامون شیرین بشه و هم زندگی اون دنیامون. طرف قبول کرد. آمدن او با همانا و ترک مجالس رقص و گناه همانا. بعد از آن هر دفعه آن طرف مرا می دید می گفت: حبیب الله چشمان مرا باز کرد. او آمد حبیب الله را همرنگ خودش کند، اما حبیب الله با برخورد صحیح خود، او را همرنگ خودش کرد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 35 الی 37 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۴ نماز اول وقت 🍃تظاهرات علیه رژیم شاه بود. همه غرق شعار دادن بودند. کسی فکرش جای دیگری نبود. حبیب الله دائم سوال می پرسید که ساعت چنده؟ پیرمردی کنارمان بود. حوصله اش سر رفت گفت چته بچه؟ همه اش میگی ساعت چنده؟ به کجا می خوای برسی؟ شعارت را بده. 🍃از حبیب الله پرسیدم جریان چیه؟ گفت وقت نمازه! گفتم بابا الان تظاهراته. توی این گیر و دار فکر چی هستی؟ بذار بعدا می خونیم. گفت: امام حسین (ع) قیام کرد برای نماز. ما هم قیام کردیم برای نماز. تظاهراتی که توش نماز اول وقت به تاخیر بیفته، ارزشی نداره. رفت سمت مسجد و چند نفر دیگه هم همراهش رفتند برای نماز. حبیب الله نماز صبح و ظهر و عصر را داخل مسجد می خواند. 🍃بعضی وقتها هم وفت نماز نبود. وضو می گرفت و پشت سرهم نماز می خواند. پرسیدم حبیب الله چرا اینقدر نمار می خونی؟ می گفت به جای دوران طفولیتم دارم می خوانم. در حالی که حبیب الله تازه اون موقع دوازده سیزده سالش بود ، ولی به جای دوران طفولیت نماز می خواند. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 60 الی 61 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۵ کمک به فقرا 🍃زنگ تفریح بود که دیدیم یکی از بچه ها که هیکل لاغر و نحیفی داشت وسط حیاط افتاد و غش کرد. مثلا یک جنازه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد. بچه ها آب ریختن روی صورتش و کمی پلک هایش باز شد. حبیب الله هم چند تا نان خامه و یک بیسکویت خرید و برای آن دانش آموز آورد. او با ولع آنها را می خورد. بعدش رو کرد به حبیب الله و گفت: ممنون چند روزی بود هیچی نخورده بودم. حبیب الله گفت: برای چی؟ نوجوان گفت دو شب هست غذا نخوردیم. چیزی تو خونمون نبود. 🍃یکباره صدر تا ذیل حبیب الله زیر و رو شد. انگار با تبر بزرگی کوبیدند توی قلبش. رفت پشت دیوار مدرسه و یک دل سیر گریه کرد! حبیب الله بهم گفت: بنده خدا چند روزه غذا نخورده، خدا می دونه چند شبه گرسنه بودن و من و تو با شکم سیر و خیال راحت می گیریم می خوابیم. رفتیم قلک هایمان را شکستیم و پولهایش را داد به آن خانواده. 🍃حبیب الله بعدش بهم گفت: مگر پیامبر نگفته هر کس شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه بماند مسلمان نیست؟ چرا ما الان باید بفهمیم این خانواده فقیر و محتاج بوده؟ چرا تا به حال از آنها غافل بوده ایم؟ از آن به بعد قلک هایمان را می شکستیم و تابستان ها هم که کار می کردیم، حبیب الله سهم عظیمی از آن پول را می برد و به آن خانواده می داد. هیچ زمانی هم آن دانش آموز متوجه کمک کردن حبیب الله به خانواده اش نشد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 67 الی 69 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada