eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
402 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1⃣1⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀زمان به دنیا آمدن فرزندش نگران حال همسرش بود. پله های بیمارستان را از اضطراب مرتب بالا و پایین می رفت. گفتم: دعا بخوان. آرام باش. احمد گفت: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم. گفتم: سخن امام خمینی (ره) است. با خنده گفت: آرزو بر جوانان عیب نیست. من هم آرزو دارم ان شالله فرزندم امام زمانی شود. محمد علی فرزند اولش 16خرداد به دنیا آمد. فرزند دومش محمد حسین که به دنیا آمد، وقتی محمد حسین بغل احمد بود به احمد گفتند: چه آرزویی برای فرزندت داری؟ «دعا می کنم عاقبت به خیر و شهید شود.» احمد فرزندانش را خیلی دوست داشت. عاشق آنها بود. اهل بازی و تفریح کردن با آنها بود. با محمد علی کشتی می گرفت و آب بازی می کرد. 🍀کتاب های طب سنتی را مطالعه کرده بود .دوره طب سنتی آنچنان یاد گرفته بود که می توانست مباحث را به دیگران منتقل کند، به دیگران که وقت نداشتند آموزش داده کارهایی مثل حجامت و غیره انجام می داد.در منزلش انواع دم نوشها و عرقجات سنتی را فراهم کرده بود، به نکات تغذیه سالم توجه داشت و به همه تذکر داده بود که تنقلات غیر مفید برای فرزندانمان تهیه نکنیم .همیشه به همسرش سفارش تغذیه فرزندانش را می کرد. 🍀مدت زیادی قبل از رفتن، به شوخی می‌گفت «می‌خواهم به سوریه بروم.» او به من گفته بود که برای انجام ماموریت دو ماهه می‌رود ولی مکان آن را مشخص نکرد. البته با حرف‌هایی که از قبل می‌زد، شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود. چند روز بعد از رفتنش، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت «جای برادرت خالی نباشد، او را در فرودگاه امام دیده‌ایم.» آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است. بعد از شنیدن این خبر، خیلی گریه کردم. 🍀همان شب، خواب دیدم که یک خانم، دو کتاب به من داد که عکس شهید سید‌مجتبی هاشمی پشت جلد آن بود. به او گفتم «چشم‌هایم خیلی درد می‌کند و نمی‌توانم کتاب بخوانم.» آن خانم گفت «می‌دانم که برای برادرت گریه کرده‌ای و چشم‌هایت درد می‌کند. این کتاب در مورد شهداست و اسم تمام شهدا در آن نوشته شده است.» وقتی کتاب را ورق زدم، دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است. صبح که از خواب بیدار شدم، به همسرم گفتم «اگر احمد این بار هم برگردد، حتما شهید می‌شود.» با همسر برادرم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و گفتم «احمد رفته سوریه» که مرضیه خانم خندید و گفت«ان‌شاءا... هر کجا هست سلامت باشد.» متوجه شدم که او می‌داند. ماجرای این خواب را تا بعد از شهادت، برای هیچ کس، تعریف نکردم. 🍀از سوریه با من زیاد تماس می‌گرفت. دو هفته قبل از اینکه شهید شود، به او گفتم می‌دانم سوریه است. در یکی از تماس‌های آخر، خیلی بی‌قراری کردم و گفتم «خیلی سخت است اگر برنگردی.» 🍀همان شب خواب دیدم که احمد گفت «می‌خواهم جایی را به تو نشان دهم و اگر آن صحنه‌ها را ببینی، حتی یک بار هم نمی‌گویی برگردم.» خوابی که دیدم، در سوریه بودیم ولی احمد مکانی مثل تل زینبیه و گودال قتلگاه را هم، نشانم داد و به من گفت «نگاه کن حضرت زینب(س) چطوری صبوری می‌کند، تو هم باید همین‌طور صبوری کنی.» این خواب تا اذان صبح طول کشید که متوجه صدای اذان گوشی همراهم شدم. در خواب و بیداری بودم که خواستم صدا را قطع کنم که احمد گفت «اذان را قطع نکن. نمی‌دانی وقتی صدای اذان در این سرزمین پخش می‌شود، چه آرامش و حال خوبی به انسان می‌دهد.» به نظرم اصلا رویا نبود و بعد از تمام شدن اذان، دوباره در عالم خواب گفتم «همه حرف‌هایی را که می‌گویی قبول دارم.» احمد از من قول گرفت آرام بگیرم و من هم قول دادم صبوری کنم. بعد از این حرف‌ها گفت «پس من خیالم راحت است. همه اینها را نشانت دادم تا به این باور برسی و از من نخواهی که برگردم.» من هم گفتم «‌دیگر نمی‌گویم.» 🍀بعد از این خواب بود که دیگر آرام شدم. در مراسم تشییع جنازه، یکی از همرزمانش گفت «هر مکانی را که در سوریه فتح می‌کردیم، احمد با جبروت خاصی اذان می‌گفت و همه اذان‌های هنگام نماز را نیز احمد می‌خوانده.» من ناخودآگاه به یاد همین خواب افتادم. ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2⃣1⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀 آخرین مرتبه‌ای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش می‌کنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت « الان نمی‌توانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفته‌ای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچه‌هایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفته‌ام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما می‌روم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانم‌ها نیست؛ چراکه خداوند جهاد را از دوش خانم‌ها برداشته ولی این صبر را فقط شما می‌توانید طاقت بیاورید.» 🍀به شوخی و خنده گفتم «ان‌شاءا... شهید می‌شوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «‌دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که می‌توانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین.» 🍀از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمی‌خواست آنها ناراحت باشند. در آخر حرف‌هایمان، گفت «شنیده‌ام محمد حسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هر دو گریه کردیم. احمد گفت: اینجا صدای مظلومیت بچه های سوریه و خانم حضرت زینب (س) را می شنوم و باید برای دفاع از حریم ولایت حضور داشته باشم. 🍀شب اول صفرخواب دیدم، آقایی گلویم را با شمشیر برید و تمام گردنم غرق خون بود. به همسرم گفتم: ببین گلویم بریده شده و خونریزی دارم. همسرم گفت: دیر شده پرواز دارم ساعت 2 و نیم یا سه پرواز دارم و به من اعتنایی نکرد. ناراحت شدم و گفتم ، دارم، می میرم . در همین لحظه حضور احمد را احساس کردم. آمد نزدیک و جلوی خونریزی شاهرگ گردنم را گرفت. خون بند آمد، گفت: نترس خواهر.چرا استرس داری؟ نگران نباش، صبر کن به خدا هیچ مشکلی پیش نمی آید و احساس کردم با چشمانش گلویم را بخیه می زند و صدای تیک تیک بخیه زدن را می شنیدم. ازجلو تا پشت گردنم را بخیه زد. وقت نماز صبح بود، برای همسرم خوابم را تعریف کردم، گفت: صدقه بگذار. 🍀داغ جوان خیلی سخت است، ولی وقتی می‌دانیم مشمول نگاه حضرت زینب(س) شده، این داغ را فراموش کرده و از صمیم قلب خدا را شکر می‌کنیم. ان‌شاءا... طوری زندگی کنیم که لایق نظر آنها باشیم و اجازه ندهیم پرچمی را که بالا گرفته‌اند، زمین بیفتد. 🍀وقتی کسی می‌گوید ناموسم فدای ناموس حسین(ع) و اهل بیت را مقدم بر زن و فرزند و خانواده می‌داند، لیاقت دارد که هنگام جان دادن، مادر امام حسین(ع) بر بالینش برود. همرزمانش تعریف کردند که تیر به پهلویش خورده و ترکش قسمتی از سرش را برده بود... 🍀ما آرزو می‌کنیم کاش یک مرد دیگر از این خانواده برود و شهید بشود! احمد ذخیره دنیا و آخرت ما شد! همیشه برای رفتن دل‌شوره داشتم. اما حالا دل‌خوش به شفاعت اویم. احمد واقعاً مخلص بود. به معنای واقعی مخلص بود... امثال ما شاید تا فلسفه‌ی عملی را ندانیم انجامش ندهیم اما احمد می‌گفت: چون خدا گفته و خدا خواسته پس باید همین باشد... 🍀وقتی به کارها و فعالیت های وی نگاه می کنم، می بینم انگار احمد پیرمردی 60 ساله بود، نه جوانی 30 ساله. همانند انسانهای خیر و بازاری ها مرتب در حال گلریزان بود و به دیگران کمک می کرد. کافی بود، بفهمد شخصی مشکل مالی دارد یا جهزیه دختری وسیله ای کم دارد، دست به کار می شد و با ارتباط برقرار کردن با دیگران نیازش را رفع می کرد. 🍀تنها سه روز از شهادتش گذشته بود، خانمی کنارم نشسته بود و می گفت: بعد از این به چه کسی بگوییم فرش و یخچال برای جهاز می خواهم؟ به چه کسی تلفن کنم تا برایم این اقلام را سریع و شبانه بیاورد؟ تازه فهمیدیم با مراکز این چنینی همکاری داشته است. البته بگویم، احمد با کمک افراد خیر که توان مالی خوبی داشتند، این کارها را انجام می داد. خودش به تنهایی چنین امکانی را نداشت، اما ابتدا با توکل به خدا و سپس با پشتکار و همت چنین کارهایی را انجام می داد. 🍀احمد بارها پیشنهاد ایجاد صندوق قرض الحسنه خانوادگی را در جمع خانواده عنوان کرده بود و می گفت: خوب است چنین صندوقی قرض الحسنه ای داشته باشیم، تا بتوانیم نیاز افراد آبرومند رابرطرف کنیم و در مواقع ضروری به آنها وام بدهیم. ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 3⃣1⃣ ✍ به روایت همرزم شهید 🍀قرار بود صبح عملیات شروع بشه که گفتن تروریست ها به مواضع ما حمله کردن و باید وارد خط بشیم. رفتیم ومستقر شدیم درگیری ها از اذان مغرب وتا ظهر روز بعد ادامه داشت. ساعت نزدیک ۸:۳۰صبح بود که خمپاره هامون تموم شد. 🍀با یکی از بچه ها تقریبا اومدیم ۳۰۰متر عقب تر که از ماشین مهمات خمپاره برداریم،احمد خمپاره چی بود ولی چون پاش پیچ خورده بود پیش ماشین مهمات بود و تقسیم مهمات انجام میداد؛ دوتا جعبه خمپاره ازش گرفتیم اومدیم به سمت بچه ها خمپاره ها رو دادیم به بچه هایی که کنار قبضه بودن و اومدیم تو موقعیت خودمون. 🍀من تسبیحمو در آوردمو شروع کردم صد لعن و سلام زیارت عاشورا رو بگم که خمپاره دشمن خورد تو فاصله سه متریمون و فقط من و اونی که رفته بودیم از احمد مهمات بگیریم مجروح شدیم. 🍀با کمک دوتا از بچه ما رو داشتن میبردن سوار آمبولانس کنند، که از پیش احمد رد شدیم. احمد تا مارو دید گفت ماشالله بچه ها مبارکتون باشه. واین جمله رو تا دم آمبولانس تکرار می کرد. 🍀منم که داشتم درد می کشیدم تو دلم گفتم: آخه احمد ما داریم درد میکشیم چی مبارکمون باشه؟. 🍀شبی که بچه ها شهید شدن من تو مقر بودم یک نفر اومد گفت چهار تا از بچه هاتون شهید شدن.گفتم کی؟ گفت:مسعود عسگری، محمد دهقان، احمد اعطایی، سیدمصطفی موسوی، تا اسم احمد شنیدم شوکه شدم باورم نمی شد احمد شهید شده. 🍀ناگهان یاد خاطره اون روز که می گفت مبارکت باشه افتادم و با خودم گفتم داش احمد شهادت مبارک. ازاون شب به بعد وقتی یاد این قضیه میفتم میبینم دنیای احمد با دنیای من چقد فرق داشت. احمد مجروحیت وشهادت را یک امر مقدس و مبارک می دونست و اما من……… ادامه دارد... منبع: http://tabriz.navideshahed.com/fa/news/411820/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%AC%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%8C%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4⃣1⃣ ✍به روایت یکی از جوانان مسجد حضرت امام حسن عسگری(ع) که مدتی با در تعمیرات و برق کاری این مسجد همکاری داشته است 🍀تابستان سال گذشته در صدد این بودم که حرفه برق کاری را یاد بگیرم اولویت کاری مسجد با بنایی بود. رفتم مسجد حاج احمد را دیدم که وسط شبستان مسجد ایستاده است و به چگونگی نقشه کشی و برق کاری فکر میکند. گفتم می خواهم برق کاری یاد بگیرم و ضمنا در این مدت به شما کمک کنم. استقبال کرد و گفت: اینطوری کار زودتر تمام می شود. 🍀شهید اعطایی آدم شوخ طبع و مهربانی بود کلا همکاری با او لذت بخش بود. البته گاهی هم در بین کار عصبانی می شد. پنج شنبه و جمعه از صبح مشغول می شدیم و روزهای دیگر هم ساعت 2 که شهید اعطایی از اداره می آمد به مسجد می رفتیم. 🍀در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. می گفت: «برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمیشدم». به من سفارش کرد اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. 🍀معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه میرفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. 🍀در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد. 🍀ارادت عجیبی به حضرت فاطمه(س) داشت همیشه در قنوت صلوات خاصه حضرت زهرا(س) را می خواند وقتی شهید اکثر رفقایش که با او هم سن و سال تر بودند می گفتند خیلی دست به خیر بود. کلا اگر کسی نیاز مالی داشت دریغ نمی کرد حتی گاهی پیش می آمد که قرض می کرد و به دوستانش و کسانی که نیازمند بودند کمک می کرد حتی گاهی آن را می بخشید. وقت رفتن به بچه های مسجد گفته بود یکی جایی در بین تصویر شهدای مسجد برایم خالی کنید. 🍀آخرین باری که حاج احمد را دیدم کار مسجد کمی ناقص بود اما او باید می رفت، می خواست لحظات آخر کنار خانواده اش باشد. در آن روز کلی کار کرده بودیم و حسابی خسته شدیم؛ وقتی داشت می رفت رو کرد گفت: من می روم یکی دو ماه کنار خانواده ام باشم. دوباره می آیم بقیه کارها را انجام بدهیم. در این مدتی که این جا کار می کردم بچه ها خیلی در خانه تنها بودند می خواهم کمی به خانواده ام برسم اما سه یا چهار روز بعد بچه ها گفتند به سوریه رفته است. 🍀نشسته بودم پای کامپیوتر که برایم پیامی آمد؛ اولش اهمیت ندادم و گفتم چیز مهمی نیست، تبلیغاتی است. ولی بعدش گفتم شاید یک نفر کار مهمی داشته باشد. پیام را که باز کردم این متن را دیدم: «پاسدار رشید اسلام و مداح اهل بیت مدافع حرم حضرت زینب(س) برادر بسیجی احمد اعطایی در سوریه به شهادت رسید اخبار برنامه ها متعاقبا اطلاع رسانی می شود.» 🍀اول تعجب کردم، بعد خندیدم، بغض کردم و آماده شدم که به مسجد بروم. وقتی وارد مسجد شدم و عکس اش را روی در و دیوار مسجد دیدم بغضم ترکید، نمی دانستم چه بگویم. پاهایم سست شده بود و نشسته بودم رو پله های جلوی در مسجد و زار زار اشک می ریختم. نفهمیدم چطور وارد زندگی ام شد، اما بعد از رفتن او خوب فهمیدم چه نقش بزرگی در زندگی من داشته است. 🍀خوب فهمیدم که همیشه نباید حرف زد، یک جاهایی هم باید عمل کرد الان با گذشت روزها هنوز هم نتوانستم جای خالی اش را با چیزی عوض کنم. ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13941017000644/%D8%A8%D8%A7-%D8%B9%D8%B5%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%AA-%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D8%B1%D8%A7-%D8%AC%D9%85%D8%B9-%DA%A9%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF%D9%85-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B4%D8%AF%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
در حال تعمیرات و برقکاری مسجد امام حسن عسگری (ع) @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 5⃣1⃣ ✍وصیت نامه شهید بعد از شهادت به وحدانیت خداوند(جل جلاله) و به رسالت رسول گرامی اسلام حضرت محمد(صل الله علیه و آله) و به ولایت امیر المومنین علی علیه الـسلام و امامت اولاد معصوم ایشان علیهماسـلام چند جمله ای عرض می کنم: سلام علیکم: اینجانب احمد اعطایی فرزند حبیب الله،عبد گنهکار خدا به خدمت شما وصیت می کنم به شرح ذیل: مامان و آقا جان سلام؛ مامان جان ،آقا جان، صبـور باشید و آرام. افتخـار کنید به این هدیه ای که فدای راه رفته اولاد حـضرت رسول کردید. سر بالا بگیرید و فخر بفروشید که نان و لقمه تان،تلاشتان ثمر داده و جان پسر شما فدای این راه شد. دنباله رو و دسـت بوس رهبر انقلاب باشـید و همیشه ارادتمند نسبت به حضرت امام خـامنه ای(مدظله العالی).حـلالم کنید.دست بوستان هستم.مـلتمس دعایتانم.آقا جان، مامان جان،فراموشم نکنید.از دعـای سر نمازتان محرومم نکنید. رفقا و دوستان عزیز سلام؛ بعد از شهادتین به وحدانیت خداوند و رسـالت رسول گرامی اسلام و ولایت امیر مومنان و اولاد ایشان و به حقانیت قرآن و بر پایی معاد و سوال و جواب که تمـاما حق اند و وعـده الهی در پیش.شـما را دعوت می کنم به تقوا و ترک معصیت . از شما قبل از همه چیز در خواست دارم ، درخـواستی عاجزانه که مرا حلال کنید و از تقصیرات منِ بنده حقیر خدا بگذرید. از شما دوستان در خــواست دارم اگر حقوقی بر عــهده بنده دارید به وصی من(رضا دانشوری) و یـا بـه خانواده ام رجوع وآن را مطالبه کنید و یا اگر مـقدورتان است،گذشت کنید. بگذریم... از شما می خواهم به جان امام زمانمان مهدی موعـود(عجل الله تعالی علیه) پشت ولایت را خالی نکنید. گـوش به امر رهبر انـقلاب و دنباله رو ایشان ، هر چه امر می کننـد بی چون و چرا بپذیـرید ، کـه والله سعادتتان در همین است . امام عزیزمان فرمودند: پشـتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. این را بدانید اگر می خواهید چشمتان جمال مبارک امام زمان عجل الله تعالی فرجه) را ملاقات کند ،اگر می خواهید لبیک یا حسینتان معنا دار باشد ،اگر می خواهید اعمالتان قبول باشد و فردای قیامت مقابل بی بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها سرتان افراشته باشد، پشتیبان ولی امر مسلمین حضرت آیت الله امـام خــامنه ای باشـید،که او نوری است از انوار رسـول الله صل الله علیه و آله که بر حـق، او ولی و صاحب ماست. از هم سبقت بگیرید در ترک معصیت و گناه و در انجام فریض الهی و واجبات . اگر کسی میـانتان با علت یا بدون علـت تفرقه انداخت آگاهـانه یا نا آگاهانه صحبتهایـی کرد که باعـث دوری شما از هم می شود ،با تدبیر و تفکر به جا دفع شر کنید. برایم هیئت و روضه اهل بیت علیهما سلام زیاد برگزار کنید. حلالم کنید. محتاج دعای خیر شمایم. برادر کوچکتان احمداعطایی ادامه دارد... منبع: http://yadvareh95.blogfa.com/tag/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A7%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6⃣1⃣ ✍دلنوشته خواهر شهید برای برادرش تقدیم به احمد آسمانی‌ام: دلم، به وسعت همه آسمان گرفته است. بیسیم یادگاریت را که برای محمدعلی نگه داشته‌ایم، چند ماهیست که دست من است، برمی‌دارم تا از زمین به آسمان بیسیم بزنم ..کجایی مرد آسمانی؟ همه آرزوی محمدعلی و محمدحسین. مرد خانه! آه جگرسوز همسرت، در نبود مرد خانه‌اش قلبم را می‌فشرد. سوسوی نگاه‌های به انتظار نشسته ربابت، همه توانم را برده است‌. از خونه آبجی به خونه احمد!!! بردار بیسیم را برادر، جواب بده…از خاک به افلاک …کجایی دلاور؟ کجایی پسر خوب بابا کریم! دست‌های پدرم، در انتظار بوسه لب‌های توست. چشم‌های خیره مانده محمدعلی، در انتظار صدای «بابایی احمد» است. آخر یادت هست داداش؟! می‌گفتی چقدر چشمات قشنگه ..!! دیگر صدای موتورت، برای این که محمد را ببرد و بچرخاند، به گوشش نمی‌رسد. خیلی وقت است رخش زمینی‌ات، به جای تو در پارکینگ، هنگام ورود و خروج، استقبال و بدرقه‌ام می‌کند. آخ احمدم! کجاست آغوش مهربانت برادر، که در امتداد بوسه‌های شیرین محمد حسین بفشارد سینه تنگ کوچکش را؟ آخر محمدحسین، دیگر تو را خوب شناخته، روی تمام دیوارهای خانه‌مان پر است از بابایی احمد وخنده‌های دلفریبش. بابایی که، لمس نوازش‌های زمینی‌اش را با خود برد و حسرتش را تا دیدار در قیامت، بردل دو دردانه‌اش گذاشت و قلب‌های عزیزانش را مالامال از رنج دوری کرد، تا امثال محمدها در آغوش پدرانشان، آرام بگیرند و از بودن‌های پر محبت پدران خود، عکس یادگاری داشته باشند. بگذار«عباس» خطابت کنم برادر! چون فقط زمانی می‌توانم در هجمه دلواپسی‌های نبودنت آرام بگیرم، که یادم می‌آید علمدار شدی و آبروداری کردی. داروی این روزهای سخت ندیدنت، این شعر است که زیر لب زمزمه می‌کنم و آرام می‌گیرم: این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو، لحظه ای برگردیم... "یازینب" پایان منبع: http://kabotaransham.blogfa.com/post/2 📢 برای کودکانتان 📖کتاب "بازی دفاع"، جلد ششم از مجموعه کتاب کودک مدافعان حرم، مولف : علی اکبر قلیچ خانی، انتشارات شهید کاظمی 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1⃣ ✍کودکی 🌳شهید گرانقدر محمدعلی رجائی در سال 1312 هجری شمسی در خانواده ای متدین در شهرستان قزوین چشم به جهان گشود. 🌳پدر بزرگوار او مرحوم کربلائی عبدالصمد در بازار به شغل علاقبندی(تکمه فروشی و وسایل خرازی) روزگار میگذرانید و از اعضای ثابت انجمن منتظرین امام زمان(ع) قزوین به شمار میرفت. کربلائی عبدالصمد با همیاری دوستان دیگر بازاری خود که عموماً از افراد متدین و متعهد بودند با پرداخت مبالغ مختصری به دوام جلسات و بقای این انجمن کمک میکردند . 🌳نقش این انجمن در دورانی که روسها در قزوین حضور داشتند و افکار غیر مذهبی و مارکسیستی خود را در بین جوانان ترویج مینمودند در جهت مصونیت از آسیبپذیری جوانان قزوین بسیار حساس بود. مرحوم کربلائی عبدالصمد در چنان مرحلهای از تدین قرار داشت که رژیم پهلوی(اول) را رژیمی غاصب و معامله با مأموران دولت پهلوی را حرام میدانست مثلاً اگر ناچار میشد جنسی را به مأمور دولت بفروشد وجه آن را با بقیه پولهای خود مخلوط نمیکرد بلکه در جایی مستقل نگه میداشت تا در مصارفی مانند پرداخت عوارض و مالیات... آن را به خود دولت برگرداند. 🌳روزي از روزها وقتي محمدعلي هنوز خيلي كوچك است و در حياط خانه بازي مي كند متوجه مي شود كه همه فاميل سراسيمه به خانه آنها مي آيند و صداي گريه هايشان بلند مي شود و با نگاه هايي محزون به او مي نگرند و زير لب مي گويند: «يتيمي تو چهار سالگي خيلي زود است!» 🌳مادر شهید رجائی زنی پاکدامن و متدین بود که در بین اعضای فامیل از شخصیت و احترام خاصی برخوردار بود. پس از درگذشت شوهر در سال 1316 دامان پاک و پرمهر این بانوی فداکار کانون تربیت شهید رجائی گردید. 🌳شهید رجائی پس از مرگ پدر آنگونه که در خاطرات خود گفته است، با نظارت دائی و مساعدت برادر بزرگ خود دوران حساس طفولیت را سپری کرد. از همان آغاز با علاقه و استعدادی که از خود نشان میداد به همراه برادر بزرگ خود در جلسات و هیئتهای مذهبی عزاداری نوجوانان محلی که در آن زندگی میکرد، شرکت می کرد. ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2⃣ ✍کودکی 🌳در ایام عزاداری سالار شهیدان بارها دیده میشد این نوجوان کم سن و سال با جثه لاغر و ضعیفی که داشت در پیشاپیش صفوف نمازگزاران میایستد و به مردمی که به خوبی پدر او را میشناختند خطاب میکند که مردم من محمد یتیم هستم و پس از آنکه حال و هوای مجلس را دگرگون میکرد دفترچه کوچک نوحه خود را در میآورد و برای مردم نوحه میخواند. 🌳از همان آغاز خصوصیات منحصر بفردی که در او دیده میشد، شخصیتی قابل توجه را در اذهان برای وی در آینده ترسیم مینمود. 🌳فوت پدر، خانواده را دچار تنگی و سختی معیشت کرد تا جای که محمدعلی که دوران تحصیل ابتدایی خود را در دبستان ملی فرهنگ میگذرانید ناچار شد در این دوره بجای اینکه مانند سایر همسن و سالهای خود به بازیها و سرگرمیهای دوران کودکی بپردازد، در مغازه یکی از بستگان نزدیک خود در بازار قزوین ضمن تحصیل به کار مشغول شود، که این امر تا پایان دوره تحصیلات ابتدایی او ادامه داشت. 🌳محمدحسین، برادر بزرگ شهید رجائی از دوران شاگردی برادر خود در بازار قزوین خاطره عجیبی دارد که حاکی از ظهور تدریجی ابعاد برجسته شخصیت شهید رجائی است، وی می گوید: «صاحب مغازهای که برادرم شاگردی او را میکرد به دلیل کمی سن و یتیم بودن وی، گاهی با او رفتاری از روی ترحم داشت اما محمدعلی که نمیخواست با او رفتار ترحم آمیزی بشود، این رفتارها را نمیپسندید و عکس العمل نشان میداد.» 🌳گاهی هم که از برخی اعضای فامیل چنین رفتاری را میدید به اعتراض میگفت: من میدانم چون پدرم را از دست داده و یتیم هستم این برخوردها را با من میکنید.» ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 3⃣ ✍نوجوانی 🌳دوران نوجوانی و جوانی شهید رجائی آکنده از نکات جالب است. به رغم آنکه محیط رشد وی یک محیط مذهبی بود اما در میان هم سن و سالهای او رفتار ناپسند شیوع فراوان داشت و محمدعلی جدا از آنکه در هیچ یک از اعمال و رفتار ناپسند همسالان خود مشارکت نکرد، بلکه تلاش نمود با فراهم کردن وسایل ورزش باستانی، توجه آنها را به ورزش معطوف نماید. 🌳اوقات فراغت او به درس و مطالعه میگذشت، به نحوی که اهتمام او به مطالعه دروس زبانزد اعضای فامیل بود. بارها دیده میشد در محافل گرم و صمیمی خانوادگی کتاب درسی خود را میگشود و بیاعتنا به حوادث اطراف خود که معمولاً برای یک نوجوان جذاب است، مشغول مطالعه یا انجام تکالیف درسی خود میگردید. 🌳شهید رجائی برخی دیگر از اوقات فراغت خود را به زیارت امامزاده شاهزاده حسین و دیگر بقاع متبرکه قزوین اختصاص میداد. وی با درآمد مختصری که از بازار بدست میآورد در روزهای جمعه دوچرخهای کرایه میکرد و با هم سن سالهای خویشاوند خود از صبح تا بعدازظهر به تفریح و زیارت میپرداخت. 🌳از عادت خوب او در این دوران آن بود که روزهای جمعه بر تربت پدر و برادرش که در نزدیکی شاهزاده حسین مدفون شدهاند حاضر میشد و فاتحه میخواند و برای آنها طلب آمرزش و رحمت میکرد. 🌳در این دوران مادر شهید رجائی با فداکاری هر چه تمامتر فرزندان خود را تربیت میکرد. شهید رجائی از این دوران و فداکاری مادرش چنین گفته است: «مادرم با تلاش و کوشش و حفظ شدید حیثیت خانوادگی در بین همه فامیل، ما را با یک وضع آبرومندانهای اداره میکرد و برای اداره زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود نظیر شکستن و هسته کردن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها میپرداخت.تنها دارایی قابل ملاحظه ما یک منزل کوچک بود که زیرزمینی داشت . مادرم با تلاش پیگیر در آن زیرزمین اقدام به پاک کردن پنبه و هسته کردن بادام و گردو و ... می نمود و زندگیمان را به طرز آبرومندانهای اداره میکرد. اغلب اوقات سرانگشتانش ترک داشت وقتی علت آن را میپرسیدند اظهار میکرد در اثر شستن ظروف و لباس و کارهای منزل چنین شده است.» ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4⃣ ✍مهاجرت به تهران . 🌳سختی معیشتی که خانواده به شدت با آن درگیر بود باعث شد برادر بزرگ شهید رجایی به تهران عزیمت نماید و برادر کوچک و مادر خود را در قزوین نگه دارد. 🌳در سال 1326 که محمدعلی چهارده ساله بود تصمیم گرفت برای ادامه کار در بازار به تهران عزیمت کند. او با مادرش به تهران آمد و در منزلی که برادرش اجاره کرده بود ساکن شد. 🌳پس از استقرار با کمک و راهنمایی برادرش به شاگردی در بازار تهران پردخت. ابتدا در یک مغازه آهن فروشی و سپس بلورفروشی کار میکرد و با در آمدی که داشت به همراه مادرش گذران زندگی مینمود. وی همزمان با کار در بازار به ادامه تحصیلات خود که بطور موقت رها کرده بود پرداخت. 🌳شهید رجائی در بازجوئیهای خود از این دوران به تشریح سخن گفته است: «شبها به جلسات قرآن میرفتم. در چهاردهسالگی یا پانزده سالگی به دبستان ملی حمدیه (گذرقلی) کلاس شبانه جامعه تعلیمات اسلامی رفتم.» «در جامعه تعلیمات اسلامی که آقای ناصح خمسی مدیر بود و دانش آموزانی را که سواد ششم ابتدایی داشتند تعلیم می داد و برای تبلیغ و جمعآوری اعانه به مساجد و اجتماعات میبرد، من هم دراین برنامه شرکت میکردم و چون تا اندازهای برگتر شده بودم مطالب در من تأثیر بیشتری میکرد. مدتی در این برنامه بودم که گردانندگان مدرسه اقدام به تأسیس گروه شیعیان کردند. مرکز این گروه جنوب پاکشهر طبقه دوم ساختمان قو بود. من چند جلسه آنجا رفتم.» 🌳دوران دستفروشی شهید رجایی در همین سال هاست که وی با یکی از دوستان و بستگان نزدیک خود به نام محمد شیروانی به صورت مشارکتی اقدام به خرید ظروفی از جنس روی، نظیر کتری، قابلمه و بادیههای آلومینیومی و فروش آنها در محلات و خیابانهای جنوب شهر نمود و تلاش کرد با درآمدهای حاصله از آن زندگی خود و مادرش را اداره کند. 🌳شهید رجایی در همین خصوص میگوید: "دست فروشی من مصادف شد با دوران حکومت رزم آرا، او روزی تصمیم گرفت دست فروشان سبزه میدان را جمع کند و ما هم جزء آنها بودیم که از این طریق امرار معاش می کردیم و این مسأله باعث شد که بساط کاسبی ما هم جمع شد کم کم به فکر کار جدید افتادم". ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 5⃣ ✍ورود به نیروی هوایی 🌳شهیدرجائی در این ایام (1328) با مشورت برادر و یکی از نزدیکان خود، تصمیم گرفت به نیروی هوایی وارد شود. چون با مدرک ششم ابتدایی می‏توانست به صورت پیمانی (گروهبانی) به استخدام نیروی هوایی درآید. 🌳او از این رهگذر می‏توانست با حقوقی که دریافت می‏کرد هم تغییری در سطح زندگی خود و مادرش ایجاد نماید و هم این فرصت را می‏یافت که در این دوران 5 ساله به صورت شبانه به تحصیلات خود ادامه دهد و در آخرین سال خدمت پیمانی به دریافت دیپلم ریاضی دبیرستان آذر نائل شود. 🌳شهید رجائی درباره خود نوشته است: «دراین موقع وارد نیروی هوایی شدم و پس از گذراندن دوره آموزشگاه به تحصیل شبانه برای ادامه تحصیل پرداختم، ولی وجود کار روزانه و تحصیل شبانه تمام وقتم را گرفته بود به جز ایام تابستان که فرصت جلسات مذهبی را پیدا می‏کردم.» 🌳سه ماه از دوره آموزشی گروهبانی را گذرانده بود که گروه فداییان اسلام را شناخت و ضمن حضور در ارتش مخفیانه با فداییان اسلام شروع به همکاری نمود. وی یکی از مریدان حضرت آیت الله طالقانی بود و به طور مرتب در جلسات درس ایشان شرکت می کرد. 🌳رجایی پس از طی دوره آموزشی و دریافت درجه گروهبان سومی در کنار فعالیت های نظامی به تحصیل ادامه داد. در مدت 5 سال خدمت در ارتش که مدت 4 سال در نیروی هوایی و یکسال در نیروی زمینی ارتش بود، دوره متوسطه را در رشته ریاضی با تحصیل شبانه به اتمام رساند. 🌳قبل از سال 1334 شهید رجایی به همراه عده ای دیگر از همکارانش به علت فعالیت های مذهبی از نیروی هوایی تصفیه شدند و به نیروی زمینی ارتش انتقال یافت. علی رغم میل با طنی اش جهت خدمت در نیروی هوایی هرگز نتوانست به نیروی هوایی بازگردد و ناگزیر مجبور به استعفا شد. 🌳شهید رجایی در این خصوص می گوید":در نیروی هوایی مدت 5 سال ماندم که در این 5 سال یک سال در آموزشگاه بودم و 4 سال دیگر را در کنار کارم به تحصیل می پرداختم و آن موقع هر سه سال یک بار می شد امتحان داد که من دیپلم گرفتم و و بعد از 4 سال اول نیروی هوایی که واقعه 28 مرداد 1332 اتفاق افتاد من به همراه عده زیادی از کارکنان نیروی هوایی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی و یک سال آنجا ششم ریاضی را میخواندم که تمام شد در آن یک سال بچه هایی که با ما تبعید شده بودند خیلی مبارزه کردند برای این که مجدداً برگردیم به نیروی هوایی. مسؤلین نیرو زیاد علاقه مند به بازگشت ما به نیروی هوایی نبودند، آخر ناچار شدند بگویند هر کس که نمی خواهد بماند، استعفا بدهد. ما هم از این فرصت استفاده کرده و در سال 1334 از نیروی هوایی استعفا کردیم... ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 -------------- http://www.aja.ir/portal/home/?news/90913/90915/91728/%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%B1%D8%A6%DB%8C%D8%B3-%D8%AC%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B1-%D8%B4%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6⃣ ✍آشنایی با آیت الله طالقانی. 🌳شهید رجایی در سال 1328 با آیت الله طالقانی آشنا شد و در جلسات ایشان که در منزل یک نانوا در خانی آباد برگزار می شد، شرکت کرد. همچنین در مسجد هدایت نیز خدمت آیت الله طالقانی می رسید و قریب هفده سال تحت تعلیمات مذهبی و اعتقادی ایشان بود. 🌳آنگونه که از اسناد و بازجوئیهای شهید رجائی در ساواک برمیآید، وی در دوران خدمت پیمانی در نیروی هوایی با مسجد هدایت و مرحوم آیت الله طالقانی که شب ها دراین مسجد جلسات تفسیر قرآن و سخنرانی داشت آشنا گردید. 🌳وی مینویسد: «شب های جمعه به این مسجد میرفتم و در جلسات سخنرانی و تفسیر آقای طالقانی شرکت میکردم. شرکت کنندگان عموماً دانشجو یا فارغ التحصیل بودند.» 🌳در دوران آموزشگاه در نیروی هوایی با شخصی بنام عباس اردستانی آشنا شد و در جلسات بحث با عناصر فریب خورده فرقه گمراه بهائیت حضور مییافت و با تقویت مطالعات خود سعی در هدایت برخی افراد وابسته به این فرقه را داشت. او سعی میکرد به این مباحثات جنبه سیاسی بیشتری بدهد. 🌳وی در بازجوئیهای خود نوشته است: «هر جلسه که شرکت میکردم احساس میکردم که از نظر اعتقادی قویتر شدهام. مطالعه کتاب کینیاز دالگورکی مرا روشن کرد که آنها (بهائیها) ابتدا ساخته روسها و بعدها مورد استفاده انگلیسی ها هستند. از اینجا کینه انگلیسی ها در دلم پیدا شد و بعدها با جریان ملی کردن نفت در زمان دکتر مصدق این کینه به اوج خود رسید.» ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 7⃣ ✍آشنایی با فدائیان اسلام. 🌳در این دوران با فدائیان اسلام مرتبط شد و در سخنرانی های آتشین آنها که بصورت نیمه مخفی و گاه علنی برگزار میشد حضور مییافت. پس از دستگیری شهید نواب صفوی و یاران وفادارش وی با اینکه یک فرد نظامی بود به ملاقات نواب صفوی در زندان می رفت. 🌳وی علت گرایش خود را به سمت فدائیان اسلام را اینگونه بیان می کند که: «ما همانموقع که مصدق در اوج قدرت بود جذب اولین شعار فدائیان اسلام شدیم که می گفتند: همه کار و همه چیز تنها برای خدا، اسلام برتر از همه چیز و هیچ چیز برتر از اسلام نیست و... بالاخره این که احکام اسلام موبه مو باید اجرا شود، ما را که زمینه ي مذهبی داشتیم، کاملا جذب کرده بود و به دنبال آن شعارها بودیم. 🌳مهندس محمد به فروزی که از دوستان قدیمی و دوران نیروی هوایی شهیدر جایی است در این باره گفته است: «با اینکه سرهای ما تراشیده بود که حکایت از نظامی بودن ما میکرد ولی ابایی از این نداشتیم که شناسایی و مجازات بشویم و به ملاقات سران فدائیان اسلام میرفتیم.» 🌳شهیدرجائی در خاطرات خود پس از انقلاب دراین باره گفته است: «با فدائیان اسلام با اینکه در ارتش بودم و خطرناک بود همکاری میکردم، افکار آنها را خوب پسندیدم و در یک جمله میتوانم بگویم که آنچه امروز در بالاترین سطح فعالیتهای مذهبی مطرح میشود آن موقع فدائیان اسلام مطرح میکردند.» 🌳آنچه از شهید رجایی در دروان نیروی هوایی دیده میشود نمونه یک جوان متدین آگاه است، برادرش گفته است: «یک روز محمد تعریف میکرد وقتی من سرنگهبان میشدم چون میدیدم هم دورهایهای من در آسایشگاه قمار بازی میکنند و به نصیحت من مبنی بر ترک این فعل حرام توجهی ندارند برای اینکه عملاً مانع کار حرام آنها بشوم زودتر از وقت مقرر خاموشی آسایشگاه را اعلام میکردم .» 🌳درابتدای خدمت به دلیل صداقت و اطمینانی که در او مییافتند وی را به نظارت بر کار آشپزخانه گماشتند. خواهرش گفته است: یک روز برادرم میگفت: «بعضی افراد که دست های ناپاکی داشتهاند از او میخواستند در ازای دریافت مبلغ زیادی در برابر سوءاستفاده آنها در حیف و میل اجناس مربوط به آشپزخانه سکوت کند، ولی او دست رد بر سینه آنها زد و آن مبلغ زیاد را نپذیرفته و با دقت هر چه تمامتر بر کار خود پافشاری نموده است.» 🌳در آخرین سال خدمت وقتی با 200 نفر از همدورهایهای خود به نیروی زمینی (پادگان جی) منتقل گردید به دلیل اعتراض به این انتقال اجباری از خدمت در نیروی هوایی و ارتش استعفا داد . 🌳دوران 5 سالهای(1333 1328) که شهید رجایی به عنوان یک درجه دار در نیروی هوائی ارتش خدمت میکرد مصادف بود با شکلگیری نهضت مقاومت ملی ومبارزات مردم مسلمان ایران به رهبری آیت الله ابوالقاسم کاشانی و جریان نهضت ملی شدن نفت که دکتر محمد مصدق سکاندار آن بود و نیز فعالیت مستمر و ترورهای انقلابی فدائیان اسلام که منجر به دستگیری و محاکمه و شهادت آنان گردید. 🌳در این ایام شهید رجائی به طور مستمر در مسجد هدایت که در جلسات سخنرانی آن، شخصیتهای دینی سخنرانی میکردند و کسانی مانند دکتر یداللهسحابی، مهندس مهدی بازرگان و دیگر سران نهضت مقاومت ملی به عنوان شنونده در جلسات تفسیر قرآن مرحوم آیتالله طالقانی حضور داشتند شرکت داشت و از همین رهگذر بود که در سطح بالاتری از جریانات سیاسی وارد گردید. 🌳مهندس محمد به فروزی که از دوستان قدیمی وی و قاری قرآن اکثر جلسات مسجد هدایت بوده است میگوید: «در بازگشت مرحوم آیت الله کاشانی به تهران که جمعیت زیادی برای استقبال ایشان به فرودگاه مهرآباد رفته بودند و بازار تهران هم به همین مناسبت بکلی تعطیل شده بود، من و آقای رجایی نیز از جمله کسانی بودیم که در فرودگاه حضور داشتیم.» 🌳آنگونه که از متن اسناد ساواک استفاده میشود، وی در جریان ملی شدن نفت از آنجایی که این حرکت را یک حرکت ضد استعماری و ضد انگلیسی میدانست، از کسانی بود که راه مصدق را تأیید میکرد. این علاقه سالها پس از درگذشت دکتر مصدق ادامه داشت و طبق اسناد ساواک وی از جمله کسانی بود که در بعضی از سالها برای بزرگداشت سالگرد مرگ او به احمدآباد میرفت. 🌳همزمان با این ایام مبارزات مردم مصر به رهبری جمال عبدالناصر در حال گسترش است که شهید رجایی نیز با روحیه پرشوری که داشت اخبار این نهضت را تعقیب میکرد. وی آنگونه که در متن بازجوئیهایش آمده است از مرگ جمال عبدالناصر بهشدت متأسف و برای تسکین خود در سفارت مصر درتهران حضور یافت و دفتر یادبودی را که به این منظور تهیه شده امضا نمود. ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 8⃣ ✍ ورود به عرصه معلمی 🌳شهید رجائی پس از انصراف از خدمت در ارتش (1333) با تأثیر پذیری از سخنان آیتالله طالقانی که شغل معلمی را رسالت انیباء میدانست، به حرفه آموزگاری روی آورد و به صورت آموزگار پیمانی به شهرستان بیجار رفت و به تدریس انگلیسی پرداخت. 🌳تابستان دو سال بعد(1335) در کنکور شرکت کرد و در دانشسرای عالی، دانشکده علوم و دانشکده پست و تلگراف قبول شد که تحصیل را در دانشسرای عالی ادامه داد. 🌳وی در ایام نوروز سال سوم تحصیل در دانشکده علوم به همراه سایر دانشجویان برای گردش علمی به شهرهای آبادان و خرمشهر و اهواز رفت و از مناطق و تأسیسات نفتی بازدید نمود. دوستانی که با وی دراین سفر بودهاند میگویند: او در هر فرصت ممکن سعی میکرد به روشن نمودن ذهن و فکر دانشجویان کمک کند. 🌳از جمله یکبار به یکی از دانشجویان که روی یک لوله حاوی نفت نشسته بود گفت: «شما در برابر میلیونها بشکهای که از زیر پایتان توسط این لولهها به خارج می رود فقط این حق را دارید که روی این لوله بنشینید! و به لیرههایی که به انگلستان میرود نگاه کنید.» 🌳شهید رجائی در سال 1338 این دوران سه ساله را با موفقیت پشت سر گذرانید و چون طبق معمول میبایست خدمت تدریس خود را در شهرستان ادامه دهد به ملایر و پس از آن به خوانسار رفت. وی از دوران تدریس خود در خوانسار در بازجوئی هایش چنین نوشته است: «یک سال در آنجا(خوانسار) خدمت کردم محیط بسیار بدی بود. هر چه تلاش میکردی نتیجه صفر بود و شاگردان فقط از زاویه نمره به معلم مینگریستند. خسته و مأیوس شدم و در پایان تحصیل به تهران مراجعت کردم.» 🌳سرخوردگی شهید رجائی از این دوران وی را بکلی از خدمت معلمی ناامید کرد. بدین منظور تصمیم گرفت در آزمون فوق لیسانس در رشته آمار شرکت نماید تا بدین وسیله رشته و شغل خود را تغییر دهد. وی در همان سال در کنکور دانشکده علوم در رشته آمار قبول شد و به تحصیلات خود ادامه داد. ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 9⃣ ✍دوران تدریس در دبیرستان کمال 🌳از نتایج و آثار مثبت حضور مستمر شهید رجائی در مسجد هدایت و جلسات تفسیر شبهای جمعه مرحوم آیتالله طالقانی، آشنایی وی با اساتید دانشگاه نظیر مهندس مهدی بازرگان که در دانکشده فنی دانشگاه تهران تدریس میکرد و نیز دکتر یدالله سحابی مسؤل گروه زمینشناسی دانشگاه تهران میباشد. 🌳وی در بازجوئی های خود نوشته است: در اثر رفت و آمد به مسجد هدایت کم کم اسمی از مدرسه کمال به میان آمد و من چون علاوه بر تحصیل در دانشگاه فرصتهای دیگری هم داشتم و نیز نیاز مادی هم وجود داشت، نامهای به عنوان رئیس دبیرستان کمال نوشتم که اگر مایل باشند در آنجا تدریس کنم. رئیس دبیرستان کمال آقای دکتر سحابی به مسافرت رفته بود و آقای مهندس بازرگان جواب نامه مرا از طرف ایشان فرستاد و جواب مثبت بود. برای مذاکره حضوری دعوت شدم و پس از مذاکره با ایشان قرار شد هر چه فرصت اضافی داشتم برای آنها کار کنم.» (1339) 🌳به دلیل تبحر و تسلطی که شهید رجائی در تدریس ریاضی از خود نشان میداد بشدت مورد علاقه دکتر یدالله سحابی که علاوه بر برخورداری از سمت استادی دانشکده علوم ریاست دبیرستان را هم بر عهده داشت قرار گرفت. این علاقه متقابل باعث گردید در سال بعد که نهضت آزادی ایران توسط مرحوم آیتالله طالقانی ، مهندس بازرگان، دکتر یدالله سحابی، رحیم عطایی و چند تن دیگر تأسیس شد، وی با علاقه تمام به عضویت نهضت درآید. آنگونه که از اسناد ساواک برمیآید، وی پس از عضویت ماهانه مبلغ 300 ریال حق عضویت به باشگاه نهضت پرداخت نموده و در جلسات عمومی سخنرانی اعضای نهضت نیز حضور مییافته است. 🌳پس از این ایام که مجدداً علاقه به معلمی در او تقویت گردید دوران تلخ گذشته را فراموش نمود و طی نامه ای تقاضای بازگشت به خدمت و انتصاب مجدد نمود. با وساطت دکتر یدالله سحابی که با مدیر کل وقت فرهنگ تهران روابط دوستی نزدیکی داشت، با درخواست وی موافقت گردید که در قم یا قزوین به خدمت خود ادامه دهد. وی قزوین را که در آن متولد شده و با اوضاع و احوال آن آشنایی تمام داشت انتخاب و ساعات موظف تدریس خود را طی سه روز در این شهر میگذارنید و باقی اوقات را کماکان در دبیرستان کمال خدمت میکرد. ادامه دارد... منبع: https://hawzah.net/fa/Question/View/7275 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada