eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
417 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :8⃣ . 💞هیچ وقت جنسیت بچه واسمون مهم نبود، میگفتیم همین که بتونیم یه بچه صالح تربیت کنیم خداروشکر... بهم میگفت:"خانوم...نظرت درباره اسم بچه چیه...؟"گفتم:"هر چی شما بگی قشنگه…"دوران شیرینی بود، مثه همه روزای دیگه ی زندگیمون ولی با یه طعم متفاوت...یه احساس خاصی داشتیم،حس کسی که منتظر یه اتفاق بزرگ و مبارک... و البته متفاوت تو زندگیشه .یه روز با یه شاخه گل اومدخونه...دستامو گرفت و بوسید... 💞با اینکه این کار واسش یه عادت دوست داشتنی بود...ولی گفتم:"این چه کاریه آقا مهدی…؟گفت :"تو خیلی زحمت خونه رو میکشی...همینجوری هم شرمنده لطفتم...تازه خاطرت عزیزتر میشه…میخوای مامان جونی هم بشی...از حس قشنگی که داشتیم اشک تو چشامون حلقه زد...همیشه منو شرمنده ابراز محبتاش میکرد...بهش گفتم "به خدا،زندگی با تو برام عین بهشته... 💞حرف از زحمت نزن من روزی هزااار بار خدا رو شکر میکنم بخاطر زندگی کردن کنار تو...حتی با وجود مشکلات و کم و کاستیاش وقتی اطرافیان برخورداشو میدیدن ازم میپرسیدن."واقعاً آقا مهدی تو زندگی مشترک اینقده بهت کمک میکنه...؟!این همه احترام و ارزش دور از ذهنه...ولی من...با همون ادبیات روان ‌ودلنشینش...واسشون توضیح میدادم...که الگوی آقا مهدی...زندگی ائمه علیهم السلامه... . : 💞عرض شود که...زن و شوهر...هر چقد که به خدا نزدیک بشن...همون قد به هم نزدیکـتر میشن...و این مهم بدست نمیاد جز با معجزه ی عشق...خدمت داداشای گلم عارضم که... میگن...بچه شیعه باس...خودشو تو راه خدمت به همسرش"شهید"کنه...خداییش کار هر کسی هم نیستا...مرد میخواد آقا،مرررد...روایت داریم كه حضرت رسول(ص)گفتن..."به زنش خدمت نميكنه...مگه صدیق یا شهید...یا کسی كه اوس كريم...خیر دنیا و آخرتشو بخواد... 📚بحار الانوار_ج١۰٤_ص۱۳۲ آقا مهدی هم یه نمونه بارز کلام حضرت... آقا بجنبید تا سرتون کلاه نرفته... .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :9⃣ 💞حالم خوش نبود، رفتیم واسه آزمایش...وقتی برگشتیم خونه حس خوبی داشتم...حس یه اتفاق و تغییر...اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...!دستپختش مثه همیشه حرف نداشت با اینکه اشتها نداشتم ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه...صبح با صدای مهربونش از خواب بیدار شدم... 💞با یه لبخند زیبا نشسته بود بالا سرم...گفت:"حالت بهتر شده خانومی...؟داشتم میرفتم سر کار دلشوره داشتم...میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت...؟"گفتم:"نه بابا خوبم..."به چشاش حالت معصومانه ای داد و گفت :"تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم 💞سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: "درسته که تو همیشه خیییلی مهربونی ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا...بابا چیزیم نیست که فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست..."گفت:"پس خیالم راحت...؟حالت خوبه خوبهه.....برررم...؟"گفتم:"آره...برو تا خودم بیرونت نکردم فرداش رفت و جواب آزمایشو گرفت تو خیال خودم بودم که دیدم با یه سلام بلند و لبخند...اومد تو خونه... 💞یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم...مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم... گفتم: "آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...! خدایی ی ی...آره ه ه...؟"گفت:"بعععلهههه...تبریک میگم مامان کوچولووو...داریم مامان و بابا میشیم...احساسی که اون لحظه داشتمو.هیچوقت فراموش نمیکنم...بهترین خبری بود اونم از زبون عزیزترین فرد زندگیم...اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردیم... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :0⃣1⃣ 💞از وقتی که فهمید باردارم مراقبتاش ازم چند برابر شده بود...بیشتر کارای خونه رو انجام میداد حتی پخت و پز و رفت و روب...هر چقد میگفتم :"نکن بابا ،آخه مردی گفتن…زنی گفتن...تو خسته از سرکار میای کارای خونه رو انجام نده دیگه..."مگه تو کتش میرفت...میگفت :من وظیفمه کمکت کنم...مولاعلی(ع) تو خونه عدس پاک میکرد و کمک به همسرو یه افتخار میدونست..ولی تو میدون جنگ شمشیر دستش بود مرد یعنی این...من الگوی زندگیم ایشونه..." 💞تا جایی که میتونست بعد ساعت کاری فی الفور میومد خونه و تموم اوقات فراغتش با من سپری میشد...جنسیت بچه که مشخص شد، گفت : "خدا کمکون کنه پسری تربیت کنیم که آقا امام زمان(عج) ازش راضی باشه... حالا که جنسیت بچه مشخص شده… بگو چه اسمی رو دوست داری...؟"گفتم:"هر چی تو بگی...گفت: "نه دیگه...زحمت ۹ ماه حمل و سختیاشو تو میکشی...اون وقت من اسمشو انتخاب کنم...؟" هر کی در مورد اسم بچه میپرسید... میگفت :"هر چی خانومم بگه…خلاصه اونقده اصرار کرد... 💞تا اینکه گفتم:"من از اسم امیر همیشه خوشم میومد..."با ذوق و شعف خاصی گفت:"واقعا که خوش سلیقه ای…منم این اسمو خیلی دوست دارم...ایشالا بشه سرباز آقا..."تو هر کاری ازم مشورت میگرفت تو تصمیم گیریاش سهیمم میکرد...همیشه میگفت:"زندگی مشترک…باس با کمک و همفکری هر دو نفر ساخته بشه...اینجوری لذت بخش تره... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :1⃣1⃣ 💞قرار بود بره مأموریت اونم یه هفته... کلی عذر خواهی کرد که "یهو پیش اومده و باید یه مدت تنهات بذارم..." دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست... اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون وارد شد... 💞انگااار که دنیا رو بهم داده باشن ، گفت: "هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم…خانومی من از تنهایی میترسه...منم که حسااااااااس...وسایلتو جمع کن میفرستمت شهرستان...اینجوری خیالم راحت تره، مأموریتم که تموم شد میام دنبالت دوتایی برمیگردیم...گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم...آخرین ماه های بارداری همزمان شده بود با زمستون...همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم...گاهی از این همه مهربونیش.دلم آشوب میشد... 💞فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد؛ اسفند اون سال خودش یه تنه خونه تکونی کرد...حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد...طوری برنامه ریزی کرده بود، که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه...میگفت :"زمستونه...یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا...دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم...همشو ردیف می کنم برات...اونقد شوخی میکرد که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :2⃣1⃣ 💞شب تحویل سال سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم...از عصر اون روز درد خفیفی رو احساس میکردم...مثه همیشه حواسش به حال و هوام بود...گفت :"خانومی خوبی...؟میخوای بریم دکتر...؟دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن...آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد...دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان ، باید بستری میشدم... 💞تنها ناراحتیم این بود که باید دور از آقا مهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم... ... به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم...دمدمای صبح بود که امیر پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش گذاشت...یکی از بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم... اون روز اشکای شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی... 💞دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید...دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد و گفت..."بخاطر زحمتی که واسه حمل امیر کشیدی ، واسه اذیتهایی که شدی حلالم کن...خداروشکر که هر دوتون سالمین خیلی ازت ممنونم عزیزم...لحظه به لحظه با ابراز محبتش به من و امیر خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد...نماز شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت با خونواده ها تماس گرفت و... خبر تولد و سلامتی من و امیر رو بهشون داد... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :3⃣1⃣ 💞تو خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد...به شوخی میگفتم :"بسههه دیگه...بچه ندیده، حسودیم شد...چقد نگاش میکنی…؟؟منو فراموش کردیااااا..میگفت :"شما که تاج سر منی خانومِ گل منی...تازه شم حالا که عزیزترم شدی مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟! امیر خیلی کوچولوعه وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه...نگاش کن چقد معصوم و ‌ناز خوابیده..." بعد با صوت قشنگش واسمون عاشورا یا قرآن میخوند...غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش... 💞همیشه سفارش میکرد با وضو و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ"... بچه رو شیر بدم ، نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت...بیتابی که میکرد ازم میگرفتش دورش میداد و آروم آروم تو گوشش زمزمه میکرد...نمیدو نم چه حسی بود که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های آقا مهدی انگار که آب رو آتش پاشیده باشی...آروم و ساکت میشد...بهش گفتم:"گمون کنم امیر به صدای تو بیشتر از آغوش من عادت کرده... 💞این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن...ببینیم چیکار میکنه..."خندید و گفت :"آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟خب بچه به صوت قرآن و دعا عادت کرده اذیتش نکن..."گفتم:"نه دیگههه...جاااان من...یه بار امتحان کن...باشههه...؟گفت:"امون از دست تو...و...زدیم زیر خنده... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :4⃣1⃣ 💞شب مهمون داشتیم رفته بود خرید... تو يه دستم امير و با دست دیگه کار میکردم...دیگه اشکم داشت در میومد...خدا خدا میکردم زودتر آقا مهدی بیاد...که از در اومد تو...خریدا رو ازش گرفتم و گفتم:"بچه خیلی بیقراره ، کلی کارام مونده دستت درد نکنه...بیابچرخونش...گمونم بهونه تو رو کرده..."خندید بچه رو گرفت...مثه همیشه به سینه ش چسبوند با یه نگاه خاص که هم حس محبت درش بود و حالتی نافذ داشت نگاش کرد وپیشونیشو بوسید و گفت:"سلام پسر بابایی... 💞خدانکنه پسر گلم گریه کنه ميدونی که من طاقت اشکاتو ندارم...تو باید مرد خونه بشی پسرم..."دوباره پیشونیشو بوسید و تو گوشش نجوا کرد...گریه هاش کمتر شده بود.تا اینکه کاملاً آروم گرفت...داشت براش قرآن میخوند یاد حرف ظهرم افتادم و آروم گفتم :"آقا مهدی الان فرصت خوبیه، یه لحظه نخون..."همین که صداش قطع شد بچه زد زیر گریه... 💞با تعجب و خنده همو نگاه میکردیم، نجواشو ادامه داد و باز بچه آروم شد...تا اینکه کاملا خوابش برد...صدای دلنشین ، قلب پاک و کلام تاثیرگذارش همونطور که منو از وادی بیخیالی مجردی...یه عاشق دلداده کرده بود...اونو هم مسحور کرده بود...عشق و محبت آقا مهدی جای جای زندگیمون موج میزد و با تولد بچه مون دو چندان شده بود...با همه وجودم احساس خوشبختی و آرامش میکردم... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :5⃣1⃣ 💞یه روز تماس گرفت و گفت:مأموریتی پیش اومده که باس بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره...بغضمو خوردم و گفتم :امیر هست،تنها نیستیم، مراقب خودت باش...سعی کردم متوجه بغضم نشه ولی هر وقت از هم دور میشدیم زندگی واسم میشد بی معنی...اون روز امیر هم مدام گریه میکرد...انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید...حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم که هر دوشون بیدار شدن...صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:‌"شما مگه مأموریت نبودی مرررد...؟"گفت :"قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم... 💞دلم نیومد تنهاتون بذارم، دلم واقعاً تنگ شده بود...وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم...بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره...دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده...تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم... 💞نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش بوسیدشون و گفت..."ببخش خانومی ، حلالم کن این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی...ازت ممنونم...حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم...💕 همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود... اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: "من کنار تو خوشبخت ترین زن دنیام آقا مهدی... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :6⃣1⃣ 💞بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد، نمیتونست مرخصی بگیره... بهم گفت:"شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..."نمیتونستم ازش دور شم...این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم...تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت:"خانومی... اگه میشه وسایلمو جمع کن، باس برم مأموریت..."طبق معمول خبر مأموریت رفتنش حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد... 💞وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم...خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..."غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل... رشته افکارمو پاره کرد اومد و بالا سرم ایستاد...نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت:"وااای خدااا...خانوم منو ببیییین...باز دلش گرفت...داره واسه آقاش ناز میکنه...آخه عزیز من...سفر قندهار که نمیخوام برم...!"با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم...زد زیر خنده و نشست کنارم... ... ... 💞اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت...آخرشم گفت :"تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟وقتی رفت بعد چند ساعت همسر شهید شنایی اومد پیشم...اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد گاهی هم صابخونه مون یا دوستام...میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم...بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :7⃣1⃣ 💞اومد و نشست کنارم با یه ذوق بچه گانه ای گفت:"قرار شده یه،یه هفته ای برم مشهد واسه دوره..."با تعجب پرسیدم..."تنها… ؟!"گفت: "نه خانوم گلم...مگه میشه بدون شما برم...؟نه خدااایی...جااان من...؟!اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره...؟اگه خدا بخواد و آقا بطلبه با هم میریم..." 💞کلی ذوق کردم هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود... از وقتی که عقد کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود...چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده...خاطرات قشنگی اینجا داشتیم...آقا هم هر سال میطلبیدمون ماهم میرفتیم پابوسشون ...آقا مهدی همیشه میگفت :"هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست...صبحا میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت... 💞اکثراً غذایی که بهشون میدادنو نمیخورد و می آورد خونه میگفتم:"آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکاری غذاتو هم نگه میداری تا اینجا...!ضعف میکنی که عزیزم...میگفت:"نمیتونم بدون شما چیزی بخورم دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم...و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم...همیشه خونواده دوستی و محبتشو... تو عمل نشون میداد... . ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :8⃣1⃣ 💞این چند وقت که قریب ۲۰ روز تا اعزامش میشد...اکثر اوقات خونه بود...تموم بدهکاریاشو صاف کرد...بجز یکی...که اونم طلب داداشش بود...نشسته بودم کنارش...گفت..."ببین خانومی...الان پول تو دست و بالم نیست...اسرع وقت که پول دستت رسید...امانت داداشو بده..."دلم با هر جمله ش میریخت...غوغایی بود تو دلم...سر نمازام گریه میکردم و میگفتم..."خدایا…سپردمش اول به خودت…بعد به امام زمان(عج) و حضرت فاطمه(س)...راضی ام به رضای تو..."کم حرف شده بودم...اون حرف میزد و من...فقط نگاش میکردم...تو دلم یه دنیا حرف بود...ولی انگار نمیشد حرفی بزنم...آخرش یه روز نشستم کنارش...دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم... 💞"مهدی جان...تو همه زندگی مایی...تو رو خداااا...مراقب خودت باش...برگرررد..."لبخندی زد…پیشونی و دستامو بوسید...ولی قول برگشتن نداد...مثه همیشه به شوخی گفت..."ای بابا...ما اگه تا آسمونم بریم…شما و یادتون میکشونتمون پایین...با شوخ طبعیش...سعی میکرد ماها رو بخندونه...دلشوره و اضطراب...تو چهره و رفتارم پیدا بود...دلواپسیمو که دید گفت... . … . 💞"هر چی خدا بخواد همون میشه... هر تقدیری واسه من و زندگیم رقم بزنه شُکر..."خییییلی سخته...عزیزترین کست…تکیه گاهت…کسی که مثه کوه پشتته و...از نظر عاطفی و احساسی...شدیداً بهش وابسته ای...ازش دور شی و...رفتن و برگشتنش معلوم نباشه... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :9⃣1⃣ 💞سر و صدایی به گوشم رسید...حال پا شدن نداشتم...نمیخواستم باور کنم...ساعتای آخر بودنشو...صبحونه رو با هم خوریم ...هنوز مزه ش زیر دندونمه...تلفنش زنگ خورد...بعد صبحونه...شروع کرد ساکشو بستن...چقد سخت بود دیدن این صحنه ها...انگار داشتن جووونمو میگرفتن...ندیده بودم تو هیچکدوم از مأموریتاش...این همه ذوق زده باشه...حیرون نگاش میکردم... . ... . 💞کم کم وقت خداحافظی رسید...بچه ها تو پذیرایی بودن...ساکتِ و آروم...انگار اونام فهمیده بودن...که این خداحافظی جنسش فرق داره...بغلشون کرد و محکم وسید...پرسید:"چی میخواین براتون بگیریم…؟امید ساکت بود...ولی محمد...با همون شیرین زبونی بچگونه ش... داد زد: "بابایی…بستنییییی... ۵ تا... ۱۰ تا..."صورتشو محکم بوسید و گفت..."چشششم میخرم...صدقه دادم و...از زیر قرآن ردش کردم...جلو در ایستادم...سرم پایین و...بغض گلومو گرفته بود و...راه حرف زدن و نفس کشیدنمو بسته بود...فقط بهش گفتم:"برگرررد...😢" 💞نگام کرد ولی چیزی نگفت...همیشه پیش خودم میگم...شاید اگه میگفت برمیگرده...حتممماً میومد...ولی فقط گفت: "رفتنم با خودمه و اومدنم با خدا..."پیشونیمو بوسید و رفت...خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم...آخه همش بهم میگفت:"وقتی میرم مأموریت...اشکاتو نبینم...چون تو ذهنم میمونه و...هی یادم میاد اذیت میشم...خداحافظی کرد و... .... .حتی دل نداشتم سر بلند کنم و... تو چشاش نگاه کنم...که نکنه اشکام باعث شن دلش بلرزد و نره...😢 ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :0⃣2⃣ آخر نشستم پشت در و های های زدم زیر گریه...😭 دست خودم نبود... بغضم ترکید... تو حال خودم بودم... بچه ها حیرون نگام میکردن... که یهو زنگ در به صدا در اومد... پیش خودم میگفتم : "نکنه برگشته باشه..." درو باز کردم... اشکامو تندتند پاک میکردم... از حالت بچه ها و صدای لرزونم... سریع همه چی رو فهمید... بدون اینکه نگام کنه رفت تو اطاق... دنبالش رفتم و گفتم : "چرا برگشتی...؟! گفت :"حوله رو جا گذاشتم...! یه لحظه نگامون به هم گره خورد... پرسید: "داری گریه میکنی…؟! مگه قرار نشد اشکتو نبینم...؟!😔" ولی خودشم بغض امونش نداد...😢 حدود یه دقیقه به هم نگاه کردیم... اشکاش سراریز شد... سرشو تکونی داد و رفت... خدایااا... چقد سخت بود اون لحظات آخر...😭 ناراحت بودم... از اینکه چرا اشکشو در آورده بودم...😔 عذاب وجدان سختی داشتم... گوشیمو برداشتم تا حلالیت بطلبم... انگار مطمئن شده بودم که دیگه برنمیگرده... "سلام مهدی عزیزتر از جانم… حلالم کن... اگه تو این چند سال زندگی اذیتت کردم... یا زن خوبی نبودم... مهدی عزیزم... من و بچه ها منتظرتیم... مواظب قلبم باش..." بعد چند دقیقه جواب اومد... "تو منو حلال کن...😔 اگه کم گذاشتم واست تو این چند سال... من حلالت کردم و ... راضی راضی ام ازت..." خیالم راحت شد و سپردمش به خدا... آخرین تماسش... ساعت ۱۲ بود که گفت : دیگه نمیتونم زنگ بزنم… خداحافظ...💔 رسیدیم تماس میگیرم... با شنیدن این جمله... دنیا رو سرم خراب شد...😔 دیگه حتی صداشو هم نمیشنیدم... این خیلی سخت بود...ولی چاره ای نبود... . و این اخرین خداحفظی او بود و به شهادت رسید.... منبع: کانال سنگر شهدا 📢 📖کتاب «اشک و لبخند»، تألیف منیره میرزایی، انتشارات موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 1⃣ اجازه 🍃آرزوی قلبی من بود که برای مصطفی کاری انجام دهم. او فرماندهی بود که خیلی از پیروزی های زمان جنگ مدیون رشادت های او است، چرا باید غریب باشد. به برادرش گفتم می خواهم درباره مصطفی کتاب بنویسم. اما برادرش گفت: "مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان فرمانده مطرح شود بیزار بود." بعدش گفتم: "آمدم از شما اجازه بگیرم در مورد ایشان کتاب بنویسم." برادرش گفت: "چرا از من! برو از خودش اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما هم در خدمتیم!" با اینکه خیلی علاقه داشتم کتاب بنویسم اما برگشتم تهران و بعد از این ماجرا فکر نوشتن کتاب را از ذهنم خارج کردم. 🍃ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. یکی از آنها که در وسط جمع بود عمامه سفیدی بر سرش بود که نورانیت عجیبی داشت. همان شخص آمد دست مرا گرفت. به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم و از خاطراتش گفت. او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت: "این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند." یکباره از خواب پریدم. همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "کتابی بنام مصطفی نوشته ای!!" با تعجب گفتم: "چی، مصطفی!؟" گفت: "آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود." 🍃غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. گفتم: "یه سوال دارم؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده!؟" با تعجب پرسید: "بله، چطور مگه؟!" گفتم: "آخه جایی نقل نشده." ایشان هم مکثی کرد و گفت: "این ماجرا را کسی نمی‌داند." بعد اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: "این سوال برای چی بود." ماجرای خواب را گفتم. ایشان هم گفت: "اجازه را گرفتی! قرار شد راهی اصفهان شده و خاطرات را جمع آوری کنیم." 📚 کتاب مصطفی، صفحه 11 الی 13 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 2⃣ تولد پرماجرا 🍃در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای اصفهان زندگی می کردیم. درست در اولین روزهای فروردین سال 1337 بود که صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ما می داد. پدر خوشحال بود. اسم او را مصطفی گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. مصطفی را خیلی دوست داشتم. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد. 🍃تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. مادر و من گریه می کردیم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعاتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در یک سالگی از دنیا رفت!! مادر بزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی گردد و بچه را دفن می کند. 🍃صبح روز بعد که چهارشنبه بود. پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مرشد آمد! پیرمرد عارفی در محله ما بود که هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح امیرالمومنین (علیه السلام) را می خواند. مردم هم به او کمک می کردند. مادرم به من گفت: برو این پول را بده مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت در ایستاده پول را دادم به او و بی مقدمه گفت: برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! گفتم: داداشم مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد از دهانه در وارد شد. با صدای بلند گفت: همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفتم! برو بچه ات را شیر بده!! مادربزرگ گفت: این بچه مرده. منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند.مرشد بازم جمله خود را تکرار کرد و رفت. 🍃مادربزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد.! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!! 🍃لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 16 الی 18 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 3⃣ نوجوانی 🍃از چادر سر کردن خوشش می آمد. یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد. کفش های پاشنه بلند او را پوشید! بعد هم با هم رفتیم سر کوچه. اون موقع شاید کلاس سوم بود. قدش خیلی بلند شده بود. جوان هایی که رد می شدند با تعجب به او نگاه می کردند. من هم می خندیدم. 🍃یکدفعه یه ماشین پیکان از سر کوچه رد شد. کمی جلوتر ترمز کرد. از آیینه داخل ماشین نگاهی به مصطفی کرد. حالا او خانم قدبلندی شده بود که سرش به اطراف می چرخید. راننده دنده عقب آمد و شروع کرد به بوق زدن. مصطفی چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت: "بفرما بالا!" من کمی آن طرفتر فقط می خندیدم. مصطفی همین طور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد. انگار چیزی نشنیده! 🍃راننده می خواست پیاده شود و .... مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید! یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت! جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه می کرد! از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سر کار گذاشته عصبانی بود. بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت. من و دوستام فقط می خندیدیم. بعد هم چادر و کفش را برداشتم رفتم خونه. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 20 الی 21 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 5⃣ رویای عجیب 🍃تصمیم گرفته بود به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. می گفت: "دوست دارم برم حوزه علمیه اما! اما نمی دانم الان بروم حوزه، یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم." 🍃فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه! پرسیدم: "چی شد، تصمیم گرفتی طلبه بشی!؟" مکثی کرد و ادامه داد: "دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم: گفت: تعبیرش این است که شما عالم و یاور دین می شوی! اما تاخیر نکن. باید سریع اقدام کنی!" با تعجب گفتم: "چه خوابی دیدی!؟" 🍃مکثی کرد و گفت: "رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همینطور که قدم می زدم یکباره صحنه عجیبی دیدم! آقا امام حسین (ع) در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود! آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن. من هم گفتم: چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند: همین الان بیا! من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 26 الی 27 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 4⃣ مدرسه 🍃با پایان دوره دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد. از همه چیز سوال می کرد. مسجد محل همیشگی او بود. ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب می شد. وقتی وارد دبیرستان شد. منشا خیر شد. برای بچه ها کتاب می برد. خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد. آنها را اهل نماز جماعت کرد. بین دو نماز احکام و مسائل دین را می گفت. تفریحات بچه ها برای او جایگاهی نداشت. مصطفی راهش را از کارهای خلاف آنها جدا کرده بود. اهل شوخی و خنده بود، اما نه از نوع حرام. 🍃سال دوم هنرستان، آموزش پرورش برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان را به عنوان دبیر و برای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. پرسیدم: "چیزی شده؟ چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود." گفت: "امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس زدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان نروم." 📚 کتاب مصطفی، صفحه 23 الی 25 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 6⃣ کمک به مردم 🍃مصطفی راهی حوزه علمیه قم شد. يه روز تماس گرفتند از حوزه گفتند: "حالش خوب نیست." رفتم داخل اتاق، دیدم رفتارش عجیب شده است. کسی را درست نمی شناخت. این حالت سابقه نداشت. گفتم پاشو بریم اصفهان، تا حالت بهتر شود. رفتم سراغ لباسهایش دیدم گچی هستند. از آقای میثمی پرسیدم: "چرا لباس های مصطفی همگی گچی هستند؟" گفت: "مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه گچ اطراف قم می رود و در آنجا کیسه گچ پر می کند." 🍃آقای میثمی ادامه داد: "ما از اول فکر می کردیم به دلیل شهریه کار می کند. بعدها فهمیدیم یکی از طلبه ها ازدواج کرده. شهریه ی حوزه کفاف زندگی او نمی داند. برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد. عجیب بود مصطفی بیشترین درآمدش را به دوستش می داد. مصطفی پول را به آقای قدسی می داد و می گفت به عنوان شهریه بدهید فلانی." صحبت های آقای میثمی مرا یاد دوران نوجوانی مصطفی انداخت. آن زمان هم در کارخانه جوراب بافی کار می کرد. او از همان مبلغ ناچیز، به دیگران کمک می کرد. مصطفی به خوبی می دانست: «سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث امان بودن در قیامت می شود.» 📚 کتاب مصطفی، صفحه 30 الی 31 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQYKqMBUn1EUuzkpZFqZmg3aXE4CIcez5mbjq-NGM1N0gjaCdZL9Q
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 7⃣ عروسی پر ماجرا 🍃مصطفی یکباره نگاهش به من افتاد. فهمید که من ناراحتم. جلو آمد و با تعجب گفت: دادا، چی شده! گفتم: هیچی، چیزی نیست. دوباره پرسید: پس چرا گرفته ای!؟ دستش را گرفتم و از خانه رفتیم بیرون. گفتم: ما حدود 250 نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم. بعد با ناراحتی ادامه دادم: اما هر کی رو که فکر نمی کردیم اومده! تازه خیلی ها بی دعوت اومدن! الان از زنانه هم پرسیدم. کلا 400 نفر مهمون داریم. الان هم باید شام بدیم. چی کار کنیم!؟ 🍃مصطفی مکثی کرد و گفت: این که مشکل نداره، بیا اینجا!! دستم را گرفت و برد پشت خانه. آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را بار گذاشته بودیم. مصطفی رو کرد به آشپز و گفت: می شه یه لحظه برید بیرون! آشپزها با تعجب رفتند توی کوچه. من هم دم در ایستاده بودم. مصطفی جلو رفت و کنار دیگ ایستاد! از حرکات لبش احساس کردم که دعایی را زمزمه می کند. بعد هم به دیگ ها فوت کرد! وقتی به سمت من بر می گشت لبانش خندان بود. گویی به کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که: بیا داخل، حل شد!! 🍃شنیده بودم برای بزرگان چنین اتفاقی افتاده اما باور کردنش سخت است. آن شب حدود چهل نفر دیگر هم به ما اضافه شد! دو مینی بوس طلبه های حوزه ی قم برای دیدن مصطفی آمده بودند که برای شام آنها را نگه داشتیم! همه شام خوردند! غذا به همه رسید. حتی یک دیس بزرگ غذا هم آخر مجلس آوردیم داخل اتاق و خودمان دور آن نشستیم و خوردیم. مادر با تعجب می گفت:این همه مهمان بی دعوت آمدند. خوب شد غذا کم نیامد! من هم با تکان دادن سر حرفش را تائید کردم. اما دیگه چیزی نگفتم. از آن روز بیشتر به ایمان و تقوای مصطفی اعتقاد پیدا کردم. مصطفی واقعا مصطفی بود. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 39 الی 41 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 8⃣ خانهای استان کهکیلویه 🍃روزهای پیروزی انقلاب بود. از صبح تا شب دنبال فعالیت های انقلاب بود. مصطفی بیست سالش بود. درس و بحث را کنار گذاشته بود. در یاسوج سپاه تشکیل شد. مصطفی به عنوان فرمانده سپاه یاسوج انتخاب شد. ابتدا قبول نمی کرد اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت. حالا یک جوان بیست ساله باید یک نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند. بزرگترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان بازی و نظام ارباب و رعیت بود. 🍃اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه ی خود شکایت کرده بودند. خان با تفنگچی های خود مردم را اذیت می کرد. وقتی به روستا رفتیم، خبری از خان نبود، آنها به کوهستان رفته بودند. رفتن به کوهستان خطرناک بود. برای شناسایی مقداری در کوهستان حرکت کردیم. شب در روستا ماندیم. 🍃صبح دیدیم ردانی نیست. گفتند: "از نیمه شب از او خبری نیست. شاید آدم خان او را برده باشند." هنوز هوا روشن نشده بود که با رفقا از خانه بیرون آمدیم. دیدیم دو نفر از دامنه کوه پایین می آیند. یک نفر یقه دیگری را گرفته بود و با سرعت پایین می آمد. وقتی پایین رسیدند ترس ما برطرف شد. باور کردنی نبود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه او را گرفته و به پایین می آورد. همه بچه های سپاه فهمیدند مصطفی فقط یک روحانی و مبلغ نیست. او پای کار که برسد یک فرمانده شجاع نظامی است. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 45 الی 47 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 -ردانی_پور سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 9⃣ اشرار 🍃یکی از وظایف دیگری که در سپاه یاسوج به ما محول شد، مبارزه با مواد مخدر بود. یکی از ماجراهای مهم زندگی ما در همین دوران رقم خورد. یه روز قرار شد برای گشت زنی به مناطق دوردست و کوهستانی برویم. من و آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. من آن روز مرگ را به چشم خودم دیدم. رسیدیم روی یک پل، یکباره نفس در سینه ام حبس شد! از ترس بدنم می لرزید. نه را پس داشتیم، نه راه پیش. آنها صورت خود را پوشانده بودند. لوله اسلحه اشرار به سمت ما بود. رنگ از چهره همه ما پریده بود. اما مصطفی مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم. 🍃مصطفی به ما گفت هیچکاری نکنید. از ماشین خارج شد. لوله اسلحه ها به سمتش چرخید. رفت سمت سردسته اشرار، عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته اشرار کرد و بلند فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است. سکوت تمام منطقه را گرفته بود. ما داخل ماشین زندانی بودیم. دقایق به سختی می گذشت. نیم ساعتی مصطفی با سردسته اشرار صحبت کرد. وقتی صحبت هایش تمام شد با لبخند به سمت ما آمد. فکرش را هم نمی کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند و ما هم حرکت کردیم. 🍃خوشحال بودم، ما از مرگ حتمی نجات یافته بودم. همه با تعجب گفتیم آقا مصطفی چه کار کردی؟ مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. گفت من به عنوان نماینده دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم که هدف ما چیست و می خواهیم به شما خدمت کنیم، خداروشکر به خیر گذشت. توی راه به کارهای مصطفی فکر می کردم. قرآن می گوید: مومنان واقعی از هیچ چیز نمی ترسند و نه ناراحت می شوند. این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم. اما آن روز به چشم خود مومن واقعی را دیدم. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 49 الی 51 کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada