eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
414 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :2⃣4⃣ 💞ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﻧُﻪ اﻧﮕﺎر آﮔﺎه ﺑﻮد ﺳﺎل آﺧﺮ اﺳﺖ.ﺑﻪ دل ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮات ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺳﻪ دﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﺪي روي ﻣﯿﺰ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ، ﺳﻔﺮه ي ﻫﻔﺖ ﺳﯿﻦ را ﭼﯿﺪ و ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ دور ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ روي ﺗﺨﺘﺶ ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي آﺧﺮ ﻫﺮ ﺳﺎل ﺳﺮ ﻧﻤﺎز ﺑﻮد و ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺳﺠﺪه ي آﺧﺮش ﺑﻮد. ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﺷﺶ داﻧﮓ ﺣﻮاﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. از اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﻧﺒﺎﺷﺪ، اﺷﮑﻤﺎن ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. و او ﺳﺮ ﻧﻤﺎز اﻧﮕﺎر ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﭘﺮ از آراﻣﺶ ﺑﻮد و اﺷﺘﯿﺎق.و ﻣﺎ ﭘﺮ از ﺗﻼﻃﻢ. 💞ﻧﻤﺎزش ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ دﺳﺘﺶ را حلقه کرد دور سه تامان. گفت « شما به فکر چیزی هستید که می ترسیدید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان. می مانم چه جوری شما را بگذارم و بروم.» علی گفت: بابا، این حرفا چیه اول سال می زنی؟ گفت: نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه میکرد. علی ساکت می شد، هدی گریه میکرد. منوچهر نوازشمان میکرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟» 💞بلند شد رفت روبه‌رویمان ایستاد. گفت: باور کنید خسته‌م. سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد. شما هم من را حس می کنید. ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :3⃣4⃣ 💞{ سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت: "هنوز روزهای سخت مانده." مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل میکرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم.کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت میکنم." منوچهر خندید و گفت: "صبر می‌کنی." چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. } 💞می گفت: "من هم دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز دارد. نباید وابسته شد." ﺑﻌﺪ از ﻋﯿﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭘﺎﯾﺶ را زﻣﯿﻦ ﺑﮕﺬارد. رﯾﻪ‌اش، دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﺶ، ﺑﯿﻨﺎﯾﯿﺶ و اﻋﺼﺎﺑﺶ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. آن ﻗﺪر ورم ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺗﺮك ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﺎ ﻋﺼﺎ راه رﻓﺘﻦ ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد. 💞 دﮐﺘﺮ ﻫﺎ آﺧﺮﯾﻦ راه را ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﺠﻮﯾﺰ کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی میزد که نهصد هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: "شما دارو را بگیرید، نسخه‌ی مُهر شده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم." من نهصد هزار تومان از کجا می آوردم؟ گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول میکشید مشتری پیدا شود. 💞دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: " نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم." گفت: " ما همیچین وظیفه‌ای نداریم." گفتم: "شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت: 4⃣4⃣ 💞ﺑﻪ ﻧﺎدر ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮ ﺟﻮر ﺷﺪه ﭘﻮل را ﺟﻮر ﮐﻨﺪ. ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻧﺰول ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﮕﺬاﺷﺘﯿﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻔﻬﻤﺪ، وﮔﺮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﯾﮏ ﻗﻄﺮه آﻣﭙﻮل ﺑﺮود ﺗﻮي ﺗﻨﺶ. اﻣﺎ اﯾﻦ داروﻫﺎ ﻫﻢ ﺟﻮاب ﻧﺪاد. آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ.ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ از ﺑﻨﯿﺎد ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ آﻣﺪﻧﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد. ﭘﺮوﻧﺪه ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ « می‌خواهیم شما را بفرستیم لندن.» یعنی تمام.همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت: :من را چه به لندن؟ دلم پر میزند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟" اصرار کردند که «بروید، خوب می‌شوید و سلامت برمیگردید.» منوچهر گفت: «من جهنم هم بخواهم بروم. همسرم را با خودم باید ببرم.» قبول کردند. 💞ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﻪ ﻗﻄﻊ اﻣﯿﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﻨﺪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. لباس هاش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.» چادرم را سر کردم و در را باز کردم. مردی «یاالله» گفت و آمد تو. علی را صدا زدم. بیاید ببیند کیست. دیدم آمده کنار منوچهر نشسته یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا میخواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید.؟» گفتم: بله گفت: ببین چه میگویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. «دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد» با صدتا لعن و صدتا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن. 💞زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا میزدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم «کجا میروید؟ اصلا از کجا آمدید.؟» گفت: «از جایی که دل آقای مدق آن جاست.» می لرزیدم. گفتم «شما من را کلافه کردیدو بگویید کی هستید.» لبخند زد و گفت « به دلت رجوع کن.» و رفت. 💞با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما روی صورتش را کشید و زار میزد. تا شب نه آب خورد نه غذا. فقط نماز میخواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است. چیزی نمی شود .. ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :5⃣4⃣ 💞تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد. می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم: «خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم.» گفت: «اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.» 💞چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، که همین موقع هاست.... کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم : «معلوم نیست کِی می رویم.» گفت: «فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»... 💞بچه های لُجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند. گفت:«با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.» گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟» گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.» 💞 سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.» گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد...... ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :6⃣4⃣ 💞{منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود بشان سر بزند. نشست کنار منوچهر گفت: «این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.»} 💞 از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام نمی توانم.» 💞دایی شاعر است. به دایی گفت:«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: «می آورم خودت برای فرشته بخوان.» منوچهر خندید و چیزی نگفت. 💞بعد از آن، نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم، به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهراً حالش خوب بود، حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.... 💞ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکترش زنگ زدم. گفت: «زود بیاوریدش بیمارستان.» عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود. گفت:« سرم را بیاور بالا.» خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.» نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟» گفتم: «نه چیزی نرفتیم.» گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.» 💞از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه.» منوچهر گفت:« من را بستری کنید.» بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. 💞 شب آرام تر شد. گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.» صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :7⃣4⃣ 💞{ هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هرچه با خودش کلنجار می رفتم، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند؛ تفأل دایی می آمد به دهانش. « آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود » 💞منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر برمی گشتند خانه. } از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هاش رمق نداشت. 💞گفت:«فرشته وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته م. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.» 💞اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: «قرار ما این نبود.» گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.» گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد. 💞گفتم: «می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟» گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟» گفت:«نه» گفتم: «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.» ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :8⃣4⃣ 💞صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: «از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» 💞 نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست. 💞غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟» چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر مرا صدام زد. گفت: «نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش.» دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. 💞هُدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: «نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 💞 منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: «منوچهر جان چه کار می کنی؟» گفت: «روی خون شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم. گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید.... ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :9⃣4⃣ 💞سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: «دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم. خندید. 💞گفت:«انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: «تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: «خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و شکر کرد. 💞دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. 💞{ از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشم هاش را بست. گفت: «تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پایش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت, بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظرش است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: «بابا رفت؟» و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه می کردند. } 💞 دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. 💞روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد.... ألـلَّـھُــــــمَــ ؏َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج✨ ادامه دارد...✒️ ادامه دارد... منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :0⃣5⃣ 💞از غسال خانه گذاشتندش توی آمبولانس، دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. 💞سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. 💞صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: «این که رسمش نیست حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. » مُهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: «راحت شدی، حالا آرام بخواب.» 💞چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم 💞{رفت کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه. گفت:«یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...» گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد.} 💞 تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم «منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟» آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. 💞 گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست......... ادامه دارد... منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :1⃣5⃣ 💟مناجات نامه شهيد شيميايي منوچهر مدق الهي! دانايي ده كه در راه نيفتم بينايي ده كه در چاه نيفتم بنماي رهي كه ره گشاينده تويي بگشاي دري كه در گشاينده تويي الهي! من كيستم كه تو را خواهم، چون از قسمت خود آگاهم از نعمت خود چه بهره مندم كردي، در شكر گزاريت زباني خواهم الهي! مكش اين چراغ افروخته را و مسوزان اين دل سوخته را و مران اين بنده نو آموخته را و مدر اين پرده دوخته را الهي ! از نفس بدم رهايي ام ده از غير خودم رهايي ام ده بيگانه زآشنا و خويشم گردان يعني به خودم آشنايم گردان پايان منبع: http://navideshahed.com/fa/news/323986/%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%D8%B4%D9%8A%D9%85%D9%8A%D8%A7%D9%8A%D9%8A-%D9%85%D9%86%D9%88%DA%86%D9%87%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D9%82 📢 📖کتاب اینک شوکران- جلد اول، منوچهر مدق به روایت همسر شهید، مولف : مریم برادران، انتشارات روایت فتح 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا