💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۱۹
خبرچینی
🍃یکی از بچه ها آمد پیش حبیب الله و برای اینکه خود شیرینی کند گفت: حبیب الله فلانی داشت پشت سر تو حرف می زد. یک مشت حرف پشت سرهم ردیف کرد که آن نفر درباره حبیب الله زده بود. علی القائده باید حبیب الله خیلی ناراحت می شد و از آن نفر تشکر می کرد که در جریان قرار داده اش. اما حبیب الله اخم کرد و گفت: فلانی اگه پشت سر من این حرف را زده تو چرا خبرچینی می کنی و اسم اون طرف را میاری و میگی چی گفته. می خوای رابطه ما دو تا را بیشتر بهم بزنی؟ عوض اینا سعی کن کاری کنی که رابطه ی دو نفر رو به هم جوش بزنی نه با سخن چینی رابطه ها رو بیشتر خراب کنی.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 126
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۰
آرزوی شهادت
🍃حبیب الله همیشه محاسنش را بلند نگه می داشت. من و خانواده اش همیشه بهش گیر می دادیم که این چه کاریه حبیب الله؟ چرا اینقدر ریشت را بلند می ذاری؟ می گفت برای یک روزی لازم دارم. می خوام روزی شهید شدم، محاسنم را با خونم رنگین کنم. آن موقع من و خانواده اش و هیچ کس دیگری نمی فهمید که او چه می گوید. واژه شهادت هنوز برای ما گنگ بود. اما او آرزویش را داشت و برایش برنامه ریزی می کرد. یه روز به من و بچه ها و با حالت خاصی گفت: من سه روز دیگر به شهادت می رسم.سه روز بعدش به شهادت رسید. دقیقا سه روز بعد!
🍃یه روز توی پارک رد میشدم. پارک خلوت بود. دیدم نوجوانی دارد گریه می کند. آرام رفتم به سویش. دیدم داره میگه خدایا: شهادت را نصیبم کن. مرا در خونم بغلتان. تعجب سراپای وجودم را گرفت. نمی دانستم آن نوجوان کیست. فقط چهره اش را دیدم. چند روز بعد عکسش را دیدم. پایینش نوشته بود: شهید حبیب الله جوانمردی. تازه سرّ راز و نیازهای آن شبش را فهمیدم. دعایش چه سریع مستجاب شده بود.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 130 الی 131
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۱
شهادت
🍃23 مرداد مصادف با نهم رمضان با حبیب الله رفتیم تظاهرات. رئیس شهربانی آقای امیری بود که نه خدا و نه پیامبر را قبول داشت. با اسلحه اش بلندگوی مسجد را هدف قرار داد. دستور داد ماموران به داخل مسجد حمله کنند. مأموران از مسجد در حالی که دستشان قرآن و مفاتیح بود آمدند بیرون. بعد با تفنگ به قرآن شلیک کردند. با فندک قرآن را آتش زدند.
🍃حبیب الله با دیدن این صحنه ها همچون پروانه ای بال بال می زد. با همه وجود فریاد می زد: بی مذهب ها. شما اگر با ما دشمن هستید، چکار دارید به کتاب خدا. بزنید به سینه های ما. حبیب الله مدام جلوتر می رفت. گفتم برگرد عقب خطرناکه. گفت مگه نمی بینی دارند قرآن را آتیش می زنند. سنگهایش را پرتاب میکرد به سمت ماموران.
🍃پاسبانی صدا زد از اینجا برو. دلت به حال خودت بسوزه. آن پاسبان به سمت حبیب الله شلیک کرد. تیر به ران حبیب الله خورد و افتاد توی بغل من. حبیب الله دستانش را به خونش زد و به محاسنش کشید و بریده بریده گفت: رحمان... رحمان... بهت نگفتم... یه روزی... محاسنم... رو به خونم... آغشته می کنم...؟! گفتم چیزی نشده الان می بریمت بیمارستان. گفت: نه رحمان. دارم به آرزویم می رسم. مطمئن باش شهید می شوم.
🍃آب برایش آوردند بخورد. حبیب الله گفت: نه دوست دارم مثل امام حسین (ع) تشنه شهید شوم. کسی نمی دانست آن موقع برای غریبی امام حسین (ع) گریه کند یا حال و روز حبیب الله را دریابد. بردیمش بیمارستان. خانواده اش را خبر کردیم. رفتیم بیمارستان. اما پزشک گفت: حبیب الله شهید شد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 132 الی 141
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۲
دفن شهید
🍃فردای شهادت حبیب الله رفتیم بیمارستان جنازه اش را تحویل بگیریم. گفتند دیشب ساواک جنازه را بردند. مستقیم رفتیم قبرستان. از مسئول آنجا پرسیدیم کسی را به تازگی اینجا دفن کردند. گفت: نه، من چیزی نمی دانم. نمی دانستیم چه کنیم. خواهر شهید رفت داخل غسال خانه. یکدفعه چشمش خورد به لباسهای خونین حبیب الله. رفتیم پیش غسال قبرستان. اول خودش را زد به اینکه من خبر ندارم و چیزی نمی دانم. پسرش به پدرش تشر زد که راستش را بگو. محاله که تو ندانی. غسال گفت اگه جایش را نشانتان بدهم. ساواک مرا می کشد. بالاخره محل دفن را نشانمان داد.
🍃باور نمی کردیم داخل آن قبر حبیب الله باشد. آنها روی قبر را حسابی خاک مالی کرده بودند تا چیزی مشخص نباشد. قبر را شکافتیم و حبیب الله را آوردیم در جایی که هم اکنون قبرش هست دفن کردیم. پدرش مثل ابر بهاری اشک می ریخت می گفت خدایا خودت دادی، خودت گرفتی.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 142 الی 143
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۳
قاتل شهید
🍃قاتل حبیب الله، همسایه مان بود. او از فعالیت ها، مبارزات و تظاهرات حبیب الله خبر داشت. برای همین هم حبیب الله را در خون خودش غلطاند. حساب کنید من و مادرش باید هر روز قاتل فرزندمان را در کوچه می دیدیم و هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. نمی خوام تشبیه کنم. اما آدم بی اختیار یاد مولا امیرالمومنین (ع) می افتاد که هر روز قاتل همسرش را می دید و هیچ نمی توانست بکند.
🍃چند وقتی از این جریان گذشت تا اینکه جوانان انقلابی شهر «ه.م» قاتل حبیب الله را به قصد کُشت زدند و مجروحش کردند. او را به بیمارستان بردند. بعد از آن شهربانی انگشت اتهام را به سمت خانواده ما برد و من و دامادمان را زندان انداخت. حتی مرا به درختی در شهربانی بستند و کتک می زدند. خانواده ام گوسفندی نذر کردند که بلایی سر «ه.م» قاتل پسرمان نیاید. چون معلوم نبود ساواک بعدش چه بلایی سرمان می آورد. چند وقت بعد اقوام آمدند و گفتند بیا برو از قاتل پسرت عذرخواهی کن تا او رضایت بدهد و شما آزاد شوید. راهی نداشتم. رفتم از کسی که پسرم را در خون خودش غلطانده بود عذرخواهی کردم. حتی آنها بخاطر شلیک تیر به سوی حبیب الله، شهربانی از ما هزار تومان حق گلوله گرفت. بعد از آن هم هر وقت در شهر تظاهراتی میشد. ما را دستگیر می کردند و می گفتند هر چی هست زیر سر شماست. دیگر مرگ برایم یه منجی شده بود.
🍃پس از انقلاب تعدادی از قاتلان شهدای انقلاب و همین «ه.م» را اعدام کردند. پدرمان می گفت: اگر «ه.م» پس از قطعی شدن حکم اعدامش، حتی یک معذرت خواهی هم می کرد، به خدا می بخشیدمش. اما او تا آخرین لحظه ی آخر عمرش به شهید کردن برادرمان افتخار می کرد. حتی شب اعدام، تمام قاتلان و جنایتکاران رژیم، همه شان به ظاهر هم که شد گفتند می خواهیم نماز بخوانیم. اما تنها کسی که نمار نخواند همین «ه.م» بود. انگار که دل سنگ ترین فرد، مامور به شهادت رساندن حبیب الله شده بود!
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 144 الی 146
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۴
سیب سرخ
🍃یکدفعه با اقوام و آشنایان که از سر مزار حبیب الله بر می گشتیم. داخل کوچه «ه.م» و چند نفر از دور بری هاش همراهش بودند. یکدفعه همگی چشم در چشم شدیم. مادر حبیب الله بهش گفت: فلانی با کدوم دست تونستی حبیب الله من را بزنی؟ او هم دست راستش را با قلدری برد بالا و گفت با همین دست. او در جواب بقیه حرفهای مادر حبیب الله، با عصبانیت فحش و دشنام داد. آن مردان قوی هیکل به زنان حمله کردند. یکی از اطرافیان «ه.م» دست یکی از برادران حبیب الله را گرفت و گفت این را هم می بریم می کُشیم.
🍃من در حالی که پنج ماهه باردار بودم، رفتم جلو و در آن دعوا، دست پسرخاله ام را گرفتم و نجاتش دادم. یکدفعه در همین حین یکی از مردها مشتش را به کمرم کوبید که حس کردم تبری بر کمرم فرود آمد. چشمام سیاهی رفت و بی حال شدم. حالم شب بدتر شد. رفتم دکتر ، بچه ام سقط شد. ناراحت شدیم. به حبیب الله تو دلم گفتم بخاطر تو، بچه ام را ازم گرفتند. بعد از آن هم یکی دوبار باردار شدم اما بچه برایم نمی ماند.
🍃تا اینکه یه شب شوهرم خواب دید: «رفته بالای سر قبر حبیب الله، یکدفعه قبر باز شده و شوهرم بی اختیار به درون قبر می رود. توی قبر حبیب الله را می بیند. حبیب الله به شوهرم می گوید جلو بیا تا جایم را در آن دنیا برایت نشان بدهم. همان طور که داشته توی قبرش می رفته، دور تا دورش باغ و بوستان و چشمه و میوه و... بوده است. شوهرم می گفت با دو چشم خودم بهشت را دیدم و صحنه هایش آنقدر عجیب و شگفت آور بود که زبانم بند آمده بود. بعد حبیب الله سیب سرخی به شوهرم می دهد و می گوید نصفش را تو بخور و نصفش را همسرت. بعد از قبر با هم خارج می شوند. چون شب بوده است، حبیب الله شوهرم را با اسب سفیدی تا نزدیکی مقبره آیت الله مرتضوی می آورد.» چند ماهی گذشت. باردار شدم و چندین ماه بعدش هم بچه ام بدنیا آمد. آن موقع تعبیر آن سیب سرخ را که هدیه ی حبیب الله بود فهمیدم.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 151 الی 153
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۵
نور قبر
🍃وقتی شهید صدرالدین نحوی به شهادت رسید. یک روز یکی از اقوام همین شهید آمد به بابام گفت: «چند روز پیش پسر ما هم به شهادت رسید. برای آنکه مأموران رژیم شاه از زمان دفن شهید بویی نبرند، دیشب او را در تاریکی و به صورت مخفیانه در کنار قبر شهید حبیب الله جوانمردی، فرزند شما خاک کردیم.»
🍃او ادامه داد: «در هنگام کندن قبر، اشتباهی کلنگ مان به جداره قبر شهید جوانمردی خورد و مقداری از مزار ایشان از سمت پایین شکافته شد. یکدفعه دیدیم نوری عجیب و خیره کننده از توی قبر بیرون آمد! انگار که مهتابی درون قبر گذاشته بودند. همه شوکه شده بودیم. بعد همراه آن نور، بوی عطر بسیار دلنشینی هم از قبر بیرون آمد! در حالی که همه هول شده بودیم، سریع با گِل و سیمان، جداره قبر شهید را ترمیم کردیم. آنجا را که پوشاندیم آن نور و بوی خوش هم رفت. بعد شهید خودمان را دفن کردیم.»
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 151 الی 153
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردی
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۶
عوض شدن تقدیر
🍃یه زمانی کتابهای آیت الله دستغیب را می خواندم. یکی از بحث هایی که روی کتاب دستغیب روی من خیلی اثر گذاشت و تکانم داد، بحث مربوط به صدقه و کمک به دیگران بود. حتی یادم هست این بحث وارد غذا دادن به حیوانات هم شد. مثل ماجرای امام حسن مجتبی (ع) که غذایشان را به سگی دادند و خودشان گرسنه ماندند. توی پادگان سربازی که بودم هر روز گوشت غذایم را جدا می کردم و می بردم و به گربه یا حیوانات که در اطراف پادگان بود می دادم. سالها از این ماجرا گذشت تا من تصادف بسیار سختی کردم و به کما رفتم. سر آخر در یکی دو قدمی مرگ، نجات پیدا کردم.
🍃شبی که مرخص شدم و آمدم خانه، همان شب خواب دیدم: «خواب دیدم مرده ام، مرا کفن کردند و داخل قبر گذاشتد. اینقدر ترسیده بودم که بی اختیار بدنم شروع کرد به لرزیدن. بیش از هر چیز از تاریکی قبر می ترسیدم و سوالات جواب نکیر و منکر که جوابی برای گفتن نداشتم. در همین حال دیدم نوری وارد قبر شد که شدت نورش قبرم را سراسر روشن کرد. نگاه کردم و دیدم حبیب الله وارد قبرم شده هست. آمد جلو و دست زد روی شانه ام و گفت: «تقدیر این بود که در همین تصادف از دنیا بروی. اما خداوند به خاطر آن غذاهایی که نمی خوردی و می بخشیدی، مرگ تو را به تاخیر انداخت!»»
🍃از خواب بیدار شدم. در حیرت و تعجب بودم که یک عمل ناقص من، این چنین اثر گذار بوده باشد. حالا بعضی وقتها با خودم فکر می کنم که اگر کمک به گربه یا حیوانی این چنین تقدیر کسی را تغییر می دهد، پس کمک کردن به فقرا و مستمندان و دست گیری از آنها می تواند چگونه تقدیر کسی را تغییر دهد؟!
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 160 الی 161
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
قسمت ۲۷
حاجت دادن
🍃سال 1371 ، قصد خرید زمینی داشتم اما پولم بیست هزار تومان از مبلغ خرید زمین کمتر بود. بیست هزار تومان آن موقع برای خودش پولی بود. رو هم نداشتم به کسی رو بزنم و مشکلم را بگویم.
🍃شب خانمم خواب دید: «حبیب الله آمده بود بهمون سر بزند. منم به حبیب الله گفتم: ما می خواهیم زمینی بخریم اما پولمان بیست هزار تومان کم است. نمی خواهیم به کسی رو بزنیم. تو پول نداری بهمون بدهی. حبیب الله گفت: خدا کریمه. ناراحت نباشین. بعد دستش را دراز کرد و چند تکه نان بهم داد. بعد حبیب الله گفت من باید بروم، خانمم منتظرم هست!»
🍃فرداش برادرم آمد به خانه مان و گفت رحمان من مقداری پول دارم، لازمش ندارم. تو پول نمی خواهی که بهت بدم؟ یک لحظه ماتم برد. برادرم حتی روحش خبر نداشت که من می خواهم زمین بخرم و به پول احتیاج دارم. من هم پول را قبول کردم. وقتی پول را بهم داد، داشتم بال در می آوردم. پولها را تند تند شمردم. بیست هزار تومان بود.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 164 الی 165
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۸
بسیج
🍃دخترم زیاد می رفت بسیج و فعالیت می کرد. خیلی وقت می گذاشت آنجا. یک روز بهش گفتم: کمتر برو بسیج. اینجوری به کار و زندگیت نمی رسی. گه گاهی اگه می خواهی برو سر بزن. شب دخترم خواب می بیند: «تلفن خانه مان زنگ می زند و حبیب الله می گوید: دایی جان، برو به مادرت بگو چرا نمی ذاره مثل قبل بری بسیج و فعالیت کنی؟ به او بگو دایی گفته کسی که تو بسیج کار و فعالیت می کنه، راه ما رو ادامه میده.» وقتی صبح دخترم این خواب را برایم تعریف کرد. دیگر نه تنها مانع رفتنش به بسیج نشدم، خودم هم رفتم بسیج و فعالیت کردم.
📚کتاب حـبیب خدا
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۲۹(قسمت آخر)
وفات مادر
🍃مادرمان سال 1393 مریض شد و حالش به شدت وخیم بود و اعزام شد بیمارستان اهواز. همه اقوام و آشناهای نزدیک توی خونه کنار هم جمع شده بودیم. یکدفعه از شدت ناراحتی حبیب الله را خطاب قرار دادم و گفتم مگه نمی بینی مادر مریضه؟ پس چرا کاری نمی کنی؟ همه مردم غریبه و آشنا میان سر قبرت و ازت حاجت می خوان. حالا چرا حاجت ما را نمی دی و به مادر کمک نمی کنی؟
🍃چند وقتی از آن شب گذشت یکی از اقوام که نسبت دوری با ما داشت و اصلا هم از شکوهِ ی آن روز من خبر نداشت. آمد به زن برادر من گفت: من خواب حبیب الله را دیدم و سرّش را نمی دانم. آن زن گفت: «خواب دیدم، که حبیب الله با لباس سفید از مکه آمده بود. اما به جای اینکه به خانه ی خودشان برود، آمده بود خانه ی ما. با خودم گفتم ما که قوم و خویشی خیلی دوری با این شهید داریم. چرا اون به خانه خودش نرفته و آمده خانه ما؟ یکدفعه شهید و کرد به من و گفت: از من حاجتی خواسته اند که نمی توانم آن را برآورده کنم. برای همین رو ندارم به خونمون بروم.» زن برادرم بعد به این خانم گفت: «خواهر شهید، چند روز پیش از برادرش شفای مادرش را خواست و شهید هم بخاطر اینکه نتوانسته آن را اجابت کند، شرمنده شده که به خانه شان برود.» پس از آن خواب، فهمیدیم مادر دیگر ماندنی نیست.
🍃در بیمارستان اهواز مادرم یک صبح بدلیل حال بدش به حالت کما رفت. دیگر جانی در بدن نداشت. برادرانمان را در بهبهان خبر کردیم که مادر فوت کرده است. پرستارها چهل دقیقه ای او را شُک دادند تا اینکه جان رفته مادر برگشت. حواس درستی نداشت و نمی توانست درست حرف بزند. مقداری خوابید و یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «خداوند نعمت های بسیار زیادی را آفریده است.» تعجب کردیم که مادر می تواند حرف بزند چون زبانش بر اثر بیماری سنگین شده بود و به سختی می توانست لب بزند. اما حالا داشت راحت حرف می زد.
🍃به مادر گفتیم بله خداوند نعمت های زیادی در این دنیا آفریده است. مادر گفت: «من نعمت های اون دنیا را میگم. الان که چشمانم بسته بود، حبیب الله را دیدم. آمد دستم را گرفت و با خودش به بهشت برد. یک جاهایی را در بهشت نشان داد که نمی شود وصف کرد. بعدش جای خودش و جای من را در بهشت نشان داد. اون جایی را که حبیب الله نشانم داد، شبیه های باغ های این دنیا نیست. آنجا بهشت خدا بود.»
🍃شب که شد مادر حالش وخیم شد و به کما رفت. اما این بار پزشکان هر کار کردند نتوانستند او را به دنیا برگردانند. او همسفر حبیب الله شده بود و دست هایش را در دست او گذاشته بود تا حبیب الله او را با خودش به بهشت ببرد.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 172 الی 175
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب حبیب خدا، نویسنده: گروه فرهنگی شهید بقایی با همکاری گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات: موسسه شهید ابراهیم هادی
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 1⃣
💞قصد ازدواج ندارم
🍃در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم. سال 91 برای مسابقات آماده میشدم. مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد. روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید. مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟ گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!»
🍃تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند! اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج! مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
🍃اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد. من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه. حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 2⃣
💞جلسه خواستگاری
🍃با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
🍃هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند. بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
🍃اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت. حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای. چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
🍃مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... » مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم) آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آنهم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 3⃣
💞ورزشهای رزمی
🍃وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد... همیشه فکر میکردم با سخت گیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم.
🍃چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد. هر رشتهای را اسم میبردم، امین تا انتهای آن را رفته بود! در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن هم مقام اول یا دوم!این جلسه، اولین جلسهای بود که ما تنها صحبت کردیم.
🍃خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت هر دو فروردینی بودیم؛ امین یکم فروردین 65 و من بیستم فروردین 70. همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزینهایی داد! گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود...
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 4⃣
💞مردی که خودش را در دلم جا داد
🍃امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد. قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند! اصلاً زمانی نداشته که بین این همه زمختی به زن و زندگی فکر کند. اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.»
🍃واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...
🍃هیچ چیزی را به من تحمیل نمیکرد مثلاً میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، میتوانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح میدانید. من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد. اینها موجب میشود که زن احساساتی نباشد. به جزئی ترین مسائل خانمها اهمیت میداد. واقعاً بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد! من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم... مقابل امین حرفی برایم نمانده بود...
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 5⃣
💞صیغه محرمیت
🍃همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید! با سختگیری که داشتم، برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود. این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.
🍃29 بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود. بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت «من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»
🍃راست میگفت، هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم! هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.
🍃حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود! با این حال این امین مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری دائم به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود!
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 6⃣
💞هم نام حضرت زهرا
🍃امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🍃بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود «خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد.»
🍃امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!به خواستگاری برویم! میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 7⃣
💞چله زیارت عاشورا
🍃من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود. دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
🍃شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام! کار سختی بود! اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم. آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
🍃چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم... چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی! هیچکس از چله من خبر نداشت... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود!
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 8⃣
💞راز تسبیح سبز
🍃امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت «حالا برو آن جعبه را بیار!»
🍃یک تسبیح سبز به من داد... با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...» گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت «خب گرون که هست اما مخصوصهها... این تسبیح به همه جا تبرک شده ... و البته با حس خاصی برایت آوردهام... این تسبیح را به هیچکس نده...»
🍃تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.. تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 9⃣
💞حلقه ازدواج
🍃طور خاصی امین را دوست داشتم.. خیلی خاص ... همیشه به مادرم میگفتم «من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
🍃عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود... عروسیمان 28 دی سال 92.
🍃تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم. در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید. اولین هدیهاش دیوان حافظ بود. هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد. با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم... فقط دلم میخواست حرف بزنم...
🍃بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت «میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!» (همه میخندیم!) از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
🍃روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» حلقهها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد...خیلی اهل ذوق بود... سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده. واقعاً از من هم که یک خانمام، او بیشتر ذوق داشت.
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 🔟
💞لباس عروسی
🍃خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند. سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🍃یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید (همین که الآن پوشیدم). چادر را که سرم کردم، پدرم گفت «به به، چقدر خوش سلیقه!» امین سریع گفت «بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!» حسابی شوخ طبع بود...
🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزوندار گفت «چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد...
🍃برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت «ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!» با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!» حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
🍃تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد! جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
🍃 امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد. یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت «این نور روی کریستال قشنگتر است!» بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 1⃣1⃣
💞دلم برایت تنگ شده
🍃برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم... کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد. میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
🍃گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد! میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...» یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه می آمد.
🍃آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم. هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...» امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست» (همه میخندیم).
🍃راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد... امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 2⃣1⃣
💞سیاست در مهربانی
🍃بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه میگفت «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش.
🍃معمولاً سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم حل جدول، فیلم دیدن و... دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کولهپشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میآورد. به او میگفتم «اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کولهات خیلی سنگین است.» چیزی نمیگفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا به جا کند.
🍃امین از آنجا که برای زمانهایش برنامهریزی داشت، میخواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظهای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بینصیب نماند.
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_همسر_شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞قسمت 3⃣1⃣
💞زن من کلفت نیست
🍃 امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.» میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»
🍃مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»
👈ادامه دارد...
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada