eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
415 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 4⃣1⃣ امام زمان (عج) زائر قبر شهید 🍃هر هفته با احمد آقا به زیارت مزار شهدا می رفتیم. یکدفعه سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🍃وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٩٠ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 5⃣1⃣ محرم 🍃شب اول محرم كه مى شد تمام مسجد امين الدوله سياه پوش مى شد. حتى در روايات هست كه امام رضا (ع) در اول محرم خانه خود را سياه پوش مى كرد. ايشان سفارش مى كردند: «اگر مى خواهيد بر چيزى گريه كنيد، بر حسين (ع) گريه كنيد.» 🍃در یکی از متن های به جا مانده در دفتر خاطرات احمد آقا در مورد امام حسین علیه السلام آمده: «روز اربعین وقتی به هیات رفتم در خودم تاریکی می دیدم. مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجاد شده و زندانی شده ام! اما وقتی سینه زنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت. این هم از کرامات مجلس سیدالشهداء است.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٩٠ الى ٩۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند ⃣1⃣ عوض شدن قضا و قدر 🍃احمدآقا وارد سپاه شده بود. تهديدش كرده بودند تو را ترور مى كنيم. آمده بود مسجد. بعد از جلسه براى من و يكى از بچه ها گفت: «ظاهرا تقدير خدا بر شهادت من است. توى همين چند روز آينده به دست منافقين شهيد مى شوم.» ما به حرفهاى احمدآقا خيلى اعتماد داشتيم. خيلى ناراحت شديم. هر روز منتظر يك خبر ناگوار بوديم. 🍃شب ها وقتى در مسجد، چشم ما به احمدآقا مى افتاد نفسى به راحتى مى كشيديم و مى گفتيم: «خداروشكر.» تا اينكه يك شب بعد از نماز، وقتى پريشانى را در چهره ام ديد به من گفت: «ناراحت نباش، قضا و قدر الهى تغيير كرده. من فعلا شهيد نمى شوم. من چند ماه ديگر در كنار شما خواهم بود.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ۱۰۰ الی ۱۰۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 7⃣1⃣ اعزام به جبهه 🍃در خواب دیدم: "ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود. شب بود و هوا بسیار تاریک. در جلوی ستون احمد آقا قرار داشت. همین طور که به آن ها نگاه می کردم یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد! ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد. قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت! بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چی می گوید. در آن لحظات احمد آقا جلوی چشمان من به شهادت رسید. و من حیرت زده از خواب پریدم. تا چند دقیقه بدنم می لرزید." 🍃روز بعد احمد آقا را در مسجد دیدم. خواب را به احمد آقا گفتم. احمد لبخندی زد و گفت: "بهت خبر میدم که آیا خوابت رویای صادقانه بوده یا نه!" تا اینکه احمد یک شب به مسجد آمد و بعد از نماز همه ی ما را جمع کرد. از بچه ها حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و گفت: "ان شاء الله فردا راهی جبهه هستم. این آخرین دیدار ما و شماست. من دیگر از جبهه برنمی گردم!" دست آخر هم به من نگاهی کرد و گفت: "خواب شما عین واقعیت بود." 📚 کتاب عارفانه، صفحه 107 الی 108 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 8⃣1⃣ شهادت 🍃بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت. ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم. به ما گفتن برگردید، گردان دیگری جایگزین می شود. همین طور که داشتیم برمی گشتم در کنار جاده پیکر یه شهید جلب توجه کرد! جلو رفتم. قدم هایم سست شد. کنار پیکرش نشستم. هنوز عینک بر چهره داشت. در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود برادر نیری. یکی از بچه ها گفت: "وقتی برادر نیری گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله... بعد روی زمین افتاد و رفت. 🍃مادرش می گوید: "من از احمد بی خبر بودم و این بی‌خبری مرا نگران کرده بود. مرتب دعا می خواندم و یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم. کبوتری سفید روی شانه ی من نشست. بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرت زده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ی ماست!؟ اما نه، ان شاء الله احمد سالم برمی گردد." 🍃دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیب تری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه ی خدا به زمین آمده بودند! هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند. بعد هم همه ی ملائک به همراه احمد به آسمان ها رفتند. 🍃یه بار مادر شهید جمال محمدشاهی، گفت خواب دیدم: "در عالم خواب به نماز جمعه ی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که امام زمان (عج) تشریف آورده اند و می خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستید نام شهید را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: «شهید احمدعلی نیری»" 📚 کتاب عارفانه، صفحه 120 و 121 و 125 و 126 و 127 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 9⃣1⃣ خاکسپاری 🍃در مراسم خاکسپاری شهید شرکت کردم. دست شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می گفت: "در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد:« السلام علیک یا ابا عبدالله» بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانه ی ادب بر سینه اش قرار دارد!" 🍃پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: "چیزی شده؟!" گفت: "وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطرهای دنیایی فرق داشت!" 📚 کتاب عارفانه، صفحه 12 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 0⃣2⃣ سجده بین زمین و آسمان 🍃قرار بود در مراسم ختم؛ شهید آیت الله حق شناس حضور یابند! فراق این جوان برای استاد سخت بود. شهید شاگرد آیت الله حق شناس بود. آیت الله حق شناس جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: «آه آه، آقا جان ...» دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟» 🍃شب موقع نماز فرا رسید. شب ایشان مجلس موعظه داشتند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد. در اواخر سخنرانی خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: «تمام مطالبی که (از برزخ و ...) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و ... اما من را بی حساب و کتاب بردند.» بعد آیت الله حق شناس مکثی کردند و فرمودند: «رفقا، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!» از صحبت های آیت الله حق شناس تعجب کردم. سن شهید را از دوستانش پرسیدم. گفتند 19 سال داشته است. تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده است. 🍃آیت الله حق شناس شب به منزل شهید رفتند. آیت الله حق شناس در همان درب ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: «به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. من دیدم یک جوان در حال سجده هست، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!» حاج اقا حق شناس در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: «من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت:تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.» من فقط با تعجب بسیار گوش می کردم. آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشری دست یابد؟! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 13 الی 15 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 1⃣2⃣ بوی عطر 🍃برای چهلم قبر احمدآقا، رفتیم قطعه 24 بهشت زهرا تا تابلوی آلومینیومی و سنگ قبر مزار را که تحویل گرفته بودیم کار کنیم. کار نصب سنگ قبر تمام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود می کردیم تا پایه های تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدید شده بود. خاک آنجا هم سست شده بود. من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی شد. اما دیدم یه سنگ جلوی کار مرا گرفته. اینقدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال عمیقی درست شده و ممکن است به محل قبر برسم. دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. 🍃یکدفعه دیدم زیر سنگ خالی شد! با تعجب دیدم سنگی که در دست من قرار دارد، سنگ بالای لحد هست و الان یک راه به داخل قبر ایجاد شده است. رنگ پریده بود، چرا من دقت نکردم. همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم. سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند. من اطمینان داشتم که پیکر احمدآقا مانند اولیاالله سالم و مطهر مانده است. 📚 کتاب عارفانه، صفحه 128 الی 130 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 2⃣2⃣ شفای مادر 🍃من تا روزهای آخر همیشه با احمد آقا بودم. به یاد دارم یک روز از مریضی مادرم به احمد آقا شکایت کردم. گفتم: "هر کاری کردیم مادرم خوب نشده. دکترها جوابش کردن." و بعد گریه ام گرفت. احمد نگاه خاصی به چهره ام کرد و گفت: "ناراحت نباش، مادرت خوب میشه." فردای آن روز مادرم خوب شد! مادرم دیگر دچار بیماری نشد تا یک سال بعد. سال بعد و در روزهای آخری که با احمد آقا بودیم دوباره رفتم سراغ احمد آقا. به خاطر مریضی مادرم ناراحت بودم. لبخندی زد و گفت: "خوب میشه ان شاءالله." و بعد مادرم به طرز عجیبی خوب شد. 🍃یک سال از شهادت احمد آقا گذشت. دوباره مریضی مادرم برگشت. حال مادرم بسیار بدتر شده بود. این بار رفتم سراغ مزار احمد آقا. گفتم: "احمد آقا فدات بشم. این بیماری مادر من شده یک سال یک سال! شما زنده ای و از همه چیز خبر داری. شما از خدا بخواه که این مریضی مادرم برای همیشه حل بشه." این را گفتم و احساس کردم که دوباره احمد آقا لبخندی زده و گفته خوب میشه ان شاءالله. مادرم فردای آن روز خوب شد. همه پزشکان از مادرم قطع امید کرده بودند اما با دعای احمد آقا مادرم شفا یافت. مادرم با گذشت سالها از آن ماجرا دیگر دچار مریضی نشد! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 134 الی 135 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 3⃣2⃣ حاجت گرفتن 🍃من هشت سال پیش ازدواج کردم اما بچه دار نمی شدم. تا اینکه یه بار به توصیه ی بسیجیان قدیمی مسجد به سراغ مزار شهید نیری در بهشت زهرا رفتم. شنیده بودم که نزد خدا خیلی آبرو دارد برای همین گفتم: "من اعتقاد دارم شما زنده اید و به خواست خداوند می توانید گره از کار مردم باز کنید." بعد از او خواستم دعا کند که خدا به من هم فرزندی بدهد. بعد از آن ماجرا، خانم بنده باردار شد و چند روز قبل فرزندان دوقلوی من به دنیا آمدند. 📚 کتاب عارفانه، صفحه 135 الی 136 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 4⃣2⃣(قسمت اخر) نامه ای به دوستش 🍃سلام خدمت برادر گرامی و عزیزم ماشاءالله محمدشاهی و امیدوارم حالت خوب باشد. ماشاءالله این چندین ساعتی که در پیش تو بودم خیلی از دستت ناراحت شدم؛ چون کلی اخلاق تو فرق کرده! ماشاءالله خیلی عقب افتادی. بکوش خودت را نجات بده. اگر باز تنبلی به خرج دهی، عقب تر می افتی. آن وقت است که آنطور که پروردگار باید به شما عنایت بکند نمی کند. آن وقت است که گرفتار نفس و شیاطین می شوی. بکوش که باز به مقام اولیه خودت برسی. 🍃 ماشاءالله فکر کنم (علت این مشکل) در اثر برخورد با زنان است که معاشرت می کنی، و در اثر برخورد با برادرانی است که هنوز در دامن نفس غوطه ور هستند. وقتی به برادران هم سن خودت می رسی عوض اینکه یک چیزی یاد بگیری و یا یاد بدهی، همه اش در خنده های بیهوده وقت خودت را می گذرانی. 🍃ماشاءالله یک فکری کن. یک کمی به عقب برگرد. ببین وقتی در تهران پیش رفقا و دوستانت بودی چه عنایتی داشتی، چقدر یاد پروردگار بودی. هر روز حداقل چیزی یاد می گرفتی و یا به کسی چیزی یاد می دادی. اما حالا نه! به جای اینکه وقتی با کسی هم صحبت می شوی و چیزی (برای گفتن) نداری سکوت کنی، مدام حرف می زنی. 🍃ماشاءالله، خیلی ناراحت می شوم که تو را اینگونه ببینم. در جایی که بین تو و پروردگارت حائل می شود، نگاه کن ببینی حرفی که می زنی آیا نفعی دارد یا نه؟! ماشاءالله از چیزی که به درستی آن را نمی شناسی طرفداری نکن. وقتی که خواستی از کسی طرفداری کنی خوب او را بشناس و کارهایش را خوب درک کن. بعدا از او طرفداری کن. 🍃ماشاءالله قرآن زیاد بخوان. احترام برادران و دوستانت را داشته باش. درباره ی ... باید بروی پیش او و اگر ببینی که در گمراهی است نجاتش بدهی، نه اینکه او را ترک نمایی. همین حالا ببین که چقدر عقب افتادی. آیا با کسی که از اهل دنیاست هم صحبت می شوی؟ پس بکوش خودت را به مقام قبل برسان. و ماشاءالله صحبت های بالا را به عمل برسان. ان شاءالله موفق شوی و ان شاءالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او نجات یابی. پیری و جوانی چو شب و روز برآید/ ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم/ بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم/ 👈عمل کن به این دو خط شعر ، احمدعلی نیری۹ 📚 کتاب عارفانه، صفحه 146 الی 149 کانال سنگر شهدا 📢 📖کتاب عارفانه، به قلم گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات شهید ابراهیم هادی 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐