eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
405 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 13 قبل از رفتن به مراسم شهید نجفی انگار هنوز متوجه نبودم آقا مهدی کجاست. وقتی رفتم و خانواده او را دیدم تازه فهمیدم اوضاع چه خبره؟ جالب است که روز قبل شهادتش از همسایه‌مان که همسرش را از دست داده پرسیدم بدون شوهر بودن سخته؟ چجوریه؟ او گفت من عادت کردم. پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی برایم عادی نمیشه. عده ای گمان می کنند این شهدای مدافع حرم از زندگی دست شسته بودند و سیر بودند در حالی که اصلا اینطور نبود. مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشه از بس زرنگ بود. تصمیم داشت بر گردد زمین کشاورزی اش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود رفته بود برای دفاع. ★★★★★★★★★★ دوست داشت رانندگی کنم. هر وقت هم رانندگی می کردم موقعی که می رسیدیم به مقصد به شوخی یه آخیش محکم می گفت. اما واقعا دوست داشت من وارد اجتماع شوم انگار می دانست روزی می رسد که دیگر نیست و من باید بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 14 آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت 3 نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم. باز گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما می رویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد. گفت من می روم برای پشتیبانی. دروغ هیچ وقت در کارش نبود صادقانه صحبت می کرد اما قسمتش همین بود. ★★★★★★★★★★ اگر کسی به اعتقاداتش توهین می کرد عصبانی می شد. یکبار یکی از اقوام در محرم حرف نا مربوطی زد، می خواست برخورد کند که پدرش با اصرار و خواهش گفت به خاطر من ولش کن فامیله. اما از آن وقت به بعد دیگر هیچ وقت با آنها رفت و آمد نکرد و می گفت: در هیچ مراسمی دعوت شان نمی کنم. ★★★★★★★★★ روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. خانم رمضانی از دوستان مان با عروسش بعد از شنیدن خبر آقا مهدی آمدند منزل ما که متوجه شده بودند من اطلاع ندارم. حبوبات وسط خانه بود و داشتم برای آش سفره پاک می کردم، در همین حال از حاج خانم پرسیدم آیا حبوبات کمه یا کافیه؟ ایشان من را یکجوری نگاه کرد. گفتم خب اگر کمه بگید اضافه می کنم اما حرفی نزد. بعد هم گفت عروسم یک بسته شکر نذر دارد اگر می شود برای حلوایتان استفاده کنید من هم قبول کردم. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید مهدی قاضی خانی @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 15 خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها می‌شوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده. اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. مثلا یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند. تا اینکه برادرشوهرم آمد. وقتی حاج خانم را دید و متوجه شد که من تنها نیستم گفت: مهدی زخمی شده، بچه ها را بردار بیار خانه بابا تا برویم ملاقات. من راضی به زخمی شدن شوهرم بودم و مهم برایم حضورش بود. می دانستم اینجور جاها زخمی شدن هم دارد بنابراین خیلی آرام بودم و با خودم می گفتم خب زخمی شده خوب میشه دیگه. بچه ها را بردم حمام. برادر آقا مهدی گفت: آخه حالا چه وقت اینکاره؟! گفتم: مهدی عادت داره بچه ها را تمیز ببیند. داشتم بچه ها را آماده می کردم که دیدم دختر عموم زنگ زد. تعجب کردم و پرسیدم مهناز چی شده؟ گفت: هیچی همینطوری زنگ زدم. خلاصه رفتیم منزل مادر شوهرم دیدم دم در اقوامی ایستادند که منزلشان دور است یعنی از کرج آمدند. فهمیدم حتما چیزی شده. وقتی رفتم داخل مجلس متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده. می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. می گفتم نکند کسی باشد که اشک مرا ببیند بگوید هان؟ چی شد؟ اشکت در آمد؟! مادرشوهرم تا مرا دید گفت چرا اجازه دادی پسرم بره؟ اما من در شک بودم و متوجه نمی‌شدم. یک برادر شوهر دارم تا قبل از آن همه می گفتند شبیه آقا مهدی هست اما من می گفتم: اصلا شباهتی ندارند. آن روز نمی دانم چرا ایشان تا در را باز می کرد دلم هوری می ریخت می گفتم مهدی آمد..... ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 16 مهدی مثل رود بود، مثل دریا. محرم ها غذای ششصد هفتصد نفر را می پزیم. همیشه هماهنگ می کرد که تعدادی از غذاها را ببرد جایی که بعدا فهمیدیم چند خانواده بی بضاعت شناسایی کرده می برد برای آنها. هیچ وقت عادت نداشت کارهای خیری که می‌کند را برای کسی حتی من توضیح دهد اما یکیار آجیل عید را که خرید آمد خانه دیدم از هر چیزی دو بسته خریده عین هم فقط داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته «خ». به شوخی گفتم: اینها برای کیه؟ به خاطر اینکه سوءظن پیش نیاید برایم توضیح داد. ★★★★★★★★★★ نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها خیلی ... اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل اینکه شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید. تنها شدن را با همه وجودم لمس کردم. ★★★★★★★★★★ خواهر همسرم تعریف می کند: « یک بار در خیابان به همراه همسرم بودم که دیدم آقا مهدی یک جاروی بزرگ شهرداری دستش گرفته و دارد خیابان را جارو می زند. علت را که جویا شدم گفت که پشت نیسانش بار شیشه داشته ، موقع حرکت، شیشه ها شکسته و خرد شده اند. کف خیابان ریخته اند. من به آقا مهدی گفتم: ولش کن ! آبرومون می ره، خود شهرداری میاد تمیز می کنه ولی به حرفم توجهی نکرد و بعد از اینکه خیلی اصرار کردم، گفت: اگه این شیشه ها توی لاستیک ماشین مردم فرو بره، حق الناس گردنمه و فردای قیامت آبرومون می ره." ★★★★★★★★★★ یک تکه کلام داشت؛ وقتی کسی می خواست غیبت کند با خنده می گفت: «کمتر بگو»طرف می فهمید که می فهمید که دیگر نباید ادامه دهد و چیزی بگوید.» ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 17 هیچ وقت بر خلاف چیزی که هستم از من کاری را نخواست. البته خودم موضوعاتی که می دانستم برایش مهم است انجام می دادم. مثلا هوا که سرد می‌شد می دانستم اگر برایش آش درست کنم خوشش می آید. تا می رسید در قابلمه را بر می داشت یه نفس عمیق می کشید و رو می کرد به من می گفت: قربونش. زندگی با همه پستی و بلندی‌اش بر وفق مراد مان بود. ★★★★★★★★★★ ما کرد هستیم و به زبان کردی بیان بعضی جملات خیلی مشکله. مثلا بخواهی بگویی دوستت دارم به زبان کردی خیلی سخته. گاهی به خنده می گفت: به کردی بگو دوستت دارم ببینم بلدی یا نه؟ بعد به این نتیجه می رسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف می زنیم. گاهی شعر می خواندم برایش و بیشتر هم این بیت را زمزمه می‌کردم: صبر ایوب زمان صبر منه/خونه بی تو خونه نیست قبر منه ★★★★★★★★★★ هیچ وقت اجازه نمی داد برایش فال بگیرم. می گفت: چرا باید چیزی رو پیش بینی کنی که بالاخره قراره در آینده رخ بده؟ ★★★★★★★★★★ یه گوشی پیشرفته داشتیم اما استفاده نمی کردیم. می گفت اینها زمینه فساد داره و کافیه یک لحظه پات بلغزه بری جاهایی که نباید. هر وقت می خواستیم بریم مسافرت برای عکس گرفتن خانوادگی استفاده می کردیم. معتقد بود هر کسی که بخواهد از این گوشی ها استفاده کنه اول باید ببینه جنبه داره یا نه؟ ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 18 به شدت از غیبت کردن و تجسس در زندگی دیگران ناراحت می شد. گاهی که از کسی ایراد می گرفتیم می گفت: به کار مردم کار نداشته باشید. به شوخی می گفتیم: ای بابا این که غیبت نیست. می گفت: هر چی! غیبت ممنوع و اجازه نمی داد ادامه بدیم. وقتی که می دیدخانم ها دم در می ایستند حرف می زنن تذکر می داد که خانم‌ها! شما اینجا هستین ممکنه مردی بخواهد رد بشه معذب باشه. شما که می خواهید دور هم باشید برید داخل خانه قرآن بخوانید. آنها الان می گویند که چقدر ما را نصیحت می کرد اما می گفتیم او اصلا متوجه نیست ما در خانه حوصلمان سر می ره. ★★★★★★★★★★ اهل دعوا نبود و خیلی تلاش می کرد وقتی بین دو نفر بحث میشه دخالت کنه تا فیصله بده. همیشه هم جانب حق را می گرفت حالا هر کسی می خواست باشد. مثلا یکبار در پمپ بنزین برادرش با یک آقای غریبه بحثش شد سر اینکه نوبت با کیه؟ مهدی رفت پایین و وقتی متوجه شد حق با آن آقاست شلنگ را از برادرش گرفت و داد به او. یعنی حالا اینکه چون برادرش است طرف او را بگیره اینگونه نبود. من ازش پرسیدم اگر من که همسرت هستم جای برادرت بودم چه؟ گفت طرف حق را می گیرم گفتم: پس من را دوست نداری گفت نه بحث این نیست. حق همیشه درسته ★★★★★★★★★★ بین سه فرزندمان بیشتر با دخترمان رابطه‌اش نزدیک بود. نهال میگه بابا رفته کربلا اما راهش را گم کرده و میاد. ★★★★★★★★★★ روز تشییع و خاک سپاری هنوز در شک بودم. موقعی که پیکرش را داخل قبر گذاشتند حلقه ام رو انداختم داخل قبر و این کار را برای دل خودم انجام دادم که مثلا یادش باشه مرا شفاعت کنه. واقعا عزیزتر از همسر و فرزند کسی نیست.... ★★★★★★★★★★ آقا مهدی در اولین اعزام خود به سوریه و عنوان بسیجی، بعد از گذشت 21 روز در مبارزه با تروریستهای تکفیری در 16 آذر ماه 1394 در 28 سالگی به شهادت رسید. مهدی قاضی خانی هفتمین شهید مدافع حرم شهرستان "قرچک" است. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 19 «بابا اولین واژه‌ای است که تمام کودکان تازه زبان‌باز کرده به زبان می‌آورند. صدایش می‌کنند و آغوشش را می‌طلبند تا در امن‌ترین نقطه جهان آرام بگیرند. حالا «بابا» چند ماه است برای «محمدمتین»، «نهال» و « محمد یاسین» قاب شده است روی دیوار، تا هنگام دل‌تنگی بغلش کنند. سنگ شده است روی زمین، تا هفته‌ای سه بار با دست‌های کوچکشان مزارش را بشویند. خاطره شده است در ذهن‌هایشان، تا شب‌ها خوابش را ببینند. زخم شده است روی دل‌هایشان تا بهانه‌اش را بگیرند و مردان شبیهش را دوست داشته باشند.! آری بابا مهدی چمدانش را بست و رفت تا حق پدری را نه تنها برای فرزندانش، بلکه برای همه فرزندان اسلام تمام کند.» «محمد یاسین» دوساله که هفت‌ماهه است پدر را ندیده ،با دیدن اولین مرد ریش‌دار هم سن و سال پدر از جا بپرد و با ذوق «بابا» صدایش کند. «بابا مهدی» چند ماه پیش بی‌قید به تمام آدم‌هایی که برای داشتن سه فرزند ناز دانه‌ به او خرده می‌گرفتند، تنها نام یکی از فرزندانش را در مدارک اعزام آورد و چمدان‌هایش را بست تا حق پدری را نه‌تنها برای فرزندانش بلکه برای همه فرزندان اسلام تمام کند. تا مبادا کودکان سرزمینش روزی زجر اسیری و آوارگی را بچشند. ★★★★★★★★★★ تنهایی‌ام را با عکس‌هایمان پر می‌کنم. وقتی زنده بود مدام به همسرم می‌گفتم از بچه‌ها زیاد عکس بگیر تا وقتی پیر شدیم باهم نگاه کنیم. نمی‌دانستم حالا باید همه را تنهایی نگاه کنم. ما باهم خیلی حرف می‌زدیم. من هرروز برایش یک عالمه حرف داشتم. حتی زمانی که سوریه بود وقتی تماس می‌گرفت حتی درباره جابه‌جایی اثاث‌های خانه حرف می‌زدیم. از وقتی نیست خیلی حرف‌ها توی دلم مانده است که به کسی جز خودش نمی‌توانم بگویم. اصلاً خیلی حرف‌ها بود که هنوز باهم نزده بودیم. حالا همه این‌ها توی دلم حسرت شده است. فقط یک‌بار خواب خوبی دیدم. خواب دیدم با خواهر آقا مهدی داریم جایی می‌رویم. یک پلاکی دست من داده‌اند که رویش اسم همسرم را نوشته است. بعد شهدا انگار در اتاقی پشت در ایستاده‌اند و منتظرند خانواده‌هایشان برسند تا باهم دیدار کنیم. ما در خواب نمی‌دانستیم قرار است آقا مهدی را ببینیم ولی او منتظر ما بود. تا دیدمش ناخودآگاه صدایش زدم و پرسیدم کجایی؟ جایت خوب است؟ خوشحالی؟ گفت جایم خوب است اما ناراحتم که کنارم نیستید. خیلی خواب خوبی بود. ولی خوشحالم به آن چیزی که دوست داشت رسید. زندگی زناشویی دوطرفه است. اگر بازهم به گذشته برگردم و بدانم اگر برود شهید می‌شود به خواسته‌اش احترام می‌گذارم.» ادامه دارد منبع: http://shabestan.ir/detail/News/587404 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 20 عکس‌های زیادی از شهید قاضی خانی با بچه‌هایش منتشرشده است. عکس‌های پدرانه‌ای که هر سه را روی شانه و پاهایش نشانده است و بچه‌ها با تمام ذوقشان در کنار پدر لبخند زده‌اند. «هر جا که می‌رفتیم بچه‌ها خیلی شیطنت می‌کردند. بقیه مدام می‌گفتند ببریدشان دکتر شاید دارو بدهد ساکت بنشینند. اما آقا مهدی خیلی ناراحت می شد. می‌گفت چون سالم هستند شیطنت می‌کنند. وقتی برای زیارت مسافرت می‌رفتیم بقیه مدام نگران بودند که بچه‌ها گم شوند و از ما می‌خواستند آنها را نبریم اما آقا مهدی اصرار عجیبی داشت که همه‌جا به‌خصوص سفرهای زیارتی با ما باشند. می‌گفت شاید خدا به برکت وجود آنها زیارت ما را هم قبول کند. این قصه در سحرهای ماه رمضان هم وجود داشت. من سعی کردم بی‌سروصدا کارکنم که بچه‌ها بیدار نشوند. اما آقا مهدی حتی زمان شیرخوارگی بچه‌ها نیز آنها را بیدار می‌کرد. می‌گفت بگذار خدا به‌واسطه پاکی این بچه‌ها نگاهی به ما بکند. حالا که شهید شده محمدمتین این ماه رمضان شب‌ها بالای سرش یک لیوان آب می‌گذارد و می‌گوید من اگر بیدار نشدم این لیوان آب را روی سرم بریز چون بابا دوست داشت ما بیدار شویم. آقا مهدی هرجایی بود زمان اذان و نماز به خانه می‌آمد. من هم همیشه نزدیکی‌های آمدنش بچه‌ها را حمام می‌کردم تا وقتی پدرشان می‌آید تمیز باشند. طوری شده بود که وقتی تلویزیون قرآن پخش می‌کرد متین می‌گفت: « مامان زود باش الآن بابا می‌رسد.» ★★★★★★★★★★ هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم کسی بتواند او را شهید کند: « همسرم خیلی زرنگ و شجاع بود. همیشه خیالم از بابت او راحت بود. حتی یک‌بار که در آپارتمان قفل‌شده بود با زیرکی خاصی از جای باریکی رد شد و در را باز کرد. آدم زرنگ و چابکی بود. این خصلت را دوستانش هم تائید می‌کنند. آقا مهدی گویا تیربارچی بوده و به گفته دوستانش هر بار که بلند می‌شد کلی از دشمنان را به هلاکت می‌رسانده. برایم تعریف کرده‌اند که حتی تک‌تیرانداز هم نتوانسته بود او را بزند و در آخر با تیرهای حرارتی او را شهید می‌کنند. آن‌هم درحالی‌که سینه‌خیز بود تیر به پهلویش می‌خورد. زمانی هم که خانه بود از پیشرفته بودن سلاح‌های دشمن می‌گفت آخر هم یکی از همان سلاح‌هایی که می‌گفت شهیدش کرد. وقتی این حرف‌ها را درباره‌اش می‌زنند به او بیشتر افتخار می‌کنم ولی شاید باورتان نشود دقیق یادم می‌آید که همان شب با بی‌قراری از خواب پریدم. در تمام زمانی که نبود این‌طور نشده بودم ولی آن شب یک‌لحظه از خواب پریدم و بی‌قرار شدم. بعد فهمیدم بله همان شب شهید شده است.» ادامه دارد منبع: https://www.mehrnews.com/news/3701827/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%86%D9%87%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید مهدی قاضی خانی در کنار فرزندانش
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر 🍃دیدار با رهبر معظم ‌ قسمت: 21 بعد از شهادت آقا مهدی یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند به ضیافت افطار بیت رهبری دعوت شده ایم از این بابت بسیار خوشحال بودم و بچه ها را حسابی آماده کردم. مثل یک مهمانی مهم برای خودم و بچه ها لباس و کفش نو تهیه کردم تا در حضور حضرت آقا آراسته باشیم. به شدت برای این دیدار بی تاب بودیم. هم من هم پسر بزرگم «محمد متین» که 7 سال دارد. آن روز هم وقتی رسیدیم داخل بیت من در بهت و حیرت بودم و جذبه و ابهت حضرت آقا چنان مرا گرفته بود که فقط گریه میکردم. دیدار ایشان از نزدیک با تلویزیون خیلی متفاوت است. ایشان به حدی ابهت دارند که آدم بی اختیار فقط اشک می ریزد. دیگر نمی توانستم شیطنت های نهال را کنترل کنم. نگران بودم مبادا گم شود که دوستان گفتند کسی نمی تواند از بیت خارج شود، برای همین خیالم راحت شد. نامه ای که برای آقا نوشته بودم را تحویل دادم و تنها خواسته ام این بود که برای بچه هایم دعا بکنند. چند دقیقه ای از نهال غافل شدم و اصلا متوجه نشدم کجا رفته است. چون خیالم راحت بود که نمی تواند بیرون برود دنبالش نگشتم. محمد متین هم رفته بود در قست آقایان وتنها بود. با خودم گفتم بگذارم راحت باشند و خاطره خوبی از اینجا برایشان بماند. بعد از مدتی نهال برگشت، پرسیدم کجا بودی؟ گفت رفته بودم پیش حاج آقا من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده، اصلا نمی دانستم منظورش از حاج آقا مقام معظم رهبری است. پرسیدم خب حاج آقا چی می گفت؟ گفت:« من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را میدهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...» آنجا به این حرف های نهال خندیدم و حتی تصورش را هم نمی کردم این گفتگو را با حضرت آقا انجام داده است. وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می کند و ایشان هم می خندند. آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است. عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد. از نهال پرسیدم آقا دیگر چه گفتند؟ گفت: حال تو و داداش ها را پرسید و گفت چرا برادر هایت را نیاورده ای؟... قند توی دلم آب شد. سرتا پای نهال بوسیدم که همچین سعادتی نصیبش شده است. 🌹چند وقت بعد رهبر معظم انقلاب برای نهال دختر خردسال شهید مهدی قاضی خانی کلاه صورتی را فرستاد... ادامه دارد منبع: https://www.yjc.ir/fa/news/5670545/%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%DB%B4-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%DA%A9%D8%B3 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
نهال خانم در حال صحبت با حضرت آقا @khatere_shohada
نهال با کلاه صورتی؛ هدیه حضرت آقا @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍وصیتنامه شهید‌ قسمت: 19 اینجانب «مهدی قاضی خانی» در مورخ 30/8/94 در ساعت 6 صبح وصیت نامه خود را نوشته ام. نمی دانم چگونه شروع نمایم. مرا ببخشید. این که خداوند متعال به این بنده حقیر نظر لطف و کرامت داشته، (در حالی که) بنده خوبی برای او نبوده و نیز فرزند اهلی برای پدر و مادر عزیزم نبودم. از خداوند بزرگ و پدر و مادرم می خواهم عاجزانه مرا ببخشند و ما را حلال بنمایند. و از پدر و مادر می خواهم بسیار مرا دعا نموده و نیز در برابر سختی ها صبر و توکل به خداوند بزرگ کنند. و نیز از همسر عزیز و مهربانم، کوه صبر و تحمل و کوه انصاف، به حق او از من صبر و گذشت بالایی دارد که این سال ها بنده حقیر را تحمل و در برابر سختی ها یاری نموده، از او می خواهم که مرا حلال نموده و در تربیت فرزندانمان بسیار کوشا بوده که می دانم او فردی بسیار بزرگ و دارای صیر و گذشت فراوان است و عاجزانه درخواست می کنم فرزندانمان را در حفظ قرآن و اسلام و شهدا هدایت و تربیت کند که خداوند بزرگ در این کار او را هدایت خواهد کرد. لازم به ذکر می دانم که از تمامی دوستان و فامیل و هم رزمان عزیزم و خواهر و برادر دینی ام چند نکته مهم را اهمیت دهند؛ عاجزانه درخواست کنم که بسیار به نماز اول وقت و احترام به پدر و مادر اهمیت دهند و چند توصیه ای از بنده حقیر: بسیار به پدر و مادر احترام کنید و به دیدار اقوام و دوستان بروید از فقرا و نیازمندان دل جویی کنید. قرآن را سرلوحه زندگی قرار بدهید. در خط شهدا و امام شهدا حرکت کنید و گوش به فرمان ولی امر زمان باشید و رهبر عزیزمان را در این راه تنها نگذارید تا پرچم را به صاحب اصلی برسانند. اگر امنیت هست در این مملکت، مدیون شهدا و کمک های رهبر عزیزمانیم. خداوند عمر با عزت به او عطا فرماید. اگر من در این راه حق و خداپسند قدم گذاشتم، مطمئن باشید برای رضای خدا و رسول خدا بوده و می خواهیم به دشمنان اسلام، ثابت کنیم که ما برای رضای خداوند و کمک رساندن به اهل بیت (ص) و رسول الله (ص) از تمامی جان و مال و همسر و فرزندانمان خواهیم گذشت و نمی گذاریم که دشمنان خدا و اهل بیت (ص) به این اسلام ناب محمدی ضربه بزنند که این کار را امام حسین (ص) برای اسلام نموده و تمام دار و ندار خود را در راه اسلام و خداوند فدا نمود و از او الگو گرفته ایم. اگر من گناهکار در این کار خداپسندانه قدم گذاشتم، فردای قیامت در نزد خدا و رسولش سرافکنده نباشم. رسول خدا (ص) فرمودند: اگر مسلمانی صدای مسلمان را بشنود و به او کمک نکند، او مسلمان نیست. و به امام حسین (ص) ثابت کنیم که تا خون در رگ هایمان جریان دارد، نمی گذاریم به خواهرت، عمه هایمان زینب اهانت شود. ای خواهران و برادران؛ بدانید سوریه خط مقدم ما بوده و اگر ما در آنجا حضور داریم، بدانید که هدف دشمنان رسیدن به ایران است. نگذارید بین شما و اسلام جدایی بیاندازند که اگر موفق شوند، شما را به فنا می کشند. گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید تا از فتنه زمان در امان باشید و نگذارید روی افکار و عقاید شما کار کنند. نگذارید خون شهدا پایمال شود که فردای قیامت همه ما مسئول و جوابگو باشیم. والسلام علیکم بنده حقیر- مهدی قاضی خانی پایان منبع: http://navideshahed.com/fa/news/396938/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-4-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9%82%D8%A7%D8%B6%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%DB%8C 📢 📖 کتاب "بابا مهدی"، به کوشش «حسین سلمان زاده» و«علی غیوران» و به همت گروه فرهنگی شهید «محمد دلیری»، انتشارات «نارگل» 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران 1⃣ چرا ابراهیم هادی؟ 🍁🍁🍁 ✨تابستان سال 86 بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند.من در گوشه سمت راست صف دوم نماز جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی اطراف خود را نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیره ای در میان دریاست! 🍁🍁🍁 🍃امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می شناسی؟ جواب داد: حاج شیخ محمد حسین زاهد هستند. استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی. من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش می کردم. 🍁🍁🍁 🍃ایشان ضمن بیان مطالبی درباره عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می دانند و ... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم خیز شدم تا بتونم خوب نگاه کنم. 🍁🍁🍁 🍃تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می داد که بلوز قهوه ای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم. کاملا او را شناختم. ابراهیم بود، ابراهیم هادی؟ برایم عجیب بود که شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخنی می گوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد!؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که سالها قبل از دنیا رفته!! هیجان زده از خواب پریدم. 🍁🍁🍁 🍃این خواب رویای صادقانه ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. تصمیم خود را گرفتم. باید بهتر و کاملتر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است و کتاب سلام بر ابراهیم را نوشتم. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 9 الی 11 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 ☘قسمت 2⃣ ☘ 🍁🍁🍁 🌼خدا در اولین روزهای ماه اردیبهشت ماه 1336 پسری به پدرم عطا کرد. پدرم دائما از خدا تشکر می کرد. پدرم نام ابراهیم را برای او انتخاب کرد. نام پیامبری که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. پدرم برای این پسرش خیلی ذوق می کرد. حتی اقوام به پدرم می گفتن تو سه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟! پدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پسر حالت عجیبی دارد! من مطمئنم که ابراهیم بنده خوب خدا می شود. این پسر نام مرا هم زنده می کند. حتی بعد از او هم خدا یه پسر و دختر به پدرم داد اما چیزی از محبت او به ابراهیم کم نشد. 🍁🍁🍁 🌼ابراهیم اخلاق خاصی داشت، توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد. حتی به دوستانش می گفت: بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان علیه السلام را توی خواب دیده. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس علیه السلام را خواب دیده بود که به دیدنش آمده و با او حرف زده. 🍁🍁🍁 🌼حتی به دوستانش می گفت: پدرم میگه آقای خمینی، که شاه تبعیدش کرده خیلی آدم خوبیه. بابام میگه: همه باید به دستورات او عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان علیه السلام می ماند. دوستانش می گفتن ابراهیم از این حرفها نزن، آقای ناظم اخراجت می کنه. شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرفها عجیب بود. ولی او به حرفهای پدر خیلی اعتقاد داشت. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 14 الی 15 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
َُّ 💠اَلسلام عَلیک یا فاطِمَةَ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت: 3⃣ روزی حلال 🍁🍁🍁 🌼پدرم خیلی به روزی حلال اهمیت می داد. پدرم خوب می دانست پیامبر می فرمایند:« عبادت ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن روزی حلال است.» تو سالهای پایانی دبستان ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه ناراحت بودند که برای نهار چه کرده. شب که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. 🍁🍁🍁 🌼گفتم برای نهار چکار کردی؟ پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت تو کوچه راه می رفتم، دیدم پیرزن کلی وسایل خریده، نمی دونه چکار کنه و چه جوری بره خونه. من رفتم کمکش کردم. پیرزن تشکر کرد و یه سکه پنج ریالی بهم داد.نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نانی خریدم و خوردم. 🍁🍁🍁 🌼پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر روی لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسر درس پدر را خوب یاد گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد. دوستی ابراهیم با پدر از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین این دو برقرار بود که ثمره آن در رسد شخصیتی این پسر مشخص بود. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 16 الی 17 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣ دعای توسل 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم در دوران دبیرستان با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن، عارفی وارسته بود. حاج حسن بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری درباره اهل بیت می خواند. هر وقتم صدای اذان مغرب می آمد، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. 🍁🍁🍁 🌿یکبار بچه ها بعد از ورزش در حال لباس پوشیدن و مشغول خداحافظی بودند. مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را نیز در بغل داشت. گفت حاج حسن نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون را عوض کنید و بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. 🍁🍁🍁 🌿دو هفته بعد حاج حسن گفت همون بنده خدایی که بچه اش مریض بود مشکل بچه اش حل شده است واسه همین روز جمعه ما را نهار دعوت کرده است. برگشتم ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده است. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 18 الی 19 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣ 🍁🍁🍁 🌿بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت! اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. 🍁🍁🍁 🌿به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری؟ با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟! گفتم این پسر دنبال شما وارد هیأت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین علیه السلام و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!! 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم زد زیر خنده و گفت این پسر تا حالا هیات نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها را مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی این پسر با ابراهیم باعث شد که همه کارهای اشتباهش را کنار بگذارد. یکی از روز های عید همین پسر را دیدم. بعد از ورزش یه جعبه شیرینی پخش کرد. بعد گفت رفقا من مدیون شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ... 🍁🍁🍁 داشتم به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد. بعد هم آنها را به مسجد و هیات می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین علیه السلام. یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین علیه السلام افتادم که فرمودند: یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 19 الی 20 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣ 🍁🍁🍁 🌿یکی از شبهای ماه رمضان به زورخانه ای در کرج رفتیم. ابراهیم آن شب دعا می خواند و ورزش می کرد. پیرمردی ابراهیم را نشان داد و بهم گفت: «آقا این جوان کیه؟ هفت دور تسبیح شنا رفته، یعنی هفتصد تا. تو رو خدا بیارش بالا، الان حالش بهم می خوره.» ورزش که تمام شد، ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. ابراهیم همیشه می گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که، خدایا بدنم برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم در همان ایام یک جفت میل سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کاری انجام نداد! می گفت: «این کارها باعث غرور انسان میشه. مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.» 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 20 الی 21 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣ 🍁🍁🍁 ☘پنج پهلوان از یکی از زورخانه های دیگر تهران برای کشتی گرفتن با بچه های ما به زورخانه ما آمدند. چهار کشتی برگزار شد. دو تا کشتی را آنها و دو تا کشتی را هم ما بردیم. کشتی بعدی را باید با ابراهیم می گرفتند. آنها هم خوب ابراهیم را می شناختند. شلوغ کاری کردند. سر حاج حسن (داور) داد می زدند. که اگر کشتی را باختند تقصیر را گردن داور بیندازند. همه عصبای بودند. 🍁🍁🍁 ☘ابراهیم وارد گود شد و با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. بعد هم گفت: «من کشتی نمی گیرم! دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش دارد.» بعد هم دست حاج حسن (داور) را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. 🍁🍁🍁 ☘موقعی که می خواستیم لباس بپوشیم برویم. حاج حسن همه ما را صدا زد و گفت:«فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ابراهیم امروز با نَفْسْ خود کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم بخاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز ابراهیم کرد.» 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 23 الی 24 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada