eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
407 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣3⃣ کربلا 🍁🍁🍁 به یکی از ارتفاعات منطقه گیلان غرب رفتیم. بر فراز یکی از تپه های مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی در دست عراقی ها بود. خودروهای عراقی به راحتی در جاده تردد می کردند. ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و با بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. بعد با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه می کردم و گفتم: «ابرام جون این جاده مرزی را ببین، عراقی ها راحت تردد می کنند. یعنی میشه یه روزی مردم ما راحت از این جاده ها عبور کنند و به شهرهای خودشون برن!» 🍁🍁🍁 ابراهیم لبخندی زد و گفت: «چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر کنند.» بیست سال بعد به کربلا رفتیم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود! آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حرکت بودند و مردم دسته دسته به زیارت کربلا می رفتند 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 127 الی 128 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣3⃣ پای پیاده 🍁🍁🍁 هر زمان که تهران بودیم برنامه شب های جمعه آقا ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود. می گفت: «شب جمعه، شب رحمت خداست. شب زیارتی آقا اباعبدالله (ع) است. همه اولیاء و ملائک می روند کربلا، ما هم جایی می رویم که اهل بیت گفته اند، ثواب زیارت کربلا دارد.» ابراهیم آنجا دعای کمیل را می خواند. ساعت یک نیمه شب هم برمی گشت. 🍁🍁🍁 یک شب که از حرم بیرون آمدیم، من چون عجله داشتم، با موتور یکی از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهیم دو سه ساعت بعد رسید. پرسیدم: «ابرام جون دیر کردی!؟» ابراهیم گفت: «از حرم پیاده راه افتادم تا در بین راه شیخ صدوق را هم زیارت کنم. چون قدیمی های تهران می گویند امام زمان (عج) شب های جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق می آیند.» گفتم: «خب چرا پیاده آمدی؟» جواب درستی نداد. گفتم: «تو عجله داشتی که زودتر بیایی مسجد، اما پیاده آمدی، حتما دلیلی داشته؟» بعد از کلی سوال کردن جواب داد: «از حرم که بیرون آمدم یک آدم خیلی محتاج پیش من آمد، من دسته اسکناس توی جیبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده آمدم!» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 128 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣3⃣ نارنجک 🍁🍁🍁 من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، یه نارنجک از پنجره اتاق به داخل پرت شد. دقیقا وسط اتاق بود. از ترس رنگم پرید. همه به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت. اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. دستام را از روی سرم برداشتم. صحنه ای که می دیدم باورم نمی شد. 🍁🍁🍁 با چشمانی که از تعجب گرد شده بود گفتم: آقا ابرام...! همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بود، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. گوئی این نارنجک آمده بود تا مردانگی را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 129 الی 130 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣3⃣ 🍁🍁🍁 🌿یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم!» پرسیدم: «چطور ابراهیم را زدند.» کمی مکث کرد و گفت: «برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!» از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار رو کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند! 🍁🍁🍁 🌿یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: «ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم.» بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: «به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند! گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.» ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. 🍁🍁🍁 🌿از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: «حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟» گفتم: «بله، چطور مگه!» گفت: «آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!» با تعجب گفتم: «بله!» او خندید و ادامه داد: «من یکی از آنها هستم!» وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد: «ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.» این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. 🍁🍁🍁 🌿بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: «گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده!» پرسیدم: «چرا!» گفت: «آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت!» بعد ادامه داد: «این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند. آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند.» 🍁🍁🍁 🌿نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون.گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 134 الی 139 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
نَفَسَم شهید ابراهیم هادی: 💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 0⃣4⃣ میدان مین 🍁🍁🍁 🍃عملیات فتح المبین شروع شد. من و ابراهیم به دلایلی عقب ماندیم. موقعی رسیدیم دیدیم بچه های گردان در میان دشت نشسته اند. ابراهیم پرسید: «چرا اینجا نشستین؟ شما باید به خط دشمن بزنید!» گفتن فرمانده گفته. فرمانده گفت: «جلو ما میدان مین است، اما تخریب چی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم، تخریب چی در راه است.» ابراهیم گفت: «الان هوا روشن میشه، اینها جان پناه و خاکریز ندارند، کاملا هم در تیر رس دشمن هستند.» 🍁🍁🍁 🍃ابراهیم رو کرد و بچه ها گفت: «چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیا تا راه رو باز کنیم!» چند نفر از بچه ها دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد. پایش را روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور! هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نَفَس در سینه ام حبس شده بود. من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین. رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم! لحظات به سختی می گذشت. اما آن ها به انتهای مسیر رسیدند! شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 153 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 1⃣4⃣ کمک کردن به مردم 🍁🍁🍁 🍃ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسید: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد! 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 167 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 2⃣4⃣ 🌺روش برخورد صحیح 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و ... بودند! ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم. بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند. بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: «برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.» آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوی ریخته شده بود! 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 170 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣4⃣ فرد چشم چران 🍁🍁🍁 یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیراخلاقی می گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند. در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی جلوی دیگران خیلی بهش احترام می گذشت. 🍁🍁🍁 مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتدا او را غیرتی کرد و گفت: «اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟» آن پسر با عصبانیت گفت: «چشماش را در میارم.» ابراهیم خیلی با آرامش گفت: «خب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟!» بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم (ص) را گفت که فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببیند.» بعد دلایل دیگر هم آورد. بعد گفت تصمیم خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی. 🍁🍁🍁 برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد. او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کارهای گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع، آنها را متحول کرده بود. نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است! 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 172 الی 173 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣4⃣ نگاه به نامحرم 🍁🍁🍁 پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم. ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! آمدم پیش ابراهیم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند! یکدفعه با تعجب گفتم: «چیکار می کنی داش ابرام؟!» تازه متوجه حضور من شد.از جا پرید و از حال خودش خارج شد! بعد مکثی کرد و گفت: «هیچی، هیچی، چیزی نیست! 🍁🍁🍁 گفتم: «به جون ابرام نمی شه، باید بگی برای چی سوزن زدی توی صورتت.» مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: «سزای چشمی که به نامحرم بیافتد همینه.» آن زمان نمی فهمیدم که ابراهیم چه می کند و این حرفش چه معنی دارد، ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم، دیدم که آنها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبیه می کردند. 🍁🍁🍁 از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی گرفت. به قول دوستانش: «ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!» 🍁🍁🍁 👈و چه زیبا گفت امام محمد باقر (علیه السلام) : از تیرهای شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم است.👉 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 180 الی 181 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣4⃣ رفع حاجات مردم 🍁🍁🍁 همراه ابراهیم از مسیری با موتور عبور می کردیم. پیرمردی همراه خانواده اش کنار خیابان ایستاده بودند. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. از مشکلاتش گفت. ابراهیم هم پیاده شد، جیب هایش را گشت ولی چیزی نداشت. ابراهیم گفت چیزی همراه نداری، من هم جیب هایم را گشتم. ولی پولی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کرد و رفتیم. 🍁🍁🍁 بین راه از آینه موتور، ابراهیم را دیدم که اشک می ریخت! برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: «ابرام جون، داری گریه می کنی؟!» صورتش را پاک کرد. گفت: «ما نتونستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم.» گفتم: «خب پول نداشتیم، این که گناه نداره.» گفت: «می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتم کمکش کنیم.» خیلی به صفای درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم. فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: «دیگر هیچ وقت بدون پول از خانه بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 183 الی 184 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣4⃣ کمک به مردم 🍁🍁🍁 بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت. در عالم رویا ابراهیم را دیدم. سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود! از شوق نمی دانستم چه کنم. چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: «بچه ها بیایید، آقا ابراهیم برگشته!» ابراهیم گفت: «بیا سوار شو، خیلی کار داریم.» به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم. مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند. همه او را خوب می شناختند. 🍁🍁🍁 ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد وگفت: «من آمده ام سفارش این آقا سید را بکنم. یکی از این واحد ها را به نامش کن.» بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت: «آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره. من چه جوری یک واحد به او بدم؟!» من هم حرفش را تائید کردم و گفتم: «ابرام جون، دوران این کارها تموم شد، الان همه اسکناس رو می شناسند!» ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من اگر برگشتم به خاطر این بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم، وگرنه من اینجا کاری ندارم!» بعد به سمت ماشین حرکت کرد. من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم! 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 187 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣4⃣ حضرت زهرا(س): ابراهیم تو را دوست داریم 🍁🍁🍁 شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: «من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!» قسم خورد که دیگر مداحی نمی کند. خسته بودیم خوابیدیم. 🍁🍁🍁 فردا بعد از نماز صبح دعا خواند، بعدشم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها!! اشک همه را درآورد. من که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از صبحانه به سمت سومار حرکت کردیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری کرد و گفت: «می خوای بپرسی با اینکه قسم خوردن چرا روضه خواندم؟!» 🍁🍁🍁 بعد گفت چیزی میگم تا زنده ام جایی نقل نکن. گفت: «دیشب خواب به چشمم نمی آمد، اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس صدیقه طاهره سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان.» دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 190 الی 191 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣4⃣ مداحی 🍁🍁🍁 روی موتور نشسته بود. به زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت زهرا (س) نمود. خیلی جالب و سوزناک بود. از ابراهیم خواستم که در هیأت همان اشعار را به همان سبک بخواند، اما زیر بار نرفت! می گفت: «اینجا مداح دارند، من هم که اصلا صدای خوبی ندارم، بی خیال شو...» اما می دانستم هر وقت کاری بوی غیر خدا بدهد، یا باعث مطرح شدنش شود ترک می کند. 🍁🍁🍁 ابراهیم هر جایی بود آنجا را کربلا می کرد! گریه ها و ناله های ابراهیم شور عجیبی ایجاد می کرد. نمونه در اربعین سال 1361 بود. ابراهیم ذکر حضرت زینب (س) می گفت. او شور عجیبی به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش کرد! آن روز حالتی در بچه ها پیدا شد که دیگر ندیدیم. ابراهیم هیچ وقت خودش را مداح حساب نمی کرد اما اگر می خواند شور و حال عجیبی به پا می کرد. 🍁🍁🍁 یک شب با اصرار به مجلس عید الزهرا (س) رفتیم. مداح مثلا برای شادی حضرت زهرا (س) حرف های زشتی را به زبان آورد. ابراهیم وسط جلسه به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم. ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی نداشت دستش را به نشانه عصبانیت تکان داد و گفت: « توی این مجالس خدا پیدا نمی شه، همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.» بعدها وقتی نظر علما را در مورد این مجالس و حفظ ضررورت وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 161 الی 165 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣4⃣ مداحی در بهداری 🍁🍁🍁 ابراهیم مجروح شد و او را به بهداری ارتش بردیم. مجروحین بسیار زیادی آنجا بودند. مجروحین آه و ناله می کردند. در آن شرایط اعصاب همه بهم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم با صدائی رسا شروع به خواندن کرد. شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا (س) خواند. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت. هیچ مجروحی ناله نمی کرد. گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده است. به هر طرف نگاه می کردی آرامش موج می زد. قطرات اشک بود که از صورت مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند. 🍁🍁🍁 خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکترها که مسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. آهسته گفت: «تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت. ابراهیم همیشه می گفت: «بعد از توکل بر خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا (س) حلال مشکلات است.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 165 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 0⃣5⃣ ازدواج 🍁🍁🍁 یکی از دفعاتی که ابراهیم به تهران می آید. پدر یکی از دختران محله که آرزو داشت وی را داماد خود کند دست او را می گیرد و به زور به خانه اش می برد و از آن طرف عاقد را هم خبر می کند. خانواده ی ابراهیم را هم به خانه دعوت می کند. ابراهیم در اتاق دیگری نشسته بود. وقتی پدر دختر با خانواده شهید صحبت می کند و به سراغ ابراهیم می روند، می بینند که ابراهیم در اتاق پشتی حضور ندارد. 🍁🍁🍁 این در حالی بود که اگر ابراهیم می خواست از اتاق خارج شود، تنها راه خروج از جلوی دیدگان دیگران بود. خانواده ابراهیم وقتی به سمت منزل برمی گردند، میبینند که ابراهیم با لبخند جلوی درب منزل ایستاده است. همگی تعجب می کنند و می پرسند که چطور از منزل پدر دختر خارج شده است که آنها او را ندیده اند. ابراهیم می گوید: «آیه وجعلنا من بین ایدیهم را خواندم و خارج شدم. نمی خواهم چشمی در گوشه ی خانه و در انتظار من گریان باشد.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سوره های سرخ، جلد 2، صفحه 391
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 1⃣5⃣ آرزوی گمنامی 🍁🍁🍁 آخر آذر ماه بود. به ابراهیم گفتم: «چرا دعا می کنی گمنام باشی؟» لحظه ای سکوت کرد و گفت: «من مادرم را آماده کردم، گفتم منتظرم نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم!» دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود. دیگر از آن حرفهای عوامانه و شوخی ها کمتر دیده میشد. اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زدند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده بود. 🍁🍁🍁 تو تاریکی شب بهش گفتم: «آرزوی شما شهادته درسته؟» خندید و بعد از چند لحظه سکوت گفت: «شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم.» 🍁🍁🍁 دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم. می گفت: «چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.» تو نماز اشک می ریخت. انگار که در این دنیا نبود. تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد. در هیات توسل ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره (ع) بود. در ادامه می گفت: «به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 196 الی 197 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 2⃣5⃣ خواب شهادت 🍁🍁🍁 اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت. اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: «حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!» توقع این سوال را نداشتم. ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواست برای شهادتش دعا کند. صبح روز بعد هم راهی منطقه شد. ابراهیم کمتر حرف می زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود. ابراهیم حنا بست. موهای سر و ریشش را کوتاه کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 197 الی 200 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣5⃣ خوشکل ترین شهادت 🍁🍁🍁 همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. رفتم بهش گفتم: «داش ابرام خیلی نورانی شدی.» نفس عمیقی کشید و گفت: «روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.» بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشکل ترین شهادت را می خوام.» قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: «اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته.» 🍁🍁🍁 گفتم: «داش ابرام تو رو خدا از این حرفها نزن. بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، اینطوری خیلی بهتره.» گفت: «نه می خوام با بسیجی ها باشم.» رفتیم پیش حاج حسین الله کرم. ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: «حسین، این هم یادگار برای شما.» چشمان حاج حسین پر از اشک شد و گفت: «نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت میشه.» ابراهیم با آرامش خاصی گفت: «نه من بهش احتیاج ندارم.» حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد. ابراهیم بعدش رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 201 الی 202 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣5⃣ شهادت 🍁🍁🍁 عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 خیلی برای من دلگیرتر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. زخمی و خسته بودند. مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدم و پرسیدم: «از کجا می آیید؟» حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست. دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی بدنش غرق در خون بود. گفتند: «از بچه های گردان کمیل هستیم.» 🍁🍁🍁 گفتم: «بقیه بچه ها چی شدند.» گفت: «فکر نکنم کسی غیر از ما زنده باشد.» هول شدم پرسیدم: «این پنج روز چطور مقاومت کردید؟» حال حرف زدن نداشت، گفت: «ما زیر جنازه ها مخفی بودیم. یکی که بچه ها آقا ابراهیم صداش می زدند، کانال را سر و پا نگه داشته بود. یکطرف آر پی جی می زد. یکطرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. به مجروح ها می رسید.» پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود. بعد به ما گفت شما اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت که به مجروح ها برسد.» دیگری گفت: «من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد زمین.» 🍁🍁🍁 بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ... . آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. صدای آهنگران شنیده می شد: «ای از سفر برگشتگان/کو شهیدانتان، کو شهیدانتان» صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی که با پسرش در جبهه بود. پیش من آمد گفت: «همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم. هیچ کس نمی دونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود.» 🍁🍁🍁 آمدیم تهران. هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد خبر مفقود شدنش همه جا پیچید! بچه ها هر وقت در هیأت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله علیها می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 211 الی 219 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣5⃣ مادر در فراق ابراهیم 🍁🍁🍁 پنج ماه از شهادت ابراهیم می گذشت. هر چه مادر از ما می پرسید: «چرا ابراهیم مرخصی نمی آید؟» با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم! ما می گفتیم: «الان عملیات هست، فعلا نمی توند بیاد» و خلاصه هر روز چیزی می گفتیم. تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق. رو به روی عکس ابراهیم نشسته بود و اشک می ریخت! گفتم: «مادر چی شده؟» گفت: «من بوی ابراهیم را حس می کنم! ابراهیم الان توی این اتاقه!» وقتی گریه اش کمتر شد گفت: «من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.» 🍁🍁🍁 مادر می گفت: «ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که برنمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه!» چند روز بعد بازم جلوی عکس ابراهیم وایساده بود و گریه می کرد. ما بالاخره مجبور شدیم دایی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید. 🍁🍁🍁 آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد. سال ها بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا(س) می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه 44 برود. به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست. هر چند گریه برای او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می کرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 220 الی 221 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 قسمت 6⃣5⃣ تفحص 🍁🍁🍁 ✨سال 1369 آزادگان به میهن بازگشتند. بعضی ها منتظر بازگشت ابراهیم بودند ولی امید همه بچه ها ناامید شد. با چند تا از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت کردیم و قرار شد برای تفحص به منطقه فکه برویم. پس از جستجو، پیکرهای سیصد شهید پیدا شد. عشق به شهدای مظلوم فکه، باعث شد که در حین سخت بودن کار و موانع بسیار، کار در فکه را گسترش دهند. 🍁🍁🍁 ✨پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد. ایشان گفتند زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. 🍁🍁🍁 ✨در اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال پیدا شد، اما تقریبا اکثر آنها گمنام بودند. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. 🍁🍁🍁🍁 بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 222 الی 224 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💠قسمت 7⃣5⃣ 💠هر کی حاجت داره بخونه 🍁🍁🍁 ✨در سال 76 چهره ابراهیم در زیر پل اتوبان شهید محلاتی ترسیم شد. سید می گفت ابراهیم را نمی شناختم اما برای ترسیم چهره ابراهیم چیزی نخواستم. اما بعد از انجام این کار، به قدری خدواند به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم. 🍁🍁🍁 ✨سید می گفت: شب جمعه خانمی آمد و شیرینی داد بهم و گفت این شیرینی ها برای این آقا تهیه شده، همین جا پخش کنید. گفتم شما شهید هادی را می شناسید؟ گفت نه. ادامه داد: من در زندگی مشکل سختی داشتم. چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن. بعد گفتم منم قول می دم نمازهایم را اول وقت بخوانم. سپس برای این شهید که نمی شناختم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من حل شد، حالا آمدم از ایشان تشکر کنم. 🍁🍁🍁 ✨سید می گفت پارسال دوباره اوضاع کاری من خراب شد. مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر ابراهیم رد شدم و دیدم بخاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده. من هم تصویر را درست کردم. باور کردنی نبود، درست زمانی که تصویر تمام شد. یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من حل شد. بعد سید گفت: آقا اینها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز این ها را نشناختیم. کوچکترین کاری که برای ایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را برمی گرداند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 225 الی 222 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💠قسمت 8⃣5⃣ 💠سراغ آقا ابراهیم 🍁🍁🍁 ✨آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت! این شخص می خواست از آنها در مورد این شهید سوال کند. پرسیدم :کار شما چیه!؟ شاید بتوانم کمکت کنم.گفت:هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟کمی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. 🍁🍁🍁 ✨اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟ آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه. یکبار دخترم ازم پرسید:بابا این آقا کیه!؟ من هم گفتم اینها رفتن با دشمن جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه.بعد هم شهید شدند. 🍁🍁🍁 ✨دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه. چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید:دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت را می دم! برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم ، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی، 🍁🍁🍁 ✨حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟ بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشه برات دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش. 🀊 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 226 الی 227 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💠قسمت 9⃣5⃣ 💠سلام بر ابراهیم 🍁🍁🍁 ✨وقتی که کار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی به پایان رسید. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم. حاج حسین گفت بگذار اذان، چون بسیاری از بچه های جنگ ابراهیم را با اذان هایش می شناختند. یکی گفت بگذار عارف پهلوان. در ذهن خودم نام مجموعه را معجزه اذان انتخاب کردم. 🍁🍁🍁 ✨شب بود که به این موضوعات فکر می کردم. قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم! بعد به خدای خود گفتم: من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم. 🍁🍁🍁 ✨بعد بسم الله گفتم. قرآن را باز کردم. صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید! سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات 109 به بعد جلوه گری می کرد که می فرماید: 💫سلام بر ابراهیم، 💫اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم، 💫به درستی که او از بندگان مومن ما بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 229 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada