❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره_وند
✫⇠قسمت: 5
✍ به روایت همسر شهید
🕊مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه را بخشید.
🕊زمانی که محمد فهمید پدر شده برق خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار بود که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان از خوشحالی دیگر نمیدانست چه کند و هر لحظه حمد وثنای خدا را بهخاطر ریحانه می گفت.
🕊با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) را بر آن بگذاریم.
🕊تولدش دلگرمی بزرگ زندگی شیرین من و محمد بود. هر دو عاشق «ریحانه» بودیم، من مادر نگران «ریحانه» و «محمد» پدر استوارش بود.
🕊زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بود و از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد» دلداریام میداد و میگفت:«ریحانه را به خدا سپردهام خودش برایمان حفظش میکند».
🕊او عاشقانه «ریحانه» را دوست داشت و همیشه وقتی از محیط کار به خانه برمیگشت با وجود تمام خستگیاش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.
🕊تا پیش از تولد «ریحانه» تنها من دلتنگ محمد میشدم اما بعد از آن بود که هر وقت «محمد» به مأموریت میرفت من و ریحانه دلتنگش میشدیم و من بیشتر از قبل احساس می کردم که نیازمند حضور و همراهیاش هستم.
🕊تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب تربیت کنم و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامهاش هم به این مطلب اشاره داشت.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/19/1041791
-----------------------
http://markazi.navideshahed.com/fa/news/419982
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
1885916_892.mp3
3.16M
🔴دختران شهدا ...
🔵نوای حاج میثم مطیعی
⚪️بشنوید ...
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 6
✍ به روایت همسر شهید
🕊 با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه، مأموریتهای محمد هم بیشتر از گذشته شد به طوریکه گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید. اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
🕊احساس میکردم «محمد» حس و حال دیگری پیدا کرده است. شب تا سحر، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزهداریهای مکرر، تلاوتهای وقت و بیوقت محمد بوی شهادت گرفته بود...
🕊نزدیک به چندماهی بود که محمد در صحبت هایش حرف از سوریه را بیان می کرد و میگفت هرزمان که شرایط اعزام مهیا شود بیشک و بیدرنگ راهی خواهم شد.
🕊زمانی که میخواست برود به من گفت "فاطمه! شهادت آرزوی قلبی ام است اما من برای دفاع می روم".
🕊بالاخره آرزوی دیرینه محمد محقق شد و با اعلام خبر اعزام ها در یک دوره 5 روزه به تهران اعزام و مورد آموزشهای مختلف و ویژه قرار گرفت و دوباره به اراک بازگشت.
🕊محمد بارها میگفت که تمام دغدغه او سوریه و کودکان آنجا است و مدام بچههای سوریه را با دخترمان ریحانه مقایسه می کرد به گونه ای احساس دین بهوضوح از حرکات و رفتار او پیدا بود.
🕊28 شهرویور ماه روزی بود که محمد تمامی حرف های خود در قالب وصیت نامه نوشت و در میان مفاتیح گذاشت و از من خواست تا زمانی که مطمئن نشدن به شهادت رسیده آن را باز نکنم.
🕊زمان گذشت و بالاخره آرزوهای محمد کم کم به تعبیر خود نزدیک شد و 16مهر 94 آخرین صحنه دیدار من و محمد و طنین نجواهای عاشقانه اش در گوش تک دردانه خانهمان بود.
🕊در آن تاریخ محمد به همراه تعدادی دیگر از همسفران خود عازم سوریه شد و برای همیشه من و ریحانه را به پروردگار و اهل بیت(ع) سپرد.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/19/1041791
-----------------------
http://markazi.navideshahed.com/fa/news/419982
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 7
✍ به روایت همسر شهید
🕊هر دو سه روزی یک بار تماس میگرفت و صدای گرمش آرام بخش وجود من میشد؛
🕊بعد از گذشت ۲۰ روز در ۶ آبانماه بود که در تماس آخرش گفت دست کم یک هفتهای منتظر تماسهایش نباشم، و من در آن مکالمه کوتاه تنها یک جمله گفتم «دوستت دارم و مراقب خودت باش».
🕊یک هفته بعد از آخرین تماسمان بود که همه همرزمان «محمد» برگشتند و تنها من ماندم و دلواپسی و چشم انتظاری؛ آن روزها بود که حس مادران شهدای جاویدالاثر را با عمق وجود درک کردم.
🕊دوماه از رفتن محمد گذشته بود و بیخبری بزرگترین کابوسی بود که در این مدت من را آزار می داد چون هیچ خبری از او و حال و روزش نداشتم و همچون یعقوب به انتظار یوسف سفر کردهام بودم.
🕊دو ماه زندگیام در برزخ گذشت تا اینکه خبر شهادت «محمد» را آوردند. آری «محمد» با بال آرزوهایش پَر کشید و مرا در حیرت و بهت عمیق جای گذاشت.
🕊فکر شهیدشدن محمد تمام دهنم را درگیر خود کرده بود که پس از گذشت این مدت کمکم برای این خبر آماده میشدم و بالاخره وصیت نامه را با اطلاع خانواده او بازکردیم و با خواندن متن آن دریافتم مردی که تا دیروز خورشید خانهام بود امروز با نوشیدن شربت شهادت به دیدار لقاء الله شتافته و شربت شهادت را نوشیده است.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/19/1041791
-----------------------
http://markazi.navideshahed.com/fa/news/419982
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 8
✍ به روایت همسر شهید
🕊محمد تمام زندگیاش را وقف خدا کرده بود و همیشه در صحبتها و اعمال و رفتارش این دنیا را همانند مسافرخانهای میدانست که هرچه زودتر باید آنرا ترک میکرد.
🕊محمد عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که خداوند عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن شهادت بود...
🕊در مدت 4سال زندگی با او فهمیدم که محمد با سن کمتر از 30سالگی که داشت پیوند و ارتباطی محکم و همیشگی با پروردگار برقرار کرده و از تمام امتحانات الهی به سربلندی بیرون آمد.
🕊زمانی که محمدجان عازم سویه شد، ریحانه فقط ۱۸ ماه داشت و مثل دیگر کودکان در این سن نسبت به نبود پدرش خیلی احساس دلتنگی و بیقراری نمیکرد...
🕊اما اکنون نمیدانم سؤالها و خواستههای دوران کودکیاش را چگونه پاسخ دهم. هرگاه به خیابان یا پارک میرویم وقتی کودکی را دست در دست پدرش میبیند دلتنگیها و بهانهگیریهای «ریحانه» شروع میشود و مدام میگوید:«کی میشه ما هم بریم پیش خدا؟» یا اینکه «چرا بابا ما رو با خودش نبرد؟» و من پاسخی ندارم که بتوانم نسبت به سنش او را قانع کنم...
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/19/1041791
-----------------------
http://markazi.navideshahed.com/fa/news/419982
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 9
✍ به روایت همسر شهید
🕊همسرم توجه و احترام به خانواده را در ردیف اولویتهای مهم خود قرار داده و نگاه ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود.
🕊روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگیهای اصلی و مهم محمد بود و موسیقی آرامبخش نماز شب خواندنش آرامش ویژهای به خانهمان میداد.
🕊زمانی که در خانه و یا حتی در میهمانیها بودیم اگر صحبتهای مقام معظم رهبری از تلویزیون پخش میشد محمد با تمام هوش و حواس مشغول گوش کردن به صحبت های ایشان می شدند و در برگه نکاتی را یادداشت میکرد.
🕊ولایت فقیه الویت های اصلی زندگی شهید زهره وند بود و امور خود را بر مبنای منویات مقام معظم رهبری و فرامین ایشان تنظیم میکرد.اعزام همسرم به سوریه نیز بر اساس آنچه که رهبری فرمودند بود و در وصیت نامه اش هم به دیگران و از جمله خود من سفارش کرده که همیشه پیرو مقام معظم رهبری و خط ولایت فقیه باشیم.
🕊چهارسال زمان کمی بود که من در کنار محمد زندگی کنم و برای این موضوع همیشه حسرت می خورم که چرا این زمان بیشتر نبود چراکه واژه مرد بی شک برازنده شخصیت و منش محمد من بود.
🕊او سعی میکرد در بیشتر ابعاد زندگی با الگوپدیری از اهل بیت و حضرت علی(ع) حرکت کرده و پیرو واقعی راه آنان باشد .
🕊محمد به آسمانها پرگشود و امروز تنها دلتنگیهای او مونس شبهای تنهایی من و ریحانه است و ثانیه به ثانیه با خاطرات شیرینی که با او داشتم برایم تداعی میشود و از اینکه او را دیگر در کنارم نمیبینم دلتنگتر می شوم و دست کشیدن بر مزار سرد او تسکینی برای تمام این دردها است.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/19/1041791
-----------------------
http://markazi.navideshahed.com/fa/news/419982
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 10
✍ به روایت همسر شهید
🕊من گلهمندم از مدعیانی که حسرت داشتن پدر را برای فرزندان مدافعان حرم، نبود همسر و از دست دادن عزیزی را با ارزش ریالی میسنجند.
🕊اما من شهادت همسرم در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) را افتخاری بزرگ میدانم، اگر حضرت زینب(س) در آن زمان به اسارت درآمد اکنون هستند جوانانی که حاضرند برای دفاع از حریم حرم اهل بیت(ع) جان خود را فدا کنند.
🕊زنان و مادران جامعه ما نیز باید با حجاب و حیای خود مدافع خون شهدا باشند تا مبادا خون این شهدا پایمال شود.
🕊مادر «محمد» با وجود اینکه دو سال از شهادت فرزندش میگذرد هر روز بدون استثنا در گرمای تابستان و سرمای زمستان بر سر مزار فرزند شهیدش میرود و ساعتها بر سر مزارش مینشیند و با او درد دل میکند.
🕊ای کاش شهدای مدافع حرم بودند و آزادی سوریه را میدیدند هر چند آنان به این آزادی واقف هستند اما دلم میخواست زمانی که خبر آزادی سوریه و شکست داعش را شنیدیم همسرم نیز در کنارم بود.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/01/19/1041791
-----------------------
http://markazi.navideshahed.com/fa/news/419982
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 11
✍ روایت زندگی
🕊شهید محمد زهره وند نخستین شهید مدافع حرم استان مرکزی است، شهیدی که هنگام عزیمت با یک نگاه به پدر و مادر، همسر فداکار و یگانه گوهر خردسالش همه را به خدا سپرد و رفت.
🕊این شهید که در سالهای دفاع مقدس طفلی شیرخوار بوده از جبهههای جهاد و ایثار فقط سخنانی را شنیده بود و همین شنیدهها او را برای مقابله با ستم و سرکوب ظالمان ترغیب و مهیا و روحیه شهادتطلبی را در او زنده کرد.
🕊سیزدهمین روز بهار سال 1365 سرآغاز زندگی شهید محمد بود که در این تاریخ عملیات والفجر 8 به دست مردان الهی به انجام رسیده بود.
🕊محمد برای تحصیل در دوره ابتدایی در مدرسهای در خیابان داوران اراک ثبتنام شد، شاگرد اول کلاس نبود اما به درسومشق اهمیت میداد.
🕊تحصیل در دوره راهنمایی هم در مدرسه توحید خیابان مشهد اراک سپری شد.
🕊در این دوران به روستای آبا و اجدادیاش رفتوآمد میکرد و هرازگاهی در باغ و بستانهای آنجا اوقات بیکاریاش را میگذراند. ازاینرو دارای روح لطیف و آرامی بود که در رفتار با دوستانش در مدرسه قابلمشاهده بود.
🕊در دوره متوسطه با ثبتنام در هنرستان قائم و عضویت در پایگاه بسیج مدرسه یک اجتماع و دورهمی جدید را تجربه میکرد.
🕊او که در خانوادهای مذهبی و زحمتکش رشد و نمو پیداکرده و با آداب و اخلاق اسلامی آشنا شده بود حالا بهتر میتوانست روحیه مذهبی خودش را در پایگاه بسیج پرورش دهد و این زمینهای شد تا در سالهای پایانی هنرستان از طریق بسیج با فعالیتهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آشنا شود.
🕊وی با حضور در پایگاهها و یادوارههایی که به مناسبتهای گوناگون برای شهدا برگزار میشد شیفته حضور در سپاه شد و پس از فارغالتحصیل شدن برای عضویت در سپاه داوطلب شد.
ادامه دارد
منبع:
http://markazi.farsnews.com/news/13960615002050
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 12
✍ روایت زندگی
🕊هنوز دهساله نشده بود که پای ثابت هیأت مسجد محل بود. در نوجوانی وقتی عضو پایگاه بسیج مسجد شد بیشتر وقتش را در آنجا میگذراند.
🕊در فعالیتهای فرهنگی مسجد پیشقدم بود و موقعی هم که صحبت از کار یدی میشد محمد لباس کار میپوشید و آماده بود.
🕊بیشتر اوقات تا پاسی از شب تلاش میکرد تا کارها به نحو احسن انجام شود و تا خیالش راحت نمیشد به خانه نمیرفت.
🕊حرف از بزرگداشت یاد و خاطره شهدا که میشد محمد دیگر سر از پا نمیشناخت.
اعتقاد عجیبی به برگزاری یادواره شهدا داشت تا جایی که بعضی از روزها مستقیم از محل کار به مسجد میرفت تا مطمئن شود کاری بر زمین نمانده باشد.
🕊او احساس تکلیف میکرد و میگفت: ما در زمان دفاع مقدس نبودیم پس حالا باید دینمان را به شهدا ادا کنم.
🕊در مأموریت جبهه شمال غرب در سال 1389 بچههای اراک سه شهید والامقام تقدیم کردند که 30 فروردین هرسال یادواره این شهدا برگزار میشود.
🕊از چندین روز مانده به 30 فروردین دیگر فکر و ذکر محمد و همرزمان این شهدا برگزاری یادواره شهدای شمال غرب بود.
🕊محمد با این شهدا دوست و رفیق بود و به دیدار آنها میرفت اما حالا هر پنجشنبه میتوانستی محمد را در کنار تربت آن سه شهید پیدا کنی؛ بهویژه اینکه محمد علاقه عجیبی به شهید سید محسن قریشی داشت.
ادامه دارد
منبع:
http://markazi.farsnews.com/news/13960615002050
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 12
✍به روایت دوست شهید
🕊بعضی از روزها که با سرویس به پادگان میرفتیم در کنار صندلی محمد مینشستم. میدیدم که او خمشده کتابی را در دست گرفته و زمزمه میکند.
🕊زمزمههای محمد که به گوشم میرسید میفهمیدم که زیارت عاشورا میخواند و من هم در کنارش آرام زمزمه میکردم.
محمد میگفت: امروز توفیق نداشتم بعد از نماز صبح زیارت عاشورا بخوانم.
🕊در مأموریتهایی که باهم بودیم هیچوقت بعد از نماز صبح زیارت عاشورایش ترک نمیشد. خودش روضه میخواند و دلشکسته برای مظلومیت اهلبیت پیامبر (ص) آرام اشک میریخت.
🕊در مأموریت شوریه اولین شبی که به الحویز رسیدیم تقریباً نیمهشب بود. همه خسته در گوشهای به خواب رفتند. پاسی از شب نگذشته بود که صدای زیارت عاشورای محمد بلند شد. زمزمه میکرد و اشک میریخت. همین زیارتها و روضهخوانی یک نفره محمد بود که او را از ما جدا کرد.
🕊در مأموریت شمال غرب براثر آتش گرفتن آرپیجی مصدوم و چند روزی در بیمارستان بستری بود. برای ملاقاتش که رفتم وقت نماز بود با لبخند استقبالم کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی با اصرار از من خواست تا از جا بلندش کنم تا نماز بخواند.
به او گفتم: تو مجروحی، همینطوری روی تخت نمازت را بخوان. دوباره لبخند زد و گفت: آخر تو نمیدانی نماز خوابیده که حال نمیدهد این چند روز خیلی بد گذشت که نتوانستم نمازم را ایستاده بخوانم.
ادامه دارد
منبع:
http://markazi.farsnews.com/news/13960615002050
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 13
✍به روایت برادر شهید
🕊آخرین نماز پراحساسی که در کنارش بودم و شاید بیش از یک ساعت طول کشید، در بازگشت از سفر مشهد مقدس و در بارگاه حضرت معصومه (س) بود.
🕊چنان مشتاقانه عبادت میکرد که من حیران نگاهش میکردم. انگار با تمام وجود غرق در نماز بود و شاید هیچکس و هیچچیز را نمیدید.
🕊وقتی همدستش به ضریح حضرت معصومه (س) میرسید از آن دل نمیکند. گویا به او الهام شده بود که آخرین زیارت دنیایی او است.
🕊دستش را گرفتم و گفتم: بیا بریم، بچهها خسته شدهاند باید حرکت کنیم.
🕊با چشمان خیس نگاهم کرد و گفت: زیارت خاطرهانگیزی شد از دستبوس آقا تا دست بوس خانم.
ادامه دارد
منبع:
http://markazi.farsnews.com/news/13960615002050
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 14
✍به روایت همرزم شهید
🕊بیش از ۱۰ سال است که با این شهید بزگوار دوست و همکار بوده ام، همواره زمانی که در کنار این شهید بودیم بهترین اوقات برایم بود.
🕊شهادت نصیب هر کس نمی شود و فرد باید لیاقت شهادت را داشته باشد، واقعا شهید محمد زهره وند به دلیل روحیات اخلاقی و ویژگی های شخصیتی، لیاقت شهادت را داشتند.
🕊این شهید بزرگوار همواره سعی می کرد مشکلات شخصی خودش را در دورن خود نگه دارد، این کار را به این دلیل انجام می داد که مبادا این مشکلات شخصی باعث اذیت و آزار اطرافیانش شود.
🕊شهید زهره وند در انجام کار خیر پیشگام بود و هر وقت متوجه می شد کسی نیاز به کمک دارد چه مادی و غیر مادی کارهای شخصی خود را برای کمک به فردی که به او نیاز داشت رها می کرد تا مشکل دیگران را رفع کند.
ص🕊یکبار که در قالب کاروان های راهیان نور به مناطق جنگی اعزام شده بودیم در حالی که برای بازدید آمده بود وقتی دید که یک سوله در مناطق جنگی در حال ساخت است برای کمک به ساخت این سوله به عنوان یک کارگر ساده مشغول به کار شد.
🕊این شهید بزرگوار برخوردهای خوبی را با همرزمان و همکارانش داشت و شوخ طبعی و خوش برخودی از دیگر ویژگی های این شهید بزرگوار بود.
شهید محمد زهره وند که از سوی تیپ ۷۱ روح الله به سوریه اعزام شده بود در تاریخ نهم آبان ماه امسال به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
ادامه دارد
منبع:
http://www.nedayetafresh.ir/news/3985-%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88-%D8%A8%D8%A7-%D9%87%D9%85%D8%B1%D8%B2%D9%85-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D8%B1%D8%A7%DA%A9/-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D9%88%D9%86%D8%AF-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A8%D9%88%D8%AF.html
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمد_زهره وند
✫⇠قسمت: 15
✍وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺همسرم:
نمیدانم چه بگویم و چه بنویسم، فقط از تو میخواهم مرا حلال کنی و از همه دوستان و آشنایان حلالیت مرا بخواه.
مثل همیشه حجابت را خوب حفظ کن و این حجاب و معرفت را به دخترم ریحانه جان یاد بده؛ از تو میخواهم همیشه در سختی و مشکلات به خدا توکل کنی و با ذکر نام خدا آرامش بگیری و بدانی وجود و حضور ما همه وسیله است.
بود و نبود ما خیلی مهم نیست، اگر توکل کردی و خدا را در همه حال احساس کردی میبینی که پشتیبان و یار محکمی داری و هیچ وقت تنهایی و ترس بر تو غلبه نخواهد کرد.
🌺ریحانه جان:
دختر شیرین عسل بابا با تمام وجود دوستت دارم و همیشه به یادت هستم و از تو، نور چشمم میخواهم همیشه حرفهای مادرت را خوب گوش کنی و مثل مادرت با حجاب، با معرفت و دارای فهم و کمالات باشی و در تمام مراحل زندگی گوش به فرمان مادرت باشی، مبادا مادرت از تو ناراضی باشد.
🌺پدر و مادر عزیزم:
از اینکه این همه برای بنده زحمت کشیدید و برای ما خون دل خوردید تشکر و قدردانی می کنم و از اینکه مرا به راه مستقیم هدایت کردید ممنونم.
از شما همسر و دختر عزیزم ریحانه و پدر و مادر مهربانم میخواهم همیشه پشتیبان اسلام و ولایت فقیه باشید و هیچ وقت نگذارید کسی به رهبر عزیزتر از جانم حرفی بزند و همیشه مدافع انقلاب و خون شهدا باشید.
از شما می خواهم اگر روزی بنده حقیر سراپا تقصیر لیاقت شهادت را در راه اسلام، قرآن و ولایت را پیدا کردم، گریه نکنید و بدانید عمر دست خداست و چه لیاقتی بهتر از اینکه عمر بنده با شهادت که بالاترین مرگ و رسیدن به خداست به پایان برسد.
دعاکردم که از جسمم نماند/تا کسی نماز میتی بر تن نخواند
والسّلام
محمد زهره وند ۲۸ شهریور1394
پایان
منبع:
Payamedekijan.ir/news
📢 #پیشنهاد_مطالعه
📖 کتاب "ستارگان سرزمین آفتاب" ، نویسنده: عبدالرضا ملکی، نشر سفیران طلاییه
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :1⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✏️مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده.
✏️معمولا در یک محیط کوچک آن هم روستای جلیان که ما در آن زندگی می کردیم همه مردم همدیگر را می شناسند و به اخلاق و رفتار یکدیگر آشنایی کامل دارند. علی الخصوص در زمان گذشته و قبل از انقلاب که شناخت ها بهتر از زمان حال بود.
✏️شناخت من نسبت به مرتضی از زمان کودکی و آن هم در محیط با صفا و صمیمیت روستا بود. بخصوص که ایشان پسر خاله من هم بودند.
✏️ایشان در خانواده ی دارای ایمان قوی و اخلاق مثال زدنی و از همه مهمتر خوش رویی و خنده رویی زیاد از حد ایشان بر سر زبان ها بود.
✏️من خودم علاوه بر مسئله اقوامی که بیان کردم با بوجود آمدن چند حادثه بیشتر با او آشنا شدم و آن هم بر می گردد به فعالیت های قبل از انقلاب مرتضی.
✏️یادم هست حدودا دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس پنجم ابتدایی بودم و بواسطه پیشینگی مذهبی که در خانواده ما بود علی رغم اینکه هیچ کس حق نداشت محجب بر سر کلاس بشیند من این کارا نمی کردم و با روسری بر سر کلاس نشسته بودیم. در همین حال مدیر مدرسه پس از اطلاع از این عمل ما به سر کلاس آمد و با چهره خشمگین خود رو به ما کرد و گفت:مگر شما از قوانین و مقررات مدرسه اطلاع ندارید، مگر سر صف نخواندیم که از این پس کسی حق ندارد با روسری به مدرسه بیاید.
ما که تقریبا از این برخورد خانم مدیر ترسیده بودیم . چند لحظه ای مدیر مکث کرد تا ما اقدام به بیرون آوردن روسری های خودمان بکنیم ولی تصورات ایشان غلط از آب بیرون آمد و با لحن تندبری رو به ما کرد و گفت:مگر با شما نبودم!
پس از اینکه مدیر مایوس شد ما را از سر کلاس بیرون کشید و مرتب تنبیهمان کرد. وقتی که آقا مرتضی از این قضیه با خبر شد ناراحت شد و به طریقی مدیر مدرسه را مورد اعتراض خود قرار داد که ما توانستیم با حجاب سر کلاس برویم.
✏️مرتضی از همان زمان کودکی به حجاب اهمیت داد و برای آن حساسیتی خاص قائل بود...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
کانال سنگر شهدا
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✏️ البته حرکتهای مرتضی تنها به آنجا ختم نشد. او مرتب به فعالیتهای ضد رژیم ادامه میداد و دائم تحت تعقیب نیروهای دولتی بود.
✏️زمانی که راهپیمائی های علنی مردم علیه رژیم پهلوی آغاز شد مرتضی علاوه بر حرکت هایش در روستا سریع خوش را به شهرستان می رساند تا به خیل عظیم مردم بپیوندد.
✏️یاد ندارم روزی که ماموران پاسگاه به دنبال مرتضی نباشند و او که در همان دوران هم از چابکی و زیرکی منحصر به فردی برخوردار بود نمی گذاشت که دست مامورین به او برسد. انها هم پدرش را می گرفتند تا او خودش را معرفی می کند. ماموران دولتی ناجوانمردانه او را زیر کتک می گرفتند تا آنجا که قسمتهای مختلف بدنش یا کبود می شد و یا خون می آمد.
✏️ بیاد دارم که یک بار دستگیر شدن مرتضی بیش از همیشه به زبان مردم روستا افتاد و آن زمان بود که رئیس پاسگاه پس از اینکه مفصل او را زده بود رو به مرتضی کرده و می گوید آخر تو چه موقع می خواهی دست از کارهایت برداری. من دیگر تو را آزاد نمی کنم مگر به یک شرط, آن هم جلو همه بگویی: خدا، شاه، میهن.
مرتضی که بدن خسته و کوفته شده اش تاب و توان درست و حسابی نداشته رو به رئیس پاسگاه می کند و حرف او را تکرار می کند "خدا، میهن ولی روی شاه خط سرخ بکشید"
در یک آن پس از اتمام صحبت های مرتضی مامورانی که در آنجا حضور داشتند به سر و روی مرتضی حمله می کنند و مجددا او را می زنند.
✏️ علی رغم این که ماموران سعی نمودند که این حادثه در روستا رسوخ نکند ولی اینجور نشد و به سرعت تمام مردم روستا از این ماجرا مطلع شدند. پدر مرتضی که از این قضیه به خشم آمده بود جهت اعتراض به پاسگاه مراجعه کرد و با ماموران پاسگاه درگیری لفظی پیدا نموده و متعاقب آن مرتضی آزاد شد.
✏️پس از این ماجرا زمانی که متوجه شد در این محیط کوچک جای برای فعالیتهای انقلابی نیست. برای اینکه باعث اذیت و آزار خانواده و دوستان نشود. کوله بار هجرت را به دوش گرفت و راهی شیراز شد. البته رفتنش بیشتر به بهانه کار کردن بود ولی در حقیقت شرکت گسترده و فعال تر در حرکات ضد رژیم او را تشویق به این عمل نمود.
✏️تامدتی هیچ کس خبر نداشت که ایشان کجا و چکار می کنند و پس از مدتی مطلع شدیم که دفترچه سربازی گرفته و قصد رفتن به خدمت دارد که مصادف گردید با دستور امام که فرمودند سربازها از پادگانها فرار کنند و مرتضی بنا به همین دستور از رفتن به خدمت سربازی صرف نظر کرد...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
کانال سنگر شهدا
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :3⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✏️ نفس های آخر رژیم شاه بود که یک بار دیگر مرتضی را توانستم ببینم. او دیگر تنها نبود. عده زیادی با او هم فکر و همراه شده بودند در پوست خود نمی گنجید و مرتب در حال فعالیت با تعدادی از جوانان می پرداخت، تا اینکه بر اثر حماسه های این جوانان حکومت ظالم شاه جای خودش را به اسلام ناب محمدی(ص) سپرد ...
✏️ در مورد آن روزهای پر التهاب قبل از انقلاب مادر مرتضی نقل می کرد:
يك روز عصر آمد خانه، از زير لباسش چند عكس امام بيرون كشيد و زير شن و ماسه هايي كه گوشه حياط ريخته شده بود چال كرد. تا قبل از خواب مدام از امام و انقلاب ميگفت. شب از نيمه گذشته بود كه صداي در بلند شد، مأمور ها بودند. با زور هم كه شده به داخل خانه ريختند. از اتفاق اولين جايي را هم كه گشتند زير همان رمل ها بود. اين طولاني ترين و دقيق ترين بازرسي اي بود که تا به حال از خانه ما انجام داده بودند، اما هر چه گشتند كمتر پيدا كردند. دست آخر، دست از پا دراز تر برگشتند.
✏️يك ساعت قبل از ورود آن ها سيدي نوراني را در خواب ديده بودم كه مي گفت: « عكس هاي من را از زير اين رمل ها بيرون بياوريد.» مرتضي را بيدار كردم و جريان را به او گفتم، مرتضي هم عكس ها را زير خاك باغچه پنهان كرده بود.
✏️خدا خيلي رحم کرد، چون آن روز ها رژيم منحوس پهلوي آخرين دست و پايش را مي زد و اگر اين بار مرتضي را مي گرفتند، معلوم نبود چه بر سرش مي آوردند.
✏️انقلاب که پیروز شد، خيلي از جيره خواران شاهنشاهي در حال فرار بودند، رئيس پاسگاه جليان نيز همراه خانواده قصد فرار داشت. جوان هاي روستا، که سال ها سايه شلاق هاي اين مرد را بر تن خود حس کرده بودند، ماشينش را احاطه كرده و با چوب و چماق به ماشينش مي زدند. مرتضي تا جريان را شنيد، سريع خود را به آنجا رساند. جمعيت را متفرق و به آرامش دعوت كرد. بعد خودش آنها را تا فسا همراهي كرد تا به زن و بچه اين فرد بي احترامي نشود.
✏️اين کار مرتضي تا مدتها زبان زد مردم روستا شده بود، چون بيشترين کسي که از دست اين مرد شلاق خورده بود، همين آقا مرتضي بود.
✏️پس از پیروزی انقلاب، خیلی طول نکشید که مرتضی لباس مقدس پاسداری پوشید و به خیل کبوتران سبز پوش سپاه پیوست. پس از مدتی که درگیری با ضد انقلاب در کردستان شروع شد او به همراه تعداد زیادی از پرسنل زحمتکش سپاه راهی کردستان شد. این ماموریت حدود 9 طول کشید.
✏️یادم می آید در آن دوران که هنوز جنگ و جبهه ای نبود وقتی مردم روستا شاهد بازگشت سرافرازانه این عزیز بودند گروه گروه به منزل پدر ایشان می رفتند تا از مرتضی درباره ی آن مناطق مطالبی دستگیرشان شود...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
کانال سنگر شهدا
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :4⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✏️ مدتی نگذشت که همگی از رسانه ها فهمیدیم که کشور عراق به ایران حمله کرده و مقداری از خاک کشورمان را به تصرف درآورده است. با انتشار این خبر می توانم بگویم اولین کسی که در منطقه ما, کوله بار خود را بست و راهی جبهه شد خود مرتضی بود.
✏️حدودا هشت ماهی از جنگ تحمیلی می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد که سرنوشتم را عوض کرد و آن هم لحظه ای بود که خبر خواستگاری در منزل ما زمزمه می شد. وقتی به صراحت این قضیه به من گفته شد که مرتضی به خواستگاری شما آمده و من خودم نمی دانستم باید چه بگویم انگار که داشتم در یک دریای پر امواج دست و پا می زدم. هر چه فکر کردم نمی دانستم که الان زمان وارد شدن به زندگی جدید است یا نه!
✏️ بالاخره پس از مدتی فکر کردن خودم را قانع به این عمل نمودم و از آنجا که مرتضی انسانی وارسته و متدین و با اخلاق بود قبول کردم.
✏️پس از اعلام این خبر به خانواده ایشان، یک شب به اتفاق خانواده به منزل ما آمدند. بدون آنکه تشریفات آن چنانی درست شود آن شب صحبت های دو خانواده بدون حضور دائم من در آن جلسه آغاز گردید و هر کسی صحبتی می نمود. البته این صحبت ها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید.
✏️بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر، در نهایت بحث مهریه که پیش کشیده شد و توافق حاصل شد که یکصد و ده هزار تومان بابت مهر قرار دهند.
✏️ پس از حدودا دو الی سه ساعت یک مرتبه صدای آقا مرتضی در میان صحبت های دیگران بلند شد و همگی را به سکوت وا داشت و رو به خانواده ما کرد و رک گفت:
ببینید شغل من نظامی است و پاسدار انقلاب هستم. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می شود و کمتر اتفاق می افتد که من در شهرستان باشم. خواهشی از شما دارم که آن هم این است که خوب فکرهایتان بکنید و جوانب کار را بررسی نمائید. اگر موافق بودید دخترتان را به من بدهید که بعد خدای نا کرده پشیمان نشوید.
✏️صحبتهای آقا مرتضی همه جمع را بر یک لحظه هم که شده بود به فکر فرو برد و در آن لحظه هیچ کس صحبتی نمی کرد. ناگهان مادرم آن سکوت را شکست رو به جمع علی الخصوص آقا مرتضی کرد گفت: ما هم این لحظات و این شرایط را درک می کنیم، شما هم برای اسلام و امنیت و آسایش ما به آنجا می روید ما که به این وصلت راضی هستیم ما بقی آن هرچه خدا بخواهد همان می شود.
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط
کانال سنگر شهدا
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada