eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
403 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1⃣ ✍تشرف به اسلام 🌹ژروم ایمانوئل (ژوان) کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس در 1344 در شهر پاریس، پایتخت كشور فرانسه دیده به جهان گشود. پدرش، مسلمان و سوداگری از مراكش است و مادر وی، از پیروان دین مسیح(علیه السلام) و فرانسوی است. 🌹ژوان، دو ساله بود که طعم جدایی پدر و مادرش را چشید. وی در زندگی همراه مادر، با آموزه‌های مسیحیت آشنا شد. ژروم پانزده ساله، در سفری که برای دیدن پدرش رفته بود با مذهب شافعی آشنا و به این مذهب گروید. 🌹پدر شهید می گوید: ژوان در سن ۱۵ سالگی از فرانسه به تونس سفر کرد و این درحالی بود که تا آن روز به دلیل جدایی من و مادرش، دو سالی بود که او را ندیده بودم، تابستان بود که به ژوان قرآن کوچکی هدیه دادم و همین قرآن کوچک، آنقدر کنجکاوی او را برانگیخت که با ذره‌بین به مطالعه آن می‌پرداخت و سوالات زیادی برایش به وجود می‌آمد که برای رسیدن به پاسخ آن سوالات به هر طریقی تلاش می‌کرد و همین امر نیز باعث شد در سن ۱۵ سالگی مسلمان شود. 🌹با كندوكاوی و جستجویی كه در تونس به انجام رساند، به اسلام گروید و پس از بازگشت به پاریس، با شركت در نماز جمعه اهل تسنن نشان داد كه دین تازه وی، در جان و روانش جایگاهی بس والا دارد. 🌹از راه همان حضورهای پی در پی نمازهای جمعه بود كه با اعلامیه ها امام(ره) آشنا شد. با خواندن چنین اعلامیه ای به امام(ره) و راهی كه برگزیده بود، باور یافت و روز به روز دلبستگیش نسبت به ایشان افزونتر شد. پس از این، با پیكارگران ایرانی پیرو خط امام(ره) در پاریس آشنایی بیشتری یافت... 🌹پدر می گوید: ژوان فقط در تعطیلات تابستانی به دیدار ما می‌آمد و پس از سفر به تونس و بازگشت به فرانسه با دانشجویان پیرو خط امام راحل(ره) آشنا شد و بعد از گوش دادن به سخنرانی حضرت امام خمینی(ره) که به زبان فرانسه در آنجا منتشر شده بود تحت تأثیر قرار گرفت... ادامه دارد منبع: https://www.ziaossalehin.ir/fa/content/10108 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2⃣ ✍گرایش به تشیع 🌹 یک نفر بود مثل آدم‌های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. 🌹بعد از مدتی، رفت و‌آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. 🌹غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید». 🌹چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند. 🌹هفتة آینده از ظهر آمد. با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل» گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی‌روند»؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود. 🌹یک روز بچه‌های کانون، دیدند «ژوان» نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند. 🌹«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت. 🌹وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)» 🌹گفت: «می‌خواهم اسمم رو بذارم علی» مسلمان‌های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می‌کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).» گفت: «پس چی» ـ «هرچی دوست داری» گفت: «کمال» ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/86392/%DA%A9%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%84-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%88%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:3⃣ ✍ رضایت مادر 🌹ژوان می گوید: به خانه که برمی‌گردم جو زندگی مثل پیش از آمدنم به کانون می شود، زندگی عادی همراه با موزیک و موسیقی. این مرا آزار می دهد. نمی خواهم به مادرم بی احترامی کنم ولی او فکر می کند این کارها شاید بتواند مرا به زندگی عادی برگرداند. 🌹گفتم: به هر حال مادرت است. چرا به دیدنش نمی روی؟ اگر سراغ مادرت نروی، گناه می کنی. بعد از کلی جر و بحث قانع شد به دیدار مادرش برود. 🌹در آخر به او گفتم: این ارتباط را برقرار کن، شاید ایشان هم مسلمان بشود. پس از این ماجرا چند بار ژروم را دیدم و از او پرسیدم: سراغ مادرت می روی؟ گفت: آری می روم. 🌹مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت:«شما بچه منو منحرف می‌کنید» بچه‌ها گفتند: «چند وقتی مادرت را بیار کانون» 🌹مادرش هم بعد از آن روز چند بار به کانون آمد تا از شرایط پسرش مطلع شود. ژروم از او خواسته بود وقتی وارد کانون می شود، روسری داشته باشد. مادرش هم موقع ورود به کانون این مساله را رعایت می کرد و روسری سرش می گذاشت. چهره و طرز رفتارش نشان می داد که آن نارضایتی و ناراحتی گذشته را از ژروم ندارد. مادرش وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. ادامه دارد منبع: http://qom.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=31094 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:4⃣ ✍ سفر به ایران 🌹کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. «کمال» هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری. 🌹خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت. یک روز گفت: «مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم» مسعود گفت: «برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.» آن زمان دبیرستانی بود. 🌹رفت و بعد از مدتی آمد و گفت:«کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.» با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. 🌹مسعود گفت: «تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی! 🌹خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آن‌ها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود. 🌹به دنبال آمدن به قم، بی تابیش فرو نشست. همیشه دوست داشت نامی از امیرمومنان(علیه السلام) روی او بماند. به همین خاطر، بیان می داشت: «به من بگویید ابوحیدر؛ این، آن رمز بین علی(علیه السلام) و من است.»(پایگاه فرهنگ پایداری، 8/12/1387) 🌹با آمدن به ایران، پنج و یا شش ماهی بیشتر نگذشته بود كه به راحتی فارسی صحبت می نمود. 🌹کمال کورسل در سفر حضرت آیت الله خامنه‌ای به قم، به نمایندگی از طلاب غیرایرانی سخنرانی کرد. ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/86392/%DA%A9%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%84-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%88%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:5⃣ ✍اعتقاد قوی 🌹روز اولی که روزه گرفته بود، سحری نخورد، فکر می کرد در روزه گرفتن باید به انسان سخت بگذرد. من راهنمایی اش کردم و به او گفتم: کسانی که روزه می گیرند، سحری می خورند تا گرسنگی به آنها فشار نیاورد. مردم حاضرند سختی بکشند، ولی نه مثل تو که اینطور گرسنه شدی و یک گوشه افتادی. بعد متوجه شد که عبادت های اسلام سختی مطلق نیست، بلکه آمیخته ای از سختی و آسانی است. 🌹گاهی نیمه‌شب بلند می شدم و می دیدم بیدار است و سجاده اش را پهن کرده. نماز شب می خواند و با خدا راز و نیاز می کرد. 🌹بعضی مواقع هم می دیدم که گریه می کند و به زبان فرانسه صحبت می کند. یک بار که مشغول راز و نیاز بود، بیدار شدم و به او گفتم: کمال چه می گویی؟ گفت: هیچی، دارم با خودم صحبت می کنم، تو بخواب. 🌹کمال پس از چند ماه حضور در ایران، تصمیم گرفت برای دیدار با مادرش چند روزی به فرانسه برود. قبل از رفتن پیش من آمد و پرسید مادرم مسیحی است، نمی دانم با غذایی که درست می کند چه کنم؟ بخورم یا نخورم؟ چه حکمی دارد؟ 🌹همانجا من با دفتر امام خمینی(ره) تماس گرفتم و این سوال را پرسیدم و آنها جواب دادند: اشکال ندارد، ولی سعی کنید از دوستانتان که آنجا هستند، ایرانی یا غیر ایرانی مسلمان خانم هایشان با مادرتان آشنا شوند و او را راهنمایی کنند. ادامه دارد منبع: http://qom.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=31094 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:6⃣ ✍اعتقاد به ولایت فقیه 🌹اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.» 🌹خیلی راحت می‌گفت:«من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.» 🌹در همان زمان ها کتاب «چهل حدیث» و «مسألة حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد. 🌹یک روز از «مدرسه حجتیه» زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم. هرچه می‌گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند. 🌹مسعود گفت:«حالا چه زنی می‌خواهی؟» گفت:«نمی‌دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد.» مسعود هم گفت:«این زنی که تو می‌خوای، خدا توی بهشت نصیبت می‌کند.» 🌹هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت. «مسعود» یاد جمله‌ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند «طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند.» رفت کتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته.» جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «باشه» 🌹خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است. هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام» ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/86392/%DA%A9%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%84-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%88%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:7⃣ ✍عزم جبهه 🌹یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود. مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.» 🌹در آخر، هیچ چیز وی را از رفتن به دفاع مقدس بازنداشت و پیوسته می گفت: «این جنگ علیه اسلام است و من نیز كه یك مسلمان هستم، باید برای دفاع از اسلام به جبهه ها بروم.» او هر دم یادآور می شد: «حضرت امام گفته اند: واجب است.» 🌹پس از اینکه در چند عملیات از سوی گردان شهید دستغیب اعزام شد و موفق به حضور در خط مقدم نشد، تصمیم گرفت گردانش را عوض کند. زمانی که در گردان شهید دستغیب بود، چند بار به مهمانی بچه های گردان ما، شهید صدر آمد. همین حضور در گردان و دیدن شرایط آن بود که تصمیم گرفت به گردان شهید صدر بیاید. 🌹می گفت: گردان شما به لحاظ عملیاتی از گردان شهید دستغیب بهتر است، اینجا توفیق بیشتر نصیب انسان می شود؛ حداقل شهید هم نشود زخمی می‌شود... ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/86392/%DA%A9%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%84-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%88%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:8⃣ ✍شهادت 🌹فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت. 🌹کمال در سال 1367 و در جریان عملیات مرصاد در عملیات هلی بورن نیروها که توسط هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی انجام می‌شد، با اصابت گلوله‌ای به سرش به درجه رفیع شهادت نائل شد. 🌹از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده. 🌹چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع. کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد. 🌹یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم، شاید با یک روژه‌گاردی دیگر! 🌹كالبد پاك آن شهید بزرگوار در ردیف دوم از قطعه هجده گلزار شهدای شهر قم در خاك آرمید. آری، شهادت پایان نیست، آغاز است؛ زایشی دیگر است در جهانی فراتر از آنكه خرد زمینی به سپهر والایش راه یابد. می توان از پاریس به ایران آمد و رزمنده ای پارسا شد و به پرواز درآمد و تا آسمان ها پركشید. ✍یادآوری: نبرد مرصاد، نبردی بود كه میان نیروهای انقلاب اسلامی و سازمان مجاهدین خلق ایران یا منافقین با پشتیبانی حزب بعث عراق، پس از پذیرش آتش بس در جنگ تحمیلی در سوم مرداد 1367 درگرفت. سران سازمان یاد شده كه پس از ترورهای بسیار در ایران به فرانسه گریخته بودند، با گردآوری تفاله های ضدانقلاب، همگی به صورت مزدورانی راهی عراق شدند و در خدمت صدام حسین و استكبار جهانی قرار گرفتند. پس از پذیرش آتش بس میان ایران و عراق،آنها فكر می كردند می توانند با خلوت شدن میدان جنگ خود را به تهران برسانند و فرش قرمزی برای آمریكای شكست خورده از انقلاب اسلامی ایران بگسترانند. نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی در تنگه چهار زبر نزدیك كرمانشاه در غرب ایران، منافقین را در كمینگاهی گرفتار كردند و آنها را تارومار ساختند.(ماهنامه دلتای مثبت، 1/12/1388) ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/86392/%DA%A9%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D9%84-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%88%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_ژوان_کورسل @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:9⃣ ✍خبر شهادت 🌹پدر شهید می گوید: به دلیل روابط متشنج کشور ایران و تونس از لحاظ سیاسی در زمان «بن علی» حتی کمال قادر به ارسال نامه به ما نبود و ما حدود ۲۰ سال از کمال اطلاعی نداشتیم تا اینکه حدود ۵ سال پیش تصمیم گرفتیم نامش را در اینترنت جستجو کنیم و بر همین اساس و تایید رایزن فرهنگی ایران در تونس متوجه شدم وی به شهادت رسیده و در شهر قم دفن شده است. 🌹زمانی که از شهادت کمال مطلع شدم شوک بزرگی به من وارد شد تا جایی که چندین روز نمی‌توانستم چیزی بخورم و فقط گریه می‌کردم، فاتحه می‌خواندم و برای او رحمت خداوند را خواستار بودم. 🌹پدر شهید با اشاره به سوره آل عمران و آیه «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» در پیامی به خانواده شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم، ابراز کرد: خوش به سعادت کسانی که در این راه جان خود را فدا کردند و بدانید که آن‌ها در بهشت هستند و امیدوارم مورد رحمت خداوند قرار گیرند. 🌹کمال سه خواهر و برادر ناتنی دارد و از این بین یکی از برادرهایش بدون اینکه اطلاعی از شهید شدن کمال داشته باشد در کشور آلمان مسلمان شد و برای زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س)، به ایران آمد که احساس می‌کنم این جریان شبیه به معجزه و از برکات کمال است. ✍وصیت نامه شهید: «بسمه تعالی همه من را حلال کنید. من 17 روز روزه قضا دارم و مدرسه (آقای انصاری) از من (2250) تومان می‌خواهد. هر چه در اتاق من است برای طلاب الجزایری و تونسی است. (بالاشتراک) فقط رادیو سونی کمپیوتری است که باید به برادر اکبر ثقفیان اهل زنجان (که از طلاب ایرانی مدرسه حجتیه می‌باشد) داده شود. خداحافظ» پایان منبع: http://www.iqna.ir/fa/news/3632278 --------------------- http://defapress.ir/fa/news/262269 📢 📖 کتاب " کمال کورسل: تنها شهید اروپایی دفاع مقدس "، نویسنده: سید محمد صادق حسینی مقدم، انتشارات بین الحرمین 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
مزار #شهید_ژوان_کورسل @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:1⃣ ✍مقدمه 🍁 "كســي كه توبه كند و ايمان بياورد و كار شايســته انجام دهد ، اينها كســانی هســتند كه خدا بديهايشــان را به خوبيها تبديل ميكند و خداوند آمرزنده و مهربان است" (سوره فرقان) 🍁 آري شــاهرخ را به راستي ميتوان مصداقي کامل براي اين آيه قرآن معرفی كرد . چرا که او مدتي را در "جهالت "سپري كرد . اما خدا خواست که او برگردد . داستان زندگي او ، ماجراي"حُر" در کربلا را تداعي مي کند . 🍁 بسياري از مورخينّ براي حُر گذشته زيبائي ترسيم نمي کنند . اما کشتي نجات آقا ابا عبدالله ( ع ) او را از ورطه ظلمات نجات داد و براي هميشه تاريخ نام او را زنده کرد . مشــعل هدايت ســالارشهيدان راه را به شاهرخ داســتان ما نشان داد و کشتي نجات ايشــان ، او را از ورطه ظلمات رهائي بخشيد. شــاهرخ پس از توبه ديگر به ســمت گناهان گذشته نرفت . 🍁 براي کسي هم از گذشــته ســياهش نمي گفت . هر زماني هم که يادي از آن ايام ميشــد ، با حسرت و اندوه مي گفت : غافل بودم . معصيت کردم . اما خدا دستم را گرفت . لذا اگر در قســمت هائي از گذشــتها ياد ميکنيم ، نمی خواهيم زشــتي گنــاه و نافرماني پروردگار را عادي جلوه دهيم . بلکه فقــط مي خواهيم او را آنچنان که بوده توصيف نمائيم . 🍁 زندگينامه اين ســردار بی مزار و اين پهلوان شجاع ، عبارت است از ... نام : شاهرخ شهرت : ضرغام تولد : اول دی ۱۳۲۸ تهران شهادت : آبادان ۵۹/۹/۱۷ 🍁 اينها مشخصات شناسنامه اي اوست . کسي که در سي و يک سال عمر خود زندگي عجيبي را رقم زد . از همان دوران کودکي با آن جثه درشت و قوی خود ، نشان داد که خلق و خوي پهلوانان را دارد . شاهرخ هيچ گاه زير بار حرف زور و ناحق نميرفت . دشمن ظالم و يار مظلوم بود . ادامه دارد ... منبع: 🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی 🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:2⃣ ✍دعای مادر 🍁 دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را چشيد . از آن پس با سختي روزگار را سپري کرد . در جواني به سراغ کشتي رفت . سنگين وزن کشتي مي گرفت . چه خوب پاه هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد . قهرمان جوانان ، نايب قهرمان بزرگسالان ، کشتي فرنگي . همراهي تيم المپيک ايران و ... 🍁بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. 🍁 اما اينها همه ماجرا نبود . قدرت بدني ، شجاعت ، نبود راهنما ، رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد . انساني بوجود آمد که کسي جلو دارش نبود . هر شب کاباره ، دعوا ، چاقوکشي و ... پدر نداشت . از کسي هم حساب نمي برد . 🍁 مادر پيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا ! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد . خدايا پسرم را ببخش ، عاقبت به خيرش کن . خدايا پسرم را از سربازان امام زمان ( عج ) قرار بده . ديگران به او مي خنديدند . اما او مي دانست که سلاح مؤمن دعاست . 🍁 کاری نميتوانست بکند الا دعا . هميشه مي گفت : خدايا فرزند مرا به تو سپردم . خدايا همه چيز به دست توست . پسرم را نجات بده ! زندگي شاهرخ در غفلت و گمراهي ادامه داشت . تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد . مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش او مسير زندگي شاهرخ تغيير كرد . ادامه دارد ... منبع: 🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی 🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:3⃣ ✍کودکی و نوجوانی 🍁 خورشید اولین روز زمستان بیست و هشت شمسی طلوع کرد . این صبح خبر از تولد نوزادی میداد که او را شاهرخ نامیدند . مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش . دومين فرزندشان به دنيا آمده . اين پدر و مادر بسيار خوشحالند . 🍁 آنها به خاطر پسر سالمي که دارند شکرگزار خدايند . صدرالدين شاغل در فعاليتهاي ساختماني و پيمانکاري است و همیشه میگوید : اگر بتوانيم روزي حلال و پاک براي خانواده فراهم کنيم ، مقدمات هدايت آنها را مهيا کرده ايم . او خوب ميدانست که پيامبر اعظم (ص) ميفرمايد : عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است . 🍁 روز بعد از بیمارستان دروازه شميران مرخص ميشوند و به منزلشان در خیابان پیروزی میروند . این بچه در بدو تولد بیش از 4 کیلو وزن دارد . اما مادر جثه ای دارد ریز و لاغر . کسی باور نمیکرد که این بچه ، فرزند این مادر باشد . روز به روز هم درشت تر میشد و قوی تر . 🍁 وقتی به مدرسه میرفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی میکرد که از خودش بزرگتر باشند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم . پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی میکرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی‌ دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد . 🍁 پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنها گذاشت . سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود . خیلیها توی مدرسه ازش حساب میبردند ولی کسی را اذیت نمیکرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمیرم .هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت . 🍁 تا اینکه از دوستاش پرسیدم ، گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بوده نمره قبولی داده . شاهرخ به معلم اعتراض میکند ؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش شاهرخ میزند و این دلیل شد که شاهرخ دیگر به مدرسه نرود . بعد هم رفت دنبال کار و ورزش ، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود . ادامه دارد منبع: 🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی 🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:4⃣ ✍ستوه عالم از شاهرخ 🍁 چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند : تو جواني ، نميتوني تا ابد بيوه بماني . در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند . شاهرخ هم اگر اينطور ادامه بده ، براي خود شما بد ميشه نه درسی ، نه کاری . هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد . بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج کردم . محمد آقاي کيان پور کارمند راه آهن بود . 🍁 براي کار بايد به خوزستان ميرفت . به ناچار ما هم راهي آبادان شديم . در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم . در اين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود . با محراب شاهرخي که از فوتباليست هاي خوزستاني بود، خيلي رفيق شده بود . مرتب با هم بودند . در همان ايّام مشغول به کار شد . روزها سر کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا . 🍁 بعد از بازگشت از آبادان ، خيلي از بستگان مخصوصاً عبداللّه رستمي(پسر عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي برود ، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنيش به درد ورزش ميخورد . اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش ميرود . اما او توجهي نميکرد . فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد . مشکل اصلي ما رفقاي شاهرخ بودند . هر روز خبر از دعواها و چاقو کشي هايشان مي آوردند . 🍁 عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد . آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم. پسر همسايه بود . گفت : از کلانتري زنگ زدند . مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده . سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود . تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم . مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود . 🍁 سند را برداشتم . چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم .در راه پسر همسايه ميگفت : خيلي از گنده لاتهاي محل ، از آقا شاهرخ حساب ميبرن ، روي خيلي از اونها رو کم کرده . حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده . بعد ادامه داد : شاهرخ الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب ميبرند . ادامه دارد منبع: 🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی 🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
جوانی #شهید_شاهرخ_ضرغام @khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ قسمت:5⃣ ✍اگر همین طور ادامه بده، سرش بالای داره 🍁 ديگه خسته شده بودم . با خودم گفتم : شاهرخ ديگه الان هفده سالشه ! اما اينطور اذيت ميکنه ،واي به حال وقتي که بزرگتر بشه. چند بارميخواستم بعد از نماز نفرينش کنم . اما دلم براش سوخت . ياد يتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم . بعد هم به جاي نفرين دعاش کردم . 🍁وارد کلانتري شدم . با کارهاي پسرم ، دیگه همه من را ميشناختند . مأمور جلوي در گفت : برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود . افسر نگهبان پشت ميز بود . شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود . پاهاش را هم روي ميز انداخته بود . تا وارد شدم داد زدم و گفتم : مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ! 🍁بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم : من شرمنده ام ، ببفرمائيد . با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم : دوباره چيکار کردي ؟! شاهرخ گفت : با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم . چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند ، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب ، 🍁اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ... افسر نگهبان گفت : اين دفعه احتياجي به سند نيست . ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده . بعد مكثي كرد و ادامه داد : به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم . دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد . اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار ! ادامه دارد منبع: 🔹کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی 🔹کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا) 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada