eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
414 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 52 21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر. ★★★★★★★★★★ 22) ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.» ★★★★★★★★★★ 23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش . می گفتند « دکتر مصطفی چشم ماست ، دکتر مصطفی قلب ماست.» ★★★★★★★★★★ 24) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول گرفتم که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» . گفت « آر ه . » دروغ می گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است. ★★★★★★★★★★ 25) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد. ★★★★★★★★★★ 26) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟ ★★★★★★★★★★ 27) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است. ★★★★★★★★★★ 28) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود کی پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم. ★★★★★★★★★★ 29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسید انقلاب پیروز شده. ★★★★★★★★★★ 30) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد بهش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 53 31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند. ★★★★★★★★★★ 32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند. ★★★★★★★★★★ 33) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بد و بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخنرانی. از درپشتی سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت « عزیز ، خدا این ها را زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. ★★★★★★★★★★ 34) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه . رفت پیش امام . گفت « باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می افتیم » . پرسیدیم «امام؟» گفت «دعامان کردند.» ★★★★★★★★★ 35) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازماندهی کند، که سر و کله چمران پیدا شد. قبول کرد . آمد ایلام . یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثی کردن مین .صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود. ★★★★★★★★★★ 36) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید. ★★★★★★★★★★ 37) تلفنی بهم گفتند « یه مشت لات و لوت اومدن ، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان . یکیشان گفت « آقای دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ، سنگر . آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند. ★★★★★★★★★★ 38) از در آمد تو . گفت « لباسای نظامی من کجاست ؟ لباسامو بیارین .» رفت توی اتاقش ، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.ذوق زده بود . بالاخره صبح شد و رفت . فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملیات را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . می گفت « امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان. » سر یک هفته ، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود. ★★★★★★★★★★ 39) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر. ★★★★★★★★★★ 40) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم . دکتر سر شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود. وضو که می گرفت ، ازم پرسید « عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده ؟» ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 54 41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین. » شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند. ★★★★★★★★★★ 42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر . یعنی همه بچه های جنگ های نامنظم . رفتیم جلو و سنگر گرفتیم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم . دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک ، وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید. ★★★★★★★★★★ 43) خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تی رو ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم « پس ما چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود. ★★★★★★★★★★ 44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم . در را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد ، گفت « یکی آمده ، می گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم گفتم « امکان ندارد. » رفتیم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها . ★★★★★★★★★★★ 45) گفت « سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشتن و اومدن این جا ، حقوق هم نگرفتن . من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می گفت. چند دقیقه پیش ، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود« چون ما بی خبر آمده ایم ، اگر اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم « شما برای همین ناراحتید؟» ★★★★★★★★★★ 46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاکریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود. ★★★★★★★★★★ 47) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله کنند؟». ★★★★★★★★★★ 48) - دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند . نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت. ★★★★★★★★★★ 49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند. ★★★★★★★★★★ 50) تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن . یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ، یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می زدند. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 55 51) موقع غذا سرو کله عرب ها پیدا می شد ؛ کاسه و قابلمه به دست ، منتظر . دکتر گفته بود « اول به آنها بدهید ، بعد به ما. ما رزمنده ایم ، عادت داریم . رزمنده باید بتواند دو سه روز دوام بیاورد.» ★★★★★★★★★★ 52) وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت «دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. » بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع . توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش می ریختند. ★★★★★★★★★★ 53) گفتم «دکتر جان ، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه . این پنکه هم جواب نمی ده . ما صد ، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم ، اگه یکیش را بذاریم این اتاق ...» .گفت « ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من.» ★★★★★★★★★★ 54) بلند گفت « نه عزیز جان ، نه . عقب نشینی نه . اگر قرار باشد یک جایی بایستیم و بمیریم ، همین جا می مانیم و می میریم .» کسی نمیرد . وقتی برگشتیم ، یک نفر دستش ترکش خورده بود، یک نفر هم دوتا آرپی جی غنیمت برداشته بود. ★★★★★★★★★★ 55) سر کلاس درس نظامی می گفت« اگر می خواهی به یک ارتش حمله کنی، باید سه برابر تانک داشته باشی.» صدایم کرد و گفت « عزیز ، برو یه رگبار ببند اون جا و بیا . » رفتم ، دیدم یک دنیا تانک خوابیده . صدا می کردم ، می بستندم به گلوله . رگبار بستم و آمدم. می گفت « عزیز رگبار که می بندی، طرف عصبی می شه و کسی که عصبی بشه ، نمی تونه بجنگه .» ★★★★★★★★★★ 56) تا آن وقت آرپی جی ندیده بودم . دکتر آرپی جی زدن بهم یاد داد، خودش. ★★★★★★★★★★ 57) ماکت هایم را کار گذاشتم . بد نشده بود. از دور به نظر می رسید موشک تاو است. عراقی ها تادیدند، بهش شلیک کردند، تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم . تا دیدمش گفتم « دکتر جان ، نقشه مان گرفت. هشت تا تانک زدیم.» ★★★★★★★★★★ 58) از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور . قبل از سه راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو ، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین ، سنگر بگیریم . دکتر آخر از همه آمد. یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش . گفت «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟» ★★★★★★★★★★ 59) بیست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگیرمشان ، اگر شد استفاده کنیم .»گرفتیم ، درست کردشان ، استفاده کردیم؛ هر بیست و شش تایش. ★★★★★★★★★★ 60) تا از هلیکوپتر پیاده شدیم ، من ترکش خوردم . دکتر برم گرداند توی هلیکوپتر و دستور داد برگردیم عقب.وقتی رسیدیم، هوا تاریک شده بود. دکتر مانده بود وسط دشمن. خلبان نمی توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران ، خواستم چند تا فانتوم بفرستند، منطقه را بمباران کنند.خدا خدا می کردم دکتر طوریش نشود. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
http://www.ashoora.ir/images/stories/article_pictures/defamoghadas/farmandehan/18-25.jpg
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 56 61) از خط که برگشتیم . مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه . دل توی دلم نبود. قبل از عملیات که زنگ زده بودم ، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم ، خوب بود. زنم گفت « یک خانم عرب آمد دم در . گفت بچه را بردار برویم دکتر . دوا ها را هم خودش گرفت.» ★★★★★★★★★★ 62) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا . به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لای پره ها و بکشدش بیرون . نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می خواند. ★★★★★★★★★★ 63) گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کردین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ، او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده . دل خور نشو عزیز.» ★★★★★★★★★★ 64) هر هفته می آمد ، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم. یک هفته که می گذشت ، دلمان حسابی تنگ می شد. ★★★★★★★★★★ 65) آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه . باتلاق شده بود چه باتلاقی . عراقی ها نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند و می فرستادندش هوا. ★★★★★★★★★★ 66) فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده . ★★★★★★★★★★ 67) برای نماز که می ایستاد ، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم « چرا سر نماز این طورمی کنی؟ » گفت « وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد.»با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است. ★★★★★★★★★★ 68) گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم فرار کردیم. ★★★★★★★★★★ 69) از فرماندهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر دید مستقیم است.» صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند .و برمی گشتند . ★★★★★★★★★ 70) اصل ایده بود اصلا . لوله را دو تا سوراخ می کرد و می گفت « میخ بذارید این جا ، می شه خمپاره » . می شد. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 57 71) ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته ، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .یکی می پرسید « این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟» ★★★★★★★★★★ 72) یک بند داد می زدم . گریه می کردم . کنترل خودم را از دست داده بودم . همه هم نگران اسلحه ای بودند که دستم بود. دکتر رسید و یک کشیده ی محکم زد زیر گوشم .فکر کنم تنها کشیده ای بود که توی عمرش به کسی زده بود. ★★★★★★★★★★ 73) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه . آن جا هم همان آش و همان کاسه . طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده . فقط می شنید که « من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم ؟» رو کرد به من ، گفت « برو آن جا آرپی جی بگیر . ندادند به زور بگیر برو عزیز جان.» ★★★★★★★★★★ 74) نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم ، با هم کار می کنیم .با چشم هاش ، صیغه ی برادری می خواند. ★★★★★★★★★★ 75) گفت «سید، می ری رو جاده ؟» گفتم « اگر شما امر کنید ، می رم . » جلو را نشان داد و گفت « یک کوچه آن جاست ، هفت کیلومتری . آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود.» جاده توی تیررس بود . کلاه کاسکت را بالا می آوردی ، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد . زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم ، گریه کردیم .دکتر بی سیم زد « شروع کنید» شروع کردیم . یک ، دو ، سه ... چهار دهمی تانک فرماندهی بود . موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند. ★★★★★★★★★★ 76) تصمیم گرفتم بروم پیشش ، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من می خوام برگردم .» مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم ، تمرین کردم . فایده نداشت . مثل همیشه ، وقتی می رفتم و سلام می کردم ، انگار که بداند ماجرا چیست ، می گفت « علیک السلام »و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت «سید ، دو رکعت نماز بخوان درست می شه.» ★★★★★★★★★★ 77) لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است، نمی دانستم چه طور بهش فهمانده بود بیاید پیش من. ★★★★★★★★★★ 78) بالاخره برگشتند، هشتاد و هشت نفر از نود نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که «محاصره شدیم.» دکتر به حسن نگاه کرد . حسن با همان نگاه گفت «چشم.» سرشب رسیدند آنجا . حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی ، خودش و بقیه هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن .عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ریختند سرشان.نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید «دکتر! حسن شهید شده ، بقیه هم همه شهید شده ن . چه کار کنیم ؟»دکتر گفت «حسن چهارده تا جون داره ، هنوز چهارتاش مونده .» بالاخره راه را باز کردند و همه برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود. ★★★★★★★★★★ 79) کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم ، خیال می کرد شوخی می کنیم . انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل شونده را منحرف کند. ★★★★★★★★★★ 80) بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بود تا پشتیبانی. دکتر بهم گفت «عزیز، بشمار این تانک ها را .»گفتم «دوربین ندارم . یه آرپی جی دارم که دوربین داره . گفت « با همون دوربین آرپی جیت شمار.» تا بشمارم رفته بود. جلوتر ، یک عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم . رسیدیم پشت تانک ها، وسط دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 58 81) وقتی دکتر تیر خورد ، همه ی بچه ها آمدند دیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها . دکتر وقتی شنید ، خیلی خندید. ★★★★★★★★★★ 82) وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک شوق است، یا ناراحتی. گفت «بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه المناقشه ی سیاسیون.»با هم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم. ★★★★★★★★★★ 83) گفت« ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م ، هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیدم . فرمانده زیاد دیدم. دکتر چمران اولین فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غذا خوردن عقب صف.» ★★★★★★★★★★ 84) گفتم «شما حالتون خوش نیست. مریض شدین.»گفت «نه ، خوبم. » گفتم « تب ولرز کردین؟» سرش را انداخت پایین. گفت « نه عزیز، گرسنه ام . » دو روز چیزی نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم ؛ هیچی نبود، هیچی . یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم « این جا چیزی پیدانمی شود، بگذارید برویم داخل شهر.»گفت «نه.» قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ام بند نمی آمد. ★★★★★★★★★★ 85) دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه . باید آتش تهیه شان را می دیدی . فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است. ★★★★★★★★★★ 86) می گفتند « چمران همیشه توی محاصره است.» راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره ، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون. ★★★★★★★★★★ 87) سوسنگرد را ما آزاد کردیم . یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند ، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم . بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب . قصدشان این بودکه تانک هارا دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند.نیم ساعت بعد یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی . رویش دست خط و امضای دکتر بود. تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگرد را همان خدا آزاد کرد. ★★★★★★★★★★ 88) مریض شده بود بدجور . گفتم «دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟» گفت « عزیز جان ، نفس این بچه ها خوبم می کند.» ★★★★★★★★★★ 89) به خانمِ دکتر می گفتم « زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون.» او هم نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید «شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت « چرا ، من راضیم.»بازهم من نمی گذاشتم برود. ★★★★★★★★★★ 90) چهل نفر می خواستندکه بروند پشت تپه ها ، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. چهل و هفت نفر داوطلب شدند، با من چهل و هشت نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظرکه نفربر بیاید. نیامد.زیاد صبرکردیم، خبری نشد . تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت « کجایی تو؟ من فکرکردم رفتی بهشت . زود برگرد.» اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با همه ی نیروهایش. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 59 91) پل زده بودیم ، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست. ★★★★★★★★★★ 92) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع . یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت « به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم « عهد کرده با خودش ، نمی آد.» گفت « نه ، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده . » بهش گفتم . گفت « چشم. همین فردا می ریم.» ★★★★★★★★★★ 93) از پیش امام که برگشت گفت « عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟» گفتم « مگر عصری سخنرانی ندارید؟» گفت « دلم برای دهلاویه شور می زنه . « - دهلاویه می ری ؟ - بپر بالا.... همون عقب بشین . از کجا می آی؟ - اهواز ، عزیز جان. ★★★★★★★★★★ 94) گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم. ★★★★★★★★★★ 95) تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط . فرمانده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخنرانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.» ★★★★★★★★★★ 96) داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمانده جدید ، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاکریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاکریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت دکتر. ★★★★★★★★★★ 97) از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم.» ★★★★★★★★★★ 98) خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش . ★★★★★★★★★★ 99) یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟» تا بغضم حسابی باز شود. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍وصیتنامه_و_آثار_شهید قسمت: 60 گوشه‌ای از وصیت‌نامه شهید چمران: ... به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنائی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبائی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم. عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام. ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ از شهید چمران کتابهای زیر منتشر شده است: 📢 📙بینش و نیایش 📘انسان و خدا 📗خدا بود و دیگر هیچ نبود 📕کردستان 📒لبنان 📙رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 📘زیباترین سروده هستی 📗ترجمه دعای کمیل 📕عارفانه ها ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ پایان 📢 📖کتاب «چمران به روایت همسر شهید»، از مجموعه کتاب‌های «نیمه پنهان»، «حبیبه جعفریان»، انتشارات روایت فتح 📖«کتاب چمران» از مجموعه کتاب‌های «یادگاران» تألیف «رهی رسولی‌فر»، انتشارات روایت فتح 📖 کتاب «مرگ از من فرار می‌کند» از مجموعه «از چشم‌ها» تألیف «فرهاد خضری»، انتشارات روایت فتح 📖کتاب «پرستوي دهلاويه»، مولف مجيد نجف‌پور، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي 📖کتاب «دلم برايش تنگ شده»، محمدعلي جعفري، انتشارات امير کبیر 📖کتاب «چمران مظلوم بود»، علي اكبري، نشر يا زهرا(س) 📖کتاب «هميشه مسافر»،حسين نصرالله‌زنجاني، نشر آل‌احمد 📖کتاب "پاوه سرخ"، از مجموعه "قصه فرماندهان" جلد 6، مولف : داوود بختیاری دانشور، ناشر: سوره مهر | نشر شاهد منبع: http://hamshahrionline.ir/details/52170 -------------- https://bookroom.ir/people/1747/%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حرم راوے: همسرشهید 💞 :1⃣ 💞بابام همیشه میگفت..."تا جایی که بتونم...شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم...دیپلمو که گرفتید...اگه خواستگار خوبی اومد...نباید بهونه بیارید...بعد ازدواج...اگه شوهرتون راضی بود...ادامه تحصیل بدید..."مامانم هر از گاهی...از زندگی ائمه(ع)برامون میگفت...تا راه و رسم شوهرداری رو یاد بگیریم... به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود...اگه خاستگاری هم میومد...ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم...میخوام درس بخونم و به آرزوهام برسم...همون روزا بود...که آقا مهدی به خونه مون رفت و آمد میکرد...خیلی سر به زیر و آقا بود... 💞فصل امتحانات نهایی بود...تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد و...آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد...سریع چادر گلدارمو سر کردم...رفتم جلو در و سلام دادم...آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم...سرشو انداخت پایین و...با همون شرم و حیای همیشگیش...جواب سلاممو داد... 💞نگاش که به کتاب تو دستم افتاد،گفت... «امتحان ‌دارین طاهره خانوم...؟» نمیدونم چرا خشکم زده بود... الان که یاد اون روز میفتم،خندم میگیره...با مِن و مِن کردن گفتم..."بله امتحان زبان..."واسم آرزوی موفقیت کرد...هنوز حرفاش تموم نشده بود...که دویدم داخل خونه... 💞یه بارم نزدیک ساعت امتحانم بود... وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه... که یهو دیدم‌ با لباس سربازی دم دره... تازه اومده بود مرخصی...مثه همیشه...با همون حیا و نجابتش...سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار...تو مسیر مدام به این فکر میکردم... که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله... 💞البته خودمو اینطور قانع میکردم... که آقا مهدی دوست داداشمه... واسه همینم هست که میاد خونه مون... کم کم زمزمه علاقه آقا مهدی به من... تو خونواده شنیده شد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :2⃣ 💞پدر بزرگم خیلی دوسش داشت و... همیشه به پدر و مادرم میگفت..."اگه این پسر اومد خواستگاری دخترت...نکنه جواب رد بهش بدید..."آقا مهدی که بالاخره دلو به دریا زده بود…موضوعو با داییم در میون گذاشت...دایی هم به پدر و مادرم گفت و اونام به من...این وسط همه راضی بودن...بجز من...!که اصلا تو این چیزا نبودم و ازدواج فامیلی رو هم کلاً دوست نداشتم...بابام میگفت:"تو همه رو ندیده رد میکنی حداقل بذار اینا بیان.. . 💞اول خوب بسنج بعد جواب بده..." بالاخره یه روز دمدمای ظهر بود... که آقا مهدی با مادرش اومدخونه مون...سربه زیر و با حیا...اونقد به گلای قالی خیره شده بودیم که گردن درد گرفتیم...من که از قبل تصمیممو واسه جواب منفی دادن گرفته بودم با یه قیافه بی تفاوت نشستم ،هیچ شناختی ازش نداشتم...با اینکه فامیل بودیم... 💞احساس غریبی میکردم و معذب بودم...اضطراب و دلهره ی زیادی داشتم صحبتاشو با معرفی کلیات اخلاقی شروع کرد...از اخلاقیاتش گفت و...توقعات که از همسر آینده ش داره...کم کم هر چی بیشتر از خودش میگفت دید من نسبت بهش عوض میشد...اصلا طوری شده بود که با اشتیاق تموم... 💞مجذوب حرفا و برنامه هاش شده بودم... تا جایی که دو ساعت از صحبتامون گذشت و...من اصلا متوجه گذشت زمان نشدم‌...در عرض این دو ساعت منی که هیچ شناختی ازش نداشتم و با کلی اضطراب پیشش نشسته بودم...به شخصیتش علاقه مند شده بودم...انگار سالهاست که میشناسمش... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :3⃣ 💞تو کُلّ جلسه خواستگاری یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد.به ندرت به هم نگاه میکردیم ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد.اون لبخندو ميدیدم... 💞طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست.تو این مدت کوتاه یه احساس شوق خاصی تو دلم رخنه کرده بود...خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه زندگی دوست داشتنی در انتظارشه هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم "چرا بین این همه دختر…من…؟" با یه لبخند زیبا گفت: 💞"راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم...الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم...یهو تموم دلم پر از ذوق شد از تعریفاش، تو ذهنم مدام مراسمایی رو که با هم دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم "لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و..."تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت "فقط اینو بدونید که خوشبختتون میکنم، قول میدم..." 💞این حرفش چنان دلگرمی و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم... سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت… "سکوت کردید ، پس راضی هستید… از اتاق که رفتیم بیرون مادرش پرسید "خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده... آره...؟!" 💞جفتمون سرمون پایین بود ومیخندیدیم...مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد...منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :4⃣ 💞سر سفره عقد اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد...وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم صورتمو چرخوند سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم...اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم که با عشق تو چشاش حلقه زده بود...همونجا بود که خودمو خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...محرم که شدیم دستامو گرفت و خیره شد به چشام هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم:"چرا من…؟"از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت "تو قسمت من بودی و من قسمت تو...قلبم از اون همه خوشبختی تند تند میزد و فقط خدا رو شکر میکردم به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود. 💞 هر روزی که از عقدمون میگذشت بیشتر به هم عادت میکردیم طوری که حتی یه ساعتم نمیتونستیم بی خبر از هم باشیم...هیچ وقت فکرشو نمیکردم.تا این حد مهربون و احساساتی باشه...به بهونه های مختلف واسم کادو میگرفت و غافلگیرم میکرد...وقتی صحبت از برگشتش به خدمت پیش اومد خیلی دلامون گرفت...بغض و دلتنگی از همون موقع تو چهره هردوتامون پیدا بود وقتی که رفت...یه دل سیر دور از چش همه گریه کردم...بعدشم پناه بردم به دفترچه دلنوشته هام، تقریبا هر روز زنگ میزد سعی میکرد با شوخی و خنده دلتنگیامو کم کنه... 💞خیلی فکر احساساتم بود همه سعیشو میکرد.تا من احساس ناراحتی نکنم...وقتی گفت داره میاد مرخصی اونقده ذوق کردم که همه خونواده خنده شون گرفته بود...هر بارم با گل و شیرینی مستقیم میومد خونه ی ما... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :5⃣ 💞طی یه سالی که از عقدمون گذشت روزای شیرین و خوشی رو کنار هم سپری کردیم...طاقت دوری همو نداشتیم میتونم بگم بهترین روزای زندگیمو اون ایام تجربه کردم...وقتی تصمیم گرفتیم زندگی مشترکمونو شروع کنیم با آقا مهدی نشستیم واسه تصمیم گیری...نشست روبروم و یه لبخند دلنشین زد...خنده م گرفته بود... پرسیدم:"چیزی شده...؟!" گفت:"موافقی زندگیمونو بیمه کنیم…؟" پرسیدم:"چطور…؟" 💞گفت :"مثلا جای مراسم عروسی و بریز و بپاش یه سفر بریم پابوس آقا امام رضا (ع)…اونقده ذوق کردم که از جا پریدم خیلی خوشحال شده بودم...مدتی که با هم عقد بودیم معنویت زیبایی رو کنارش تجربه کردم...آرزوم این شده بود که شروع زندگیمونم یه سفر معنوی باشه... 💞بهم گفت: "همش نگرون این بودم که نکنه تو دلت آرزوی یه عروسی مجلل و زرق و برق دارو داشته باشی از اولش از خدا خواستم دلامون اونقد به هم نزدیک بشه که عقایدمون هم شبیه هم باشه.. خدارو شکر که تو اونقدر خوب و همراهی .سفر مشهدمون خیلی بیاد موندنی و زیبا بود...استاد خاطره سازی بود اونم از نوع شیرین و فراموش نشدنی زندگیمون با توسل به امام رضا (ع) شروع شد... 💞خیلی خوشحال بودم که روزای دوریمون تموم شده و دیگه وارد روزای با هم بودنمون میشیم..ذوق زیادی داشتم میدونستم که زندگی باهاش زندگیِ شیرینی میشه، تموم فامیل به خاطر داشتن آقا مهدی بهم تبریک میگفتن و...همیشه از خوبیاش تعریف میکردن منم خدارو شکر میکردم... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :6⃣ 💞روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:"خانومی...بیا پیشم بشین کارِت دارم..."گفتم..."بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...گفت "ببین خانومی...همین اول بهت گفته باشمااا...کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه... اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن... 💞مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...آقای مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...واسه زندگی اومده بودیم تهران...با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود... 💞سر کار که میرفت دلتنگ میشدم...بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت..."نبینم خانومی من...دلش گرفته باشه هااا...پاشو حاضر شو بریم بیرون..میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada