eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
414 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
http://www.ashoora.ir/images/stories/article_pictures/defamoghadas/farmandehan/18-25.jpg
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 56 61) از خط که برگشتیم . مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه . دل توی دلم نبود. قبل از عملیات که زنگ زده بودم ، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم ، خوب بود. زنم گفت « یک خانم عرب آمد دم در . گفت بچه را بردار برویم دکتر . دوا ها را هم خودش گرفت.» ★★★★★★★★★★ 62) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا . به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لای پره ها و بکشدش بیرون . نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می خواند. ★★★★★★★★★★ 63) گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کردین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ، او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده . دل خور نشو عزیز.» ★★★★★★★★★★ 64) هر هفته می آمد ، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم. یک هفته که می گذشت ، دلمان حسابی تنگ می شد. ★★★★★★★★★★ 65) آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه . باتلاق شده بود چه باتلاقی . عراقی ها نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند و می فرستادندش هوا. ★★★★★★★★★★ 66) فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده . ★★★★★★★★★★ 67) برای نماز که می ایستاد ، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم « چرا سر نماز این طورمی کنی؟ » گفت « وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد.»با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است. ★★★★★★★★★★ 68) گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم فرار کردیم. ★★★★★★★★★★ 69) از فرماندهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر دید مستقیم است.» صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند .و برمی گشتند . ★★★★★★★★★ 70) اصل ایده بود اصلا . لوله را دو تا سوراخ می کرد و می گفت « میخ بذارید این جا ، می شه خمپاره » . می شد. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 57 71) ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته ، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .یکی می پرسید « این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟» ★★★★★★★★★★ 72) یک بند داد می زدم . گریه می کردم . کنترل خودم را از دست داده بودم . همه هم نگران اسلحه ای بودند که دستم بود. دکتر رسید و یک کشیده ی محکم زد زیر گوشم .فکر کنم تنها کشیده ای بود که توی عمرش به کسی زده بود. ★★★★★★★★★★ 73) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه . آن جا هم همان آش و همان کاسه . طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده . فقط می شنید که « من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم ؟» رو کرد به من ، گفت « برو آن جا آرپی جی بگیر . ندادند به زور بگیر برو عزیز جان.» ★★★★★★★★★★ 74) نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم ، با هم کار می کنیم .با چشم هاش ، صیغه ی برادری می خواند. ★★★★★★★★★★ 75) گفت «سید، می ری رو جاده ؟» گفتم « اگر شما امر کنید ، می رم . » جلو را نشان داد و گفت « یک کوچه آن جاست ، هفت کیلومتری . آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود.» جاده توی تیررس بود . کلاه کاسکت را بالا می آوردی ، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد . زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم ، گریه کردیم .دکتر بی سیم زد « شروع کنید» شروع کردیم . یک ، دو ، سه ... چهار دهمی تانک فرماندهی بود . موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند. ★★★★★★★★★★ 76) تصمیم گرفتم بروم پیشش ، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من می خوام برگردم .» مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم ، تمرین کردم . فایده نداشت . مثل همیشه ، وقتی می رفتم و سلام می کردم ، انگار که بداند ماجرا چیست ، می گفت « علیک السلام »و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت «سید ، دو رکعت نماز بخوان درست می شه.» ★★★★★★★★★★ 77) لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است، نمی دانستم چه طور بهش فهمانده بود بیاید پیش من. ★★★★★★★★★★ 78) بالاخره برگشتند، هشتاد و هشت نفر از نود نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که «محاصره شدیم.» دکتر به حسن نگاه کرد . حسن با همان نگاه گفت «چشم.» سرشب رسیدند آنجا . حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی ، خودش و بقیه هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن .عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ریختند سرشان.نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید «دکتر! حسن شهید شده ، بقیه هم همه شهید شده ن . چه کار کنیم ؟»دکتر گفت «حسن چهارده تا جون داره ، هنوز چهارتاش مونده .» بالاخره راه را باز کردند و همه برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود. ★★★★★★★★★★ 79) کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم ، خیال می کرد شوخی می کنیم . انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل شونده را منحرف کند. ★★★★★★★★★★ 80) بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بود تا پشتیبانی. دکتر بهم گفت «عزیز، بشمار این تانک ها را .»گفتم «دوربین ندارم . یه آرپی جی دارم که دوربین داره . گفت « با همون دوربین آرپی جیت شمار.» تا بشمارم رفته بود. جلوتر ، یک عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم . رسیدیم پشت تانک ها، وسط دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 58 81) وقتی دکتر تیر خورد ، همه ی بچه ها آمدند دیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها . دکتر وقتی شنید ، خیلی خندید. ★★★★★★★★★★ 82) وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک شوق است، یا ناراحتی. گفت «بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه المناقشه ی سیاسیون.»با هم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم. ★★★★★★★★★★ 83) گفت« ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م ، هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیدم . فرمانده زیاد دیدم. دکتر چمران اولین فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غذا خوردن عقب صف.» ★★★★★★★★★★ 84) گفتم «شما حالتون خوش نیست. مریض شدین.»گفت «نه ، خوبم. » گفتم « تب ولرز کردین؟» سرش را انداخت پایین. گفت « نه عزیز، گرسنه ام . » دو روز چیزی نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم ؛ هیچی نبود، هیچی . یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم « این جا چیزی پیدانمی شود، بگذارید برویم داخل شهر.»گفت «نه.» قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ام بند نمی آمد. ★★★★★★★★★★ 85) دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه . باید آتش تهیه شان را می دیدی . فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است. ★★★★★★★★★★ 86) می گفتند « چمران همیشه توی محاصره است.» راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره ، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون. ★★★★★★★★★★ 87) سوسنگرد را ما آزاد کردیم . یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند ، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم . بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب . قصدشان این بودکه تانک هارا دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند.نیم ساعت بعد یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی . رویش دست خط و امضای دکتر بود. تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگرد را همان خدا آزاد کرد. ★★★★★★★★★★ 88) مریض شده بود بدجور . گفتم «دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟» گفت « عزیز جان ، نفس این بچه ها خوبم می کند.» ★★★★★★★★★★ 89) به خانمِ دکتر می گفتم « زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون.» او هم نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید «شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت « چرا ، من راضیم.»بازهم من نمی گذاشتم برود. ★★★★★★★★★★ 90) چهل نفر می خواستندکه بروند پشت تپه ها ، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. چهل و هفت نفر داوطلب شدند، با من چهل و هشت نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظرکه نفربر بیاید. نیامد.زیاد صبرکردیم، خبری نشد . تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت « کجایی تو؟ من فکرکردم رفتی بهشت . زود برگرد.» اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با همه ی نیروهایش. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍خاطرات_کوتاه_از_شهید قسمت: 59 91) پل زده بودیم ، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست. ★★★★★★★★★★ 92) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع . یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت « به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم « عهد کرده با خودش ، نمی آد.» گفت « نه ، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده . » بهش گفتم . گفت « چشم. همین فردا می ریم.» ★★★★★★★★★★ 93) از پیش امام که برگشت گفت « عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟» گفتم « مگر عصری سخنرانی ندارید؟» گفت « دلم برای دهلاویه شور می زنه . « - دهلاویه می ری ؟ - بپر بالا.... همون عقب بشین . از کجا می آی؟ - اهواز ، عزیز جان. ★★★★★★★★★★ 94) گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم. ★★★★★★★★★★ 95) تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط . فرمانده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخنرانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.» ★★★★★★★★★★ 96) داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمانده جدید ، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاکریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاکریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت دکتر. ★★★★★★★★★★ 97) از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم.» ★★★★★★★★★★ 98) خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش . ★★★★★★★★★★ 99) یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟» تا بغضم حسابی باز شود. ادامه دارد منبع: http://sarbazaneislam.com/khaterate-chamran.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
https://eitaa.com/khatere_shohada 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✍وصیتنامه_و_آثار_شهید قسمت: 60 گوشه‌ای از وصیت‌نامه شهید چمران: ... به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنائی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبائی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم. عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام. ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ از شهید چمران کتابهای زیر منتشر شده است: 📢 📙بینش و نیایش 📘انسان و خدا 📗خدا بود و دیگر هیچ نبود 📕کردستان 📒لبنان 📙رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 📘زیباترین سروده هستی 📗ترجمه دعای کمیل 📕عارفانه ها ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ پایان 📢 📖کتاب «چمران به روایت همسر شهید»، از مجموعه کتاب‌های «نیمه پنهان»، «حبیبه جعفریان»، انتشارات روایت فتح 📖«کتاب چمران» از مجموعه کتاب‌های «یادگاران» تألیف «رهی رسولی‌فر»، انتشارات روایت فتح 📖 کتاب «مرگ از من فرار می‌کند» از مجموعه «از چشم‌ها» تألیف «فرهاد خضری»، انتشارات روایت فتح 📖کتاب «پرستوي دهلاويه»، مولف مجيد نجف‌پور، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي 📖کتاب «دلم برايش تنگ شده»، محمدعلي جعفري، انتشارات امير کبیر 📖کتاب «چمران مظلوم بود»، علي اكبري، نشر يا زهرا(س) 📖کتاب «هميشه مسافر»،حسين نصرالله‌زنجاني، نشر آل‌احمد 📖کتاب "پاوه سرخ"، از مجموعه "قصه فرماندهان" جلد 6، مولف : داوود بختیاری دانشور، ناشر: سوره مهر | نشر شاهد منبع: http://hamshahrionline.ir/details/52170 -------------- https://bookroom.ir/people/1747/%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حرم راوے: همسرشهید 💞 :1⃣ 💞بابام همیشه میگفت..."تا جایی که بتونم...شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم...دیپلمو که گرفتید...اگه خواستگار خوبی اومد...نباید بهونه بیارید...بعد ازدواج...اگه شوهرتون راضی بود...ادامه تحصیل بدید..."مامانم هر از گاهی...از زندگی ائمه(ع)برامون میگفت...تا راه و رسم شوهرداری رو یاد بگیریم... به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود...اگه خاستگاری هم میومد...ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم...میخوام درس بخونم و به آرزوهام برسم...همون روزا بود...که آقا مهدی به خونه مون رفت و آمد میکرد...خیلی سر به زیر و آقا بود... 💞فصل امتحانات نهایی بود...تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد و...آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد...سریع چادر گلدارمو سر کردم...رفتم جلو در و سلام دادم...آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم...سرشو انداخت پایین و...با همون شرم و حیای همیشگیش...جواب سلاممو داد... 💞نگاش که به کتاب تو دستم افتاد،گفت... «امتحان ‌دارین طاهره خانوم...؟» نمیدونم چرا خشکم زده بود... الان که یاد اون روز میفتم،خندم میگیره...با مِن و مِن کردن گفتم..."بله امتحان زبان..."واسم آرزوی موفقیت کرد...هنوز حرفاش تموم نشده بود...که دویدم داخل خونه... 💞یه بارم نزدیک ساعت امتحانم بود... وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه... که یهو دیدم‌ با لباس سربازی دم دره... تازه اومده بود مرخصی...مثه همیشه...با همون حیا و نجابتش...سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار...تو مسیر مدام به این فکر میکردم... که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله... 💞البته خودمو اینطور قانع میکردم... که آقا مهدی دوست داداشمه... واسه همینم هست که میاد خونه مون... کم کم زمزمه علاقه آقا مهدی به من... تو خونواده شنیده شد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :2⃣ 💞پدر بزرگم خیلی دوسش داشت و... همیشه به پدر و مادرم میگفت..."اگه این پسر اومد خواستگاری دخترت...نکنه جواب رد بهش بدید..."آقا مهدی که بالاخره دلو به دریا زده بود…موضوعو با داییم در میون گذاشت...دایی هم به پدر و مادرم گفت و اونام به من...این وسط همه راضی بودن...بجز من...!که اصلا تو این چیزا نبودم و ازدواج فامیلی رو هم کلاً دوست نداشتم...بابام میگفت:"تو همه رو ندیده رد میکنی حداقل بذار اینا بیان.. . 💞اول خوب بسنج بعد جواب بده..." بالاخره یه روز دمدمای ظهر بود... که آقا مهدی با مادرش اومدخونه مون...سربه زیر و با حیا...اونقد به گلای قالی خیره شده بودیم که گردن درد گرفتیم...من که از قبل تصمیممو واسه جواب منفی دادن گرفته بودم با یه قیافه بی تفاوت نشستم ،هیچ شناختی ازش نداشتم...با اینکه فامیل بودیم... 💞احساس غریبی میکردم و معذب بودم...اضطراب و دلهره ی زیادی داشتم صحبتاشو با معرفی کلیات اخلاقی شروع کرد...از اخلاقیاتش گفت و...توقعات که از همسر آینده ش داره...کم کم هر چی بیشتر از خودش میگفت دید من نسبت بهش عوض میشد...اصلا طوری شده بود که با اشتیاق تموم... 💞مجذوب حرفا و برنامه هاش شده بودم... تا جایی که دو ساعت از صحبتامون گذشت و...من اصلا متوجه گذشت زمان نشدم‌...در عرض این دو ساعت منی که هیچ شناختی ازش نداشتم و با کلی اضطراب پیشش نشسته بودم...به شخصیتش علاقه مند شده بودم...انگار سالهاست که میشناسمش... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :3⃣ 💞تو کُلّ جلسه خواستگاری یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد.به ندرت به هم نگاه میکردیم ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد.اون لبخندو ميدیدم... 💞طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست.تو این مدت کوتاه یه احساس شوق خاصی تو دلم رخنه کرده بود...خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه زندگی دوست داشتنی در انتظارشه هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم "چرا بین این همه دختر…من…؟" با یه لبخند زیبا گفت: 💞"راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم...الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم...یهو تموم دلم پر از ذوق شد از تعریفاش، تو ذهنم مدام مراسمایی رو که با هم دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم "لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و..."تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت "فقط اینو بدونید که خوشبختتون میکنم، قول میدم..." 💞این حرفش چنان دلگرمی و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم... سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت… "سکوت کردید ، پس راضی هستید… از اتاق که رفتیم بیرون مادرش پرسید "خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده... آره...؟!" 💞جفتمون سرمون پایین بود ومیخندیدیم...مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد...منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :4⃣ 💞سر سفره عقد اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد...وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم صورتمو چرخوند سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم...اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم که با عشق تو چشاش حلقه زده بود...همونجا بود که خودمو خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...محرم که شدیم دستامو گرفت و خیره شد به چشام هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم:"چرا من…؟"از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت "تو قسمت من بودی و من قسمت تو...قلبم از اون همه خوشبختی تند تند میزد و فقط خدا رو شکر میکردم به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود. 💞 هر روزی که از عقدمون میگذشت بیشتر به هم عادت میکردیم طوری که حتی یه ساعتم نمیتونستیم بی خبر از هم باشیم...هیچ وقت فکرشو نمیکردم.تا این حد مهربون و احساساتی باشه...به بهونه های مختلف واسم کادو میگرفت و غافلگیرم میکرد...وقتی صحبت از برگشتش به خدمت پیش اومد خیلی دلامون گرفت...بغض و دلتنگی از همون موقع تو چهره هردوتامون پیدا بود وقتی که رفت...یه دل سیر دور از چش همه گریه کردم...بعدشم پناه بردم به دفترچه دلنوشته هام، تقریبا هر روز زنگ میزد سعی میکرد با شوخی و خنده دلتنگیامو کم کنه... 💞خیلی فکر احساساتم بود همه سعیشو میکرد.تا من احساس ناراحتی نکنم...وقتی گفت داره میاد مرخصی اونقده ذوق کردم که همه خونواده خنده شون گرفته بود...هر بارم با گل و شیرینی مستقیم میومد خونه ی ما... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :5⃣ 💞طی یه سالی که از عقدمون گذشت روزای شیرین و خوشی رو کنار هم سپری کردیم...طاقت دوری همو نداشتیم میتونم بگم بهترین روزای زندگیمو اون ایام تجربه کردم...وقتی تصمیم گرفتیم زندگی مشترکمونو شروع کنیم با آقا مهدی نشستیم واسه تصمیم گیری...نشست روبروم و یه لبخند دلنشین زد...خنده م گرفته بود... پرسیدم:"چیزی شده...؟!" گفت:"موافقی زندگیمونو بیمه کنیم…؟" پرسیدم:"چطور…؟" 💞گفت :"مثلا جای مراسم عروسی و بریز و بپاش یه سفر بریم پابوس آقا امام رضا (ع)…اونقده ذوق کردم که از جا پریدم خیلی خوشحال شده بودم...مدتی که با هم عقد بودیم معنویت زیبایی رو کنارش تجربه کردم...آرزوم این شده بود که شروع زندگیمونم یه سفر معنوی باشه... 💞بهم گفت: "همش نگرون این بودم که نکنه تو دلت آرزوی یه عروسی مجلل و زرق و برق دارو داشته باشی از اولش از خدا خواستم دلامون اونقد به هم نزدیک بشه که عقایدمون هم شبیه هم باشه.. خدارو شکر که تو اونقدر خوب و همراهی .سفر مشهدمون خیلی بیاد موندنی و زیبا بود...استاد خاطره سازی بود اونم از نوع شیرین و فراموش نشدنی زندگیمون با توسل به امام رضا (ع) شروع شد... 💞خیلی خوشحال بودم که روزای دوریمون تموم شده و دیگه وارد روزای با هم بودنمون میشیم..ذوق زیادی داشتم میدونستم که زندگی باهاش زندگیِ شیرینی میشه، تموم فامیل به خاطر داشتن آقا مهدی بهم تبریک میگفتن و...همیشه از خوبیاش تعریف میکردن منم خدارو شکر میکردم... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :6⃣ 💞روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:"خانومی...بیا پیشم بشین کارِت دارم..."گفتم..."بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...گفت "ببین خانومی...همین اول بهت گفته باشمااا...کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه... اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن... 💞مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...آقای مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...واسه زندگی اومده بودیم تهران...با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود... 💞سر کار که میرفت دلتنگ میشدم...بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت..."نبینم خانومی من...دلش گرفته باشه هااا...پاشو حاضر شو بریم بیرون..میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :7⃣ 💞"اینقد لوسم نکن،.دل کندن سخت میشه ها..."بارها اینو ازش شنیده بودم و هر بارم یه شوقی تو چشاش میدیدم و دلم میریخت...یه سال و ۸ ماهی که با هم زندگی کردیم میتونم به جرأت بگم خوشبختی رو به معنای واقعی حس کردم...هر روزش یه خاطره به یادموندنی بود، محبّتاش تمومی نداشت...از صمیم قلب مهربونش محبت ميکرد و عجیب به دل شیدای من مینشست...آرامشی که کنارش داشتم وصف نشدنیه...یه شب که واسه قدم زدن رفتیم بیرون بهم گفت:"خانومی... 💞تو از زندگی با من راضی هستی...؟!" گفتم: "نخیر…!"با تعجب نگام کرد و گفت :"واقعععاً...؟!"گفتم:"آره که راضی نیستم...من عاااشق زندگی در کنار تواَم..."با صدای بلند خندیدیم و گفت:"ببین خانومی من از با تو بودن خیلی احساس خوبی دارم...تو این یه سال و خورده ای که اززندگیمون میگذره ، طعم شیرین عشق واقعی و بی ریا رو هر دومون چشیدیم... . …؟! . 💞اما به نظرت تو زندگیمون یه چیزی جاش خالی نیست...؟"متعجب نگاش کردم و گفتم :"چی مثلا…؟!"با یه حالت لوس و خنده داری گفت:"یه نی نی فسقلی که قراره بشه سرباز آقا..."گفتم.."تو چرا هر چی من تو دلم میگذره رو زودتر میگی...؟!آخه مگه تو علم غیب داری…"خندید و گفت:"آخه اگه من ندونم تو دل خانومم چی میگذره که مرد نیستم...خندیدیم و گفتم:"امون از دست تو... " ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :8⃣ . 💞هیچ وقت جنسیت بچه واسمون مهم نبود، میگفتیم همین که بتونیم یه بچه صالح تربیت کنیم خداروشکر... بهم میگفت:"خانوم...نظرت درباره اسم بچه چیه...؟"گفتم:"هر چی شما بگی قشنگه…"دوران شیرینی بود، مثه همه روزای دیگه ی زندگیمون ولی با یه طعم متفاوت...یه احساس خاصی داشتیم،حس کسی که منتظر یه اتفاق بزرگ و مبارک... و البته متفاوت تو زندگیشه .یه روز با یه شاخه گل اومدخونه...دستامو گرفت و بوسید... 💞با اینکه این کار واسش یه عادت دوست داشتنی بود...ولی گفتم:"این چه کاریه آقا مهدی…؟گفت :"تو خیلی زحمت خونه رو میکشی...همینجوری هم شرمنده لطفتم...تازه خاطرت عزیزتر میشه…میخوای مامان جونی هم بشی...از حس قشنگی که داشتیم اشک تو چشامون حلقه زد...همیشه منو شرمنده ابراز محبتاش میکرد...بهش گفتم "به خدا،زندگی با تو برام عین بهشته... 💞حرف از زحمت نزن من روزی هزااار بار خدا رو شکر میکنم بخاطر زندگی کردن کنار تو...حتی با وجود مشکلات و کم و کاستیاش وقتی اطرافیان برخورداشو میدیدن ازم میپرسیدن."واقعاً آقا مهدی تو زندگی مشترک اینقده بهت کمک میکنه...؟!این همه احترام و ارزش دور از ذهنه...ولی من...با همون ادبیات روان ‌ودلنشینش...واسشون توضیح میدادم...که الگوی آقا مهدی...زندگی ائمه علیهم السلامه... . : 💞عرض شود که...زن و شوهر...هر چقد که به خدا نزدیک بشن...همون قد به هم نزدیکـتر میشن...و این مهم بدست نمیاد جز با معجزه ی عشق...خدمت داداشای گلم عارضم که... میگن...بچه شیعه باس...خودشو تو راه خدمت به همسرش"شهید"کنه...خداییش کار هر کسی هم نیستا...مرد میخواد آقا،مرررد...روایت داریم كه حضرت رسول(ص)گفتن..."به زنش خدمت نميكنه...مگه صدیق یا شهید...یا کسی كه اوس كريم...خیر دنیا و آخرتشو بخواد... 📚بحار الانوار_ج١۰٤_ص۱۳۲ آقا مهدی هم یه نمونه بارز کلام حضرت... آقا بجنبید تا سرتون کلاه نرفته... .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :9⃣ 💞حالم خوش نبود، رفتیم واسه آزمایش...وقتی برگشتیم خونه حس خوبی داشتم...حس یه اتفاق و تغییر...اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...!دستپختش مثه همیشه حرف نداشت با اینکه اشتها نداشتم ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه...صبح با صدای مهربونش از خواب بیدار شدم... 💞با یه لبخند زیبا نشسته بود بالا سرم...گفت:"حالت بهتر شده خانومی...؟داشتم میرفتم سر کار دلشوره داشتم...میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت...؟"گفتم:"نه بابا خوبم..."به چشاش حالت معصومانه ای داد و گفت :"تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم 💞سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: "درسته که تو همیشه خیییلی مهربونی ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا...بابا چیزیم نیست که فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست..."گفت:"پس خیالم راحت...؟حالت خوبه خوبهه.....برررم...؟"گفتم:"آره...برو تا خودم بیرونت نکردم فرداش رفت و جواب آزمایشو گرفت تو خیال خودم بودم که دیدم با یه سلام بلند و لبخند...اومد تو خونه... 💞یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم...مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم... گفتم: "آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...! خدایی ی ی...آره ه ه...؟"گفت:"بعععلهههه...تبریک میگم مامان کوچولووو...داریم مامان و بابا میشیم...احساسی که اون لحظه داشتمو.هیچوقت فراموش نمیکنم...بهترین خبری بود اونم از زبون عزیزترین فرد زندگیم...اشک شوق میریختم و خدا رو شکر میکردیم... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ شهید مدافع حـــــرم راوے: همسرشهید :0⃣1⃣ 💞از وقتی که فهمید باردارم مراقبتاش ازم چند برابر شده بود...بیشتر کارای خونه رو انجام میداد حتی پخت و پز و رفت و روب...هر چقد میگفتم :"نکن بابا ،آخه مردی گفتن…زنی گفتن...تو خسته از سرکار میای کارای خونه رو انجام نده دیگه..."مگه تو کتش میرفت...میگفت :من وظیفمه کمکت کنم...مولاعلی(ع) تو خونه عدس پاک میکرد و کمک به همسرو یه افتخار میدونست..ولی تو میدون جنگ شمشیر دستش بود مرد یعنی این...من الگوی زندگیم ایشونه..." 💞تا جایی که میتونست بعد ساعت کاری فی الفور میومد خونه و تموم اوقات فراغتش با من سپری میشد...جنسیت بچه که مشخص شد، گفت : "خدا کمکون کنه پسری تربیت کنیم که آقا امام زمان(عج) ازش راضی باشه... حالا که جنسیت بچه مشخص شده… بگو چه اسمی رو دوست داری...؟"گفتم:"هر چی تو بگی...گفت: "نه دیگه...زحمت ۹ ماه حمل و سختیاشو تو میکشی...اون وقت من اسمشو انتخاب کنم...؟" هر کی در مورد اسم بچه میپرسید... میگفت :"هر چی خانومم بگه…خلاصه اونقده اصرار کرد... 💞تا اینکه گفتم:"من از اسم امیر همیشه خوشم میومد..."با ذوق و شعف خاصی گفت:"واقعا که خوش سلیقه ای…منم این اسمو خیلی دوست دارم...ایشالا بشه سرباز آقا..."تو هر کاری ازم مشورت میگرفت تو تصمیم گیریاش سهیمم میکرد...همیشه میگفت:"زندگی مشترک…باس با کمک و همفکری هر دو نفر ساخته بشه...اینجوری لذت بخش تره... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada