👆👆👆👆
برنامه حیات طیبه با موضوع بررسی زندگی و اندیشه استاد صفایی که امروز ساعت ۱۵/۳۰
از رادیو معارف پخش شد.
برنامه حیات طیبه سیره علمی و فرهنگی علمای طراز اول
هدف از طراحی این برنامه معرفی و تكریم عالمان و فقیهان بزرگ شیعه و گسترش آداب صحیح معاشرت با خانواده، اطرافیان و جامعه، ترویج سنتهای اخلاقی، تعمیق باورهای اعتقادی و آداب ارتباط با خدا با بهرهگیری از سیره و منش بزرگان دین و اخلاق است. در این برنامه شرح حال زندگی بزرگان دین از بدو تولد تا آخرین لحظات عمر شریفشان در حوزه زندگی فردی، خانوادگی، سیاسی و اجتماعی، عبادی، اخلاقی، علمی و فرهنگی و ... به صورت مستند و با بهرهگیری از سخنان فرزندان، شاگردان، همترازان یا زندگینامه خودنوشت یا خودگفته عالم برنامهسازی و بررسی میشود.
این برنامه از امروز در چند قسمت فقط چهارشنبه ها ساعت ۱۵:۳۰ به اندیشه و شخصیت استاد علی صفایی حائری (ره) میپردازد.
@einsad
سلام علیکم؛
دبیرخانه سلسله نشستها و همایش سالیانه چشمه جاری برگزار می کند. اولین نشست از سلسله نشستهای "بازخوانی و تبیین اندیشه های استاد علی صفایی(عین-صاد)" با موضوع: "نظام های دین در اندیشه استاد علی صفائی حائری(ره)" با نگاهی به:
الف) ویژگیهای نظامهای دینی
ب) انواع نظام ها
ج) ترتیب منطقی و تحققی نظامها
د) نظامهای دینی و نظام پاسخگو
ارائه دهندگان:
۱- حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی میرباقری
۲- حجت الاسلام والمسلمین امیر غنوی
۳- حجت الاسلام والمسلمین سعید بهمنی
۴- جناب آقای دکتر علیرضا علی احمدی
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات من از آقای صفایی
خاطره ۱۰
نهج البلاغه؛ سرودِ آشنایِ لبهایِ تو
از کتابهایی که جناب آقای صفایی به خواندن و مطالعه آن توصیه میکردند نهج البلاغه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام بود.
توصیه و تاکیدهای جناب آقای صفایی برای خواندن نهج البلاغه دو گونه بود؛ گاهی به طور مستقیم سفارش میکردند که نهجالبلاغه را بخوان به گونهای که سرود آشنای لبهای تو باشد این تعبیر دقیقاً از آقای صفایی بود.
و گاهی در درسهای دیگرشان مثل تفسیر و مانند آن خود بخشهایی از خطبههای نهجالبلاغه را از بر میخواندند.
مانند روزی که شاهد بودم در درس تفسیر سوره فیل که واژه "کید" را توضیح میدادند و درباره مقایسه تمدنهای ایران و روم و پادشاهی کسری و قیصر سخن میگفتند، بیشتر از نهجالبلاغه شواهدی را ذکر میکردند و علل افول و سقوط آن تمدنها را ذکر میکردند که چگونه شد که آنها از بین رفتند و دیگران به جای آنها نشستند.
متنی که آن روز خواندند متن زیر بود:
حَتَّی إِذْ رَأَی اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَی الْأَذَی فِی مَحَبَّتِهِ وَ الِاحْتِمَالَ لِلْمَکْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مضائق (مَضَایِقِ) الْبَلَاءِ فَرَجاً فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَکَانَ الذُّلِّ وَ الْأَمْنَ مَکَانَ الْخَوْفِ فَصَارُوا مُلُوکاً حُکَّاماً وَ أَئِمَّةً أَعْلَاماً وَ بَلَغَتِ الْکَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَذْهَبِ الْآمَالُ إِلَیْهِ بِهِمْ فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانُوا حَیْثُ کَانَتِ الْأَمْلَاءُ مُجْتَمِعَةً وَ الْأَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً وَ الْأَیْدِی مُتَرَادِفَةً وَ السُّیُوفُ مُتَنَاصِرَةً وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً أَ لَمْ یَکُونُوا أَرْبَاباً فِی أَقْطَارِ الْأَرَضِینَ وَ مُلُوکاً عَلَی رِقَابِ الْعَالَمِینَ فَانْظُرُوا إِلَی مَا صَارُوا إِلَیْهِ فِی آخِرِ أُمُورِهِمْ حِینَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ وَ تَشَتَّتِ الْأُلْفَةُ وَ اخْتَلَفَتِ الْکَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِینَ وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَازِبِینَ قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ کَرَامَتِهِ وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ وَ بَقِیَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِیکُمْ...
تا آن که خداوند تلاش و استقامت و بردباری در برابر نا ملایمات آنها را در راه دوستی خود و قدرت تحمل ناراحتیها را برای ترس از خویش مشاهده فرمود، آنان را از تنگناهای بلا و سختیها نجات داد و ذلت آنان را به عزت و بزرگواری، و ترس آنان را به امنیت تبدیل فرمود، و آنها را حاکم و زمامدار و پیشوای انسانها قرار داد و آن قدر کرامت و بزرگی از طرف خدا به آنان رسید که خیال آن را نیز در سر نمی پروراندند. پس اندیشه کنید که چگونه بودند آنگاه که وحدت اجتماعی داشتند، خواستههای آنان یکی، قلبهای آنان یکسان و دستهای آنان مددکار یکدیگر، شمشیرها یاری کننده، نگاهها به یک سو دوخته و ارادهها واحد و همسو بود، آیا در آن حال مالک و سرپرست سراسر زمین نبودند و رهبر و پیشوای همه دنیا نشدند؟ پس به پایان کار آنها بنگری در آن هنگام که به تفرقه و پراکندگی روی آوردند و مهربانی و دوستی آنان از بین رفت و سخنها و دل هایشان گوناگون شد و از هم جدا شدند و به حزبها و گروهها پیوستند، خداوند لباس کرامت خویش را از تنشان بیرون آورد و نعمتهای فراوان شیرین را از آنها گرفت و داستان آنها در میان شما عبرت انگیز باقی ماند...
حکایت همچنان باقی
مرتضی دانشمند
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات من از آقای صفایی
خاطره ۱۱
تو و این قندان(نویسندگی و نقش روابط بین پدیدهها)
به درستی نمیدانم از چه زمانی به نویسندگی علاقهمند شدم و چرا و چگونه علاقهمند شدم. اما تا به یاد میآورم از دوران نوجوانی نویسندگان همواره در نگاهم مقامی والا و ارجمند داشتند و همیشه آرزو داشتم که یکی از آنها را از نزدیک ببینم، با او گفتگو کنم و سخنش را بشنوم.
از زمانی که با آقای صفایی آشنا شدم سیاهخطهایی را که امروزه نام "دلنوشته" بر آنها میگذارند در دفتری بیخط مینوشتم، نزد آقای صفایی میآمدم و میخواندم.
با تمام وجود به آنها گوش می داد تو گویی که در این جهان وظیفه و تکلیفی جز این برای خود سراغ نداشت.
یادم هست روزی یکی از نوشتههای ناقابل خود را نزد او بردم و خواندم در آنجا یک سینی بود با چند استکان چایی و یک قندان.
شیخ به من توصیه کرد وقتی که میخواهی بنویسی روابط بین پدیدهها را در نظر بگیر مثلاً ببین این قندان و قندهایی که در آن است چه ارتباطی با تو می تواند داشته باشد.
من آنروز عمق این سخن را نمیفهمیدم. اما به نوشتن ادامه میدادم. مدتی که گذشت از ایشان شنیدم که پدیدههای جهانِ هستی، با یکدیگر در ارتباط هستند به طوری که دانش ثابت کرده است اگر چمدانی را از یک نقطه این زمین به نقطه دیگری منتقل کنند در دورترین سیارات تاثیر خواهد گذاشت.
پس از آن در کتابهای فلسفی از جمله نهایة الحکمه علامه طباطبایی رحمة الله علیه( در باب ترابط أجزاء العالم) خواندم که پدیدههای هستی در یکدیگر تأثیرگذار هستند.
اندکاندک نگاهم به پدیدهها و نوشتن از آنها دگرگون شد و دانستم که درباره یک موضوع باید همه جوانب و زمینههای آن را در نظر بگیرم.
اگر در گوشهای از زمین مثلا در خانهام من بیکار هستم یا کمکاری یا بیمسئولیتی از خود نشان میدهم باید بدانم بین بیکاری یا کمکاری من و گمراهی و سرگردانی آن جوان یا نوجوانی که در کوچهها پرسه میزند چه ارتباطی وجود دارد؟!
حکایت همچنان باقی
مرتضی دانشمند
هدایت شده از یک دوست
دستان خدا
اوایل ازدواجم بود. با قرض و قوله خانه ی کوچکی خریدم ولی باز هم کم آوردم. شهریه نداشتم. وام هم نمیتوانستم بگیرم حتی اگر توان پس دادن اقساطش را داشتم. صدام پدر و خانواده ام را از عراق اخراج کرده بود. به ایران که آمدیم نه شناسنامه ای داشتیم و نه سندی که گویای هویتمان باشد. حتی اگر میمردیم، فرقی نداشت، چون به لحاظ قانون هیچ هویتی نداشتیم. خانه را هم به نام آقا موسی زدم. خدا خیرش بدهد، پسر شیخ را میگویم. آقای صفایی انصافا در حقم پدری کرد. آیت الله مومن بدون شناسنامه و مدرک، شهریه ام را وصل کرد. خدا آقای مومن را رحمت کند. این یک دریچه ی امید هم که به رویم باز شد با پیگیریهای شیخ بود . همین شد تنها مدرک هویتی ام. نامی که توی دفاتر شهریه داشتم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این اوضاع. حتی توی بانک حساب پس انداز هم نمیتوانستم باز کنم چه رسد به اینکه وام بگیرم. برای خانه ای که خریده بودم صد و پنجاه هزار تومان کم داشتم. نه راه پس داشتم نه پیش. کاسه ی چه کنم دست گرفته بودم و زانوی غم به بغل. زنگ خانه را زدند. عباس اسکندری بود. عجله داشت. یک پاکت درآورد، داد دستم و گفت: صد و پنجاه تومان است. هر وقت داشتی پس بده. عجله ای نیست.
بال در آوردم. کار خدا واقعا درست است. تنها کسی است که هر وقت از همه ناامید بشوی امیدت میشود. عباس اصلا از وضع من اطلاع نداشت. اطلاع هم که داشت، مبلغ بدهی ام را نمی دانست. خدایا تو چقدر خوبی! به راستی چگونه میتوانم شکرت را به جا بیاورم؟
این گذشت. اوضاع مالی ام آرام آرام بهتر شد. بدهی هایم را تسویه کردم. آخر سر ماند بدهی ام به اسکندری. گفته بود هر وقت داشتی بده. و اکنون داشتم. صد و پنجاه تومان توی پاکت گذاشتم و رفتم دیدنش. وقتی فهمید طلبش را برده ام، اشک توی چشمانش حلقه زد. گفت این پول مال من نبود. این را شیخ داد. گفت این پول را به سید برسان. گرفتار است. نگو چه کسی داده. او باید حضور خدا را توی زندگی اش احساس کند.
اشک امان از چشمان من هم برید. وقتی این حرف را شنیدم که چهل روز از آسمانی شدن او گذشته بود و همین دردم را صد چندان میکرد. زمانی که حتی یک تشکر خشک و خالی هم نمیتوانستم ازش بکنم. بگذر از اینکه اگر زنده هم بود نمی توانستم. نمی توانستم چون قرار نبود بدانم.
خدایا، او فقط و فقط تو را می دید، تو را به عزت و جلالت قسمت میدهم چشم ازش برنداری.
هدایت شده از یک دوست
خاطره ای از حجه الاسلام سید جمال ضیائی
هدایت شده از عربزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
پرستوی عاشق
بهمن سال 62 بود ایام دفاع مقدس و جنگ تحمیلی طلاب و روحانیون هم مانند سایر مردم به نوبت براساس لیست دفاتر شهریه به جبهه ها اعزام می گردیدند. در تابلوی اعلانات مدرسه فیضیه چشمم به نام علی صفایی حائری افتاد که در وسط لیست اعزام شوندگان به جبهه جای گرفته بود، برایم جالب بود خودم را به منزل آن مرحوم رسانیدم و با کمی مطایبه و مزاح خبر را رساندم، حالش تغییر کرد گویا مدتها بود منتظر چنین خبری بود، شوق رحیل در چهره اش هویدا بود ، با مرگ مأنوس بود و مهربان، او طالب بهترین مرگ بود سنگینی خون را در رگهایش احساس می کردو طالب مرگی سرخ بود. کلام مولی امیرالمومنین علی علیه السلام سرود آشنای لبانش بود:
وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِىطالِبٍ انَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ أُمِّهِ. علی به مرگ از کودک به پستان مادر نزدیکتر است.
میگفت: چه شبهایی که تا صبح بیدار ماندم و در انتظار راهی بودم که به مرگ و شهادت روی بیاورم...
وقتی که مشتاق زندگی هستی، دعوت شهادت گوشت را پر میکند اما به روی خود نمیآوری و وقتی که در انتظار شهادت و حضور مرگ هستی باید زندگی را تحمل کنی و آن را آبستن کنی.
... ای زندگی آبستن!!
اکنون مرگ تو شهادت است که تو در مرگت ادامه داری
از اوایل جنگ کشش جبهه در وجودش بود ولی میگفت شرایط خاص من از خیلی چیزها جدایم ساخته اگر به جبهه میرفت مارک میخورد و اتهام شهید دزدی و سازمان دادن به نیروهای پراکنده و... .
نرفتن هم بدون اتهام نبود، ضد انقلاب و ضد ولایت و هزار ضد دیگر!
حال با اعلام شدن اسمش برای اعزام به جبهه زمینه خوبی برایش فراهم گردید و غریبانه و تنها ولی مبتهج و مشتاق چون پرستوی عاشق برای شهادت پرگشود.
عبداللّه عرب زاده
ادامه دارد....