هدایت شده از استاد علی صفایی حائری
ماندن کم از عقبگرد نیست.mp3
1.84M
🎙ماندن در راه کم از عقبگرد نیست ...
#پادکست_صوتی
▶️ @einsad
🛒 www.zekraa.ir
▶️https://instagram.com/ali.safaeihaeri
هدایت شده از آخرین خبر
🔻پزشک روح و فکر
🔹ویژگی آثار استاد صفایی و گفت و گو با کارگردانی که دوست استاد بود
🔸در ادامه بخوانید👇
📎 akhr.ir/Yze7
@akharinkhabar
جای حرف زدن، با عمل تربیت میکرد
گفتوگو با علیرضا داوودنژاد، کارگردان سینما
که اتفاقی با استاد صفایی حائری آشنا شده
و چندسالی با ایشان معاشرت داشته است. کارگردان فیلم نیاز، خاطره جالبی هم درباره پاسخ گرفتن یکی از سوالهایش از استاد دارد. او میگوید: «یک بار رفته بودیم تهران جایی در محضر ایشان بودیم. موقع رفتن میخواستم مرخص شوم که گفت کجا میروی بیا مسیری را با ما باش تو را میرسانیم. حالا فکر کنید وسیله نقلیه یک پیکان بود که شش هفت نفر سوارش بودند. ایشان برای سوار کردن افراد آنها را به سختی جا داد و دو سه نفر را با فشار جلو سوار کرد و من را هم جا داد. جالب است همین طور که من را هل میدادند داخل ماشین شوم کنار گوشم چیزی گفتند. این چیزی که گفتند پاسخ یکی از سوالاتی بود که مدتها ذهن من را مشغول کرده بود. #تربیت_در_میدان 🔸در ادامه بخوانید👇
📎 akhr.ir/Yze7
✨صادق کرمیار، نویسنده، در هنگام نگارش رمان مستوری که انتشارات کتاب جمکران آن را منتشر کرده است، مواردی از آموزههای مرحوم عین صاد را در دهان قهرمان اصلی رمانش شهید زینالدین گذاشته است. در رمان دیگری که احتمالا نامش شیدایی باشد و همین ناشر زیر چاپ دارد هم باز همین شیوه را پیش گرفته است. اما نکته مهم اینکه مرحوم صفایی رضوانالله تعالی علیه در تغییر محتوا و روح کلی فیلم روز واقعه شهرام اسدی تاثیر فراوان داشت.... مرحوم رسول ملاقلی پور، نادر طالبزاده، ابوالقاسم طالبی، اسلاملو، مرحوم سیفالله داد، مرحوم سلحشور و خیلیهای دیگر برخی از سینماگرانی بودند که با ایشان مراوده داشتند. 🔸در ادامه بخوانید👇
📎 https://www.ilna.news/fa/tiny/news-941839
هدایت شده از سید مجید پورطباطبایی
سلام علیکم آشیخ علیرضا خیلی شباهت به مرحوم پدرش آیت الله حاج شیخ عباس صفایی حائری رضوان الله تعالی علیه دارد . هر بار او را می دیدم یاد مرحوم پدرش می افتادم . اولین بار وقتی در سال 1355 با مرحوم پدرم در منزل پدر بزرگوارشان رفتیم دیدم. در خانه را به رویمان باز کرد و ما را در دالان ورودی خانه به اتاق بیرونی منزل و محا استقرار پدر هدایت کرد. یادم هست دقیقا روزی از روزهای گرم خرداد ماه حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که از تهران رسیده بودیم . مرحوم پدرم مقلد مرحوم ایت الله حاج سید احمد خوانساری رضوان الله تعالی علیه بود ، ولی برای انجام حساب و کتابش رنج قم آمدن را می کشید و لی از نظام آیاد به خیابان شاه اباد (جمهوری اسلامی فعلی ) نرسیده به مخبرالدوله نمی رفت می آمد قم ، با مرحوم ایت الله حاج شیخ عباس صفایی حائری رضوان الله تعالی علیه حساب و کتاب می کرد . شاید لطف الهی قرار بوده است شامل حال بنده شود تا در این رفت و آمدهای گاه و بیگاه با مرحوم حاج شیخ رضوان الله تعالی علیه آشنا شوم .
.
*🙏 التماس دعا شفاء*
*یا من اسمه دوا و ذکره شفا*
السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
🔸از همه برادران و خواهران ایمانی، و همه مؤمنين و مؤمنات استدعا داريم همه با هم دست به دعا باشيم و برای سلامتی برادر مرحوم شیخ علی؛ پدر عباس صفایی *حجت السلام والمسلمین حاج علیرضاصفایی حائری* امام جمعه محترم و محبوب شهرستان میناب مردی متخلق به اخلاق كه هم اکنون در *ICU* بیمارستان قم بسترى هستند دعا کنیم
قطعاً در بین ما انسانهاى مومن و بی گناه وجود دارند كه خداوند تبارك و تعالى دعايشان را استجابت خواهد نمود.
اميد داريم خداوند اين بيمار را به فرزندان و خانواده و جامعه برگرداند.
*🙏آمين يا رب العالمين🙏*
سه مرتبه دعای ذیل را با هم می خوانیم
🤲🤲🤲🤲🤲🤲
*اللَّهُمَ اشْفِه بِشِفَائِكَ وَ دَاوِهِ بِدَوَائِكَ وَ عَافِهِ بِعَافِیَتِكَ فَإِنَّهُ عَبْدُكَ وَ ابْنُ عَبْدِك، بِحُرْمَةِ الإمامِ الکاظِم علیهالسلام.*
خاطره از مرحوم علی صفایی حائری
مرحوم علیرضا صفایی حائری امام جمعه محبوب میناب برادر مرحوم استاد علی صفایی حائری رضوان الله تعالی عل
از یک دوست:
✨«مرد بحرانهای سخت
سال هشتاد 0⃣8⃣3⃣1⃣
دو نفری سوار پیکان آشیخ علیرضا صفایی (امام جمعه محبوب میناب و برادر مرحوم استاد علی صفایی حائری رضوان الله تعالی علیهما)
شدیم و رفتیم بستک.
مسیر طولانی بود و خسته کننده.
مردم بستک به ایشان علاقه خاصی داشتند. روزها، ساعتی را با هم به پیاده روی توی خیابانها میپرداختیم و ایشان با مردم به حال و احوال میپرداخت. در آغوششان میگرفت و از مشکلات شان میپرسید. با آنها گرم میگرفت و ساعتها حرف میزد:
پدرت چطور است؟
مشکل برادرت به کجا رسید؟ دخترت را عروس کردی یا نه؟ سربازی پسرت تمام شد یا نه؟
یکی دو روز که گذشت میدیم گویی همه اهالی شهر او را میشناسند و او نیز همه را با تمام گیر و گورهایی که دارند.
او در خانه نمینشست که سراغش بیایند. میزد بیرون و دم دکانها مینشست، در خانه ها را میزد. اگر از کسی بی خبر بود تماس میگرفت و...
چیزی که خیلی برایم جالب آمد اینکه بیشتر کسانی که به سراغش میآمدند و سراغشان میرفت از اهل تسنن بودند.
روزی به شوخی به ایشان عرض کردم: شیخ، این مردم را چیز خور کردهای؟
اگر دعایی، وردی، چیزی بلدی به ما هم یاد بده که سخت محتاجم.
شیخ لبخند ملیحی زد و گفت: «روز اولی که مرا فرستادند اینجا یک شهر بحران زده بود. شیخ ناپخته ای را به رسم احترام به نماز جمعه دعوت کرده بودند که پیش از خطبه ها صحبت کند. او هم نه زیر گذاشته بود و نه رو، از حضرت زهرا س و ظلمهایی که بر ایشان رفته و لعن و نفرین خدا و ملائکه به مسببین گفته بود. دردسرت ندهم، با هلیکوپتر از شهر فراری اش دادند.
در این اوضاع بحرانی مرا فرستادند تا شهر را آرام کنم.
صحبت و موعظه در این شرایط کار را بدتر نکند بهتر هم نمیشود. تا سه ماه کارم همین بود. توی خیابانها راه میرفتم و ...»
گفتم: ولی فکر جانتان را نمیکردید؟
گفت: «جوانی جلویم را گرفت و گفت: شیخ، توی خیابان اینجوری راه نرو می کشنت.
گفتم: نمیکشند.
با تعجب پرسید: چرا با این اعتماد میگویی نمیکشند؟
گفتم: چون جوانمردهای دلسوزی مثل تو هوایم را دارند. با وجود امثال تو کسی غلط میکنند مرا بکشد.
اشک شوق چشم جوانک را پر کرد و گفت: راست میگویی. غلط میکند کسی به شما آسیب بزند. مادرش را به عزایش مینشانم...
اما این هم پایان ماجرا نبود، پس از اتمام ایام تبلیغ، اهل تسنن برای حقیر پاکتی فرستادند و از حضور و تبلیغ بنده تشکر کردند.»
او اینچنین مصداق کونوا دعاۂ الناس بغیر السنتکم بود.
اهل تسنن جنوب به راستی او را پدر خود میدانستند. این یک شعار نبود. این را به چشم دیدم...»
روحش شاد🌷
هدایت شده از یک دوست
پدرم اواخر عمر شده بود عین بچه ها! بهانه میگرفت و حوصله کسی را نداشت.
از مسجد که می امد عمامه اش را می انداخت گوشه ای و می رفت توی اتاق در را روی خودش می بست.
شیخ علیرضا با خنده ادامه داد: محمد و موسی پاچه شلوارشان را میکردند توی جورابشان و کف حیاط آتش میسوزاندند. همین که پدرم می امد تو میگفت: شما پدرسوخته ها اینجا چه میکنید. بروید، بروید خانه هایتان. مگر شما خانه ندارید؟
به معنای واقعی بی حوصله بود. با خودش حرف میزد، بی خود و بیجهت میگریست...
یک روز از مسجد بر میگشتیم. با داداش علی پشت سر ایشان راه می امدیم. معلوم نبود چه میگوید. باز هم داشت با خودش حرف می زد. حسابی نکرانش بودیم. نزدیکی های شهربانی ایستاد. ما هم ایستادیم. لحظاتی مکث کرد و رویش را به سوی ما برگرداند. گریه کرده بود. صورتش خیس بود. توی صورتهامان مح شد و گفت: بابا! أأرباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار؟
خدا یکی است. زود و راحت راضی میشود. هیچ وقت به فکر راضی کردن مردم نباشید. هم زیاد هستند و هم پرتوقع. راضی نمیشوند...
گویا ما طرف صحبتش نبودیم فقط. همه ی دنیا میتوانست طرف این سوال باشد. بی انکه انتظار جوابی از ما بکشد رویش را برگرداند و به راهش ادامه داد.
نگرانیم بی مورد بود. این او بود که نگران ما بود. نگران همه آنها که به جای واحد قهار، به فکر رضایت دیگران بودند...
شیخ علیرضا به گوشه ای خیره ماند و پس از سکوتی نه چندان کوتاه آهی کشید و ادامه داد: ان وقتها جوان بودم. حال پدرم را نمیفهمیدم. بی حوصلگی هایش را. نگرانی هایش را. الان دقیقا شده ام همان وقت پدرم. حالا او را خوب میفهمم. خیلی خوب...
هدایت شده از یک دوست
ساعت را که نگاه کردم متوجه شدم صحبتها بیش از یک ساعت و پنجاه دقیقه طول کشیده بی انکه متوجه شویم.
شیخ علیرضا تازه سر ذوق امده بود. گفتم ببخشید، امروز حسابی خسته تان کردم.
خندید و گفت: نه، تازه سر حال شده ام. امروز یاد کذشته ها را برایم زنده کردی: پدرم، داداش علی. هر چه دارم از این دو دارم. بندر خمیر که بودم بنده خدایی پرسید: شما با مرحوم آشیخ علی صفایی نسبتی دارید. گفتم: هذا اخی، قد من الله علینا انه من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین. واقعا خدا بر من منت نهاده.
نگاهش را به من دوخت و با نگاه و لحنی پدرانه و مهربان گفت: خوشا به حالت سید. کار خوب را تو میکنی. ازت ممنونم.
با شرمندگی گفتم: شرمنده نفرمایید. من جز انجام وظیفه نمیکنم. شما، برادر و پدرتان بر همگی ما حق حیات دارید. وگرنه ما کجا و کار خوب کجا؟
با شتاب از جا برخاست و گفت: میخواهم هدیه ای به ت بدهم. چه میخواهی؟
و بدون اینکه منتظر پاسخم بماند سراغ کتابخانه اش رفت و شروع به سیر و سیاحت کرد. انگشت اشاره اش را روی کتابها کشید و کشید تا رسید به تحف العقول. از کتابخانه کشید بیرون گرد و خاک از سر روی کتاب زدود، تورقی کرد و گفت: این خوب است؟
شرمنده از این همه چوب کاری گفتم، از این بهتر نمیشود.
کتاب را داد دستم و این بار با لحنی مهربان تر از پیش گفت: سید جان، ازت ممنونم.
اشک توی چشمانم جمع شد. نمی دانستم چه بگویم. اگر قرار بود کسی تشکر کند من بودم نه او...