eitaa logo
خاطره از مرحوم علی صفایی حائری
694 دنبال‌کننده
586 عکس
334 ویدیو
106 فایل
دل آدمي بزرگتر از اين زندگيست و اين راز تنهايي اوست... یاد مربی موحد، مجاهد، سردار جبهه تربیت و سازندگی، فقیه صاحب مکتب تربیتی، صفای اهل صفا، سالک خالص، ستاره آسمان گمنامی، سمبل اندیشه‌های ناب، بی‌تاب بوتراب و تطهیر شده با جاری قرآن...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چشمه جاری
✴️✅ یک آقایی تعریف کرد که یک بار شهید محسن حق بین نزد استاد صفایی آمده و گفته بود:چگونه است که وقتی نزد دیگران هستیم، از ما تعریف می کنند و به به و چه چه می گویند! ✴️✅ اما وقتی که نزد شما می آییم، خود را بدهکار هم می بینیم و کوله باری از گناه بر دوش خود احساس می کنیم؟ ✴️✅ استاد فرمود: گاهی می خواهی ماشین را بفروشی در اینجا پیوسته تعریف می کنی که تازه رنگ زده ام. فلان قطعه اش را عوض,کرده ام و ... ولی وقتی می خواهی سفر کنی، از عیب احتمالی هم نمی گذری. ✴️✅ در تعبیر دیگر می گفت: گاهی می خواهی پیش دکتر بروی، آن وقت مرض های احتمالی را هم می گویی؛ چرا که قصد تو درمان است ✴️✅ ما نمی خواهیم خودنمایی و خودفروشی کنیم، تعریف و تمجید با مقصد تربیت و خودسازی، هماهنگ نیست. 📚 مشهور آسمان ص ۴۷ 🆔 @cheshmeyejarie
✅ فرازی از نامۀ اول نامه های بلوغ: بينش‏ ها و گرايش ‏ها 🔸 پسرم محمّد! تو در اين زمانه و در اين سرزمين- اين زمانۀ تاريك و اين زمين شلوغ- اگر بخواهى كه كف حادثه ‏ها نشوى و حادثه ‏ساز باشى، بايد بيّنات، كتاب و ميزان را داشته باشى و با اين سه وسيله، در تمامى جريان‏ هاى فكرى و سياسى و اجتماعى، در برابر فريب ‏ها و شيطان‏ ها، قائم و بر پا باشى، آن‏ هم قائم به قسط و بر روى ساقه ‏ها و ريشه ‏هاى محكم؛ كه در آيۀ «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ...» «1» و آيۀ «وَلَقَد ارْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ»، «2» به آن اشاره رفته است. 🌿 بيّنات؛ يعنى آنچه خودش روشن است و روشن كنندۀ ديگرى هم هست. بيّنات، آن هدايتى است كه وضع تو و جهان را، رابطۀ تو و جهان را و مقصد تو و جهان را روشن مى‏ نمايد. 🌿 كتاب؛ يعنى دستورها، نوشته ‏ها، فريضه ‏ها و آداب و احكام، در اين حركت و در اين رابطه ‏ها. 🌿 ميزان؛ يعنى معيارى كه در انتخاب مقصد و انتخاب مكتب و در انتخاب عمل، تو را راهنما باشد و در هنگام تزاحم و درگيرى، تكاليف و فرايض و وضع تو را مشخص نمايد. 🔻 كسى كه اين سه اصل را داشته باشد، گرفتار برخوردهاى سازمانى و حزبى و يا مرشد و مراد نمى ‏شود؛ حتى با بصيرت ديگران، خودش را كور نمى‏ سازد؛ كه انسان از كارش، به اندازۀ بصيرتش بهره مى‏ برد. ◽️ اين نكته بسيار مهم است. اگر امروز هم برايت روشن نشد، سعى كن بعد آن را خوب بفهمى تا از رنج ‏هاى بسيار نجات يابى؛ كه در اين زمانۀ تاريك و در اين زمين شلوغ، آن‏ ها كه اين سه اصل را نفهميدند، اگر به لُبِ لباب هم روى بياورند، قشرى هستند؛ اين ‏ها، خود را تسليم بصيرت كسانى كردند كه اگر معصوم مى‏ بودند، باز به اين گونه رابطه راضى نمى‏ شدند و بيّنات و كتاب و ميزان را كنار نمى ‏گذاشتند. 🔸 اين ‏ها، براى راحتى انتخاب و سرعت عمل، به بهانۀ نجات از هلاكت، از چشم خود دست كشيدند و از بصيرت چشم پوشيدند. در حالى ‏كه ديد و فهم مراد و يا سازمان و يا حزب، نمى ‏تواند جايگزين ديد و بصيرت و فهم من باشد. اين درست است كه با اين تسليم و بيعت و واگذارى، كارها سامان مى‏ يابد و تو راحت مى‏ شوى، ولى سرعت و سامان كار، با صحّت و رفعت انسان، نبايد جاى عوض كنند. ______________________ (1)- فتح، 29 (2)- حديد، 25 📚 نامه های بلوغ ، استادصفایی ، صص 18_19
هدایت شده از عربزاده
بسم الله الرحمن الرحیم « الفقر فخری » اواخر یک شب بارانی از حرم به سمت خانه می‌رفتم. به دلم افتاد سری به شیخ بزنم، شاید رزقی در انتظارم باشد. دلتنگ و خسته و بی‌پول بودم. هر وقت به یأس و دلتنگی و بی‌پولی... مبتلا می‌شدم ،یک برخورد با شیخ کارساز بود. درب منزلش مثل همیشه باز بود. در کنج اطاق، حاج حسن را یافتم که با اضطرار و دلتنگی‌ای که به وضوح در چهره‌اش هویدا بود، از من استقبال کرد. به خاطر رنج‌ها و شکنجه‌هایی که در زمان شاه کشیده بود، بسیار کم طاقت و رنجور بود. مدتها بود که مهمان شیخ یا بهتر بگویم هم‌خانه شیخ بود. جوانی پرتلاطمی داشته و یک بازاری و مبارز تمام عیار که همه زندگیش را در راه خدا داده و هنگامه پیری همدم دوستان شده بود. از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی زاهد و حاج مقدس ... بود. کوله‌باری از تجربه و وجودش نعمتی بود برای دوستان. از من استقبال کرد و به کنایه و ظرافت، طالب متاعی بود؛ گزی، سوهانی و... . دل‌ضعفه، عارضۀ قدیمی‌اش بود. من که گرسنگی خودم فراموشم شده بود، بنای شوخی و مزاح گذاشتم. اما کارساز نبود و حاج حسن مثل همیشه نبود. صدای بَه بَه شیخ از اطاق کناری بلند شد: «حاجی ببین چه برایت آورده‌ام؛ شراب بهشتی!» با خودم گفتم حتما شربت سکنجبینی، آبلیمویی چیزی آورده، ولی گویا شیخ هم در خانه چیزی نداشت. یک لیوان آب خنک ولی با پشتوانه‌ای از محبت و عشق. حاجی به یکباره شکفته شد و شد همان حاج حسن قدیمی خودمان. گل خنده بر لبانش نقش بست و با همان یک لیوان آب آن چنان سرشاد شد که از سرور و شادی او من هم غم‌هایم را فراموش کردم. آری من هم رزق آن شبم را یافتم. «وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّـهِ» آن شدّت حب و عشق به الله، تو را در مقام خدمت به خلق او اینچنین تأثیرگذار می‌کند. گفتم از فقر و نداری خسته شده‌ام. انگیزه‌ام جهت ادامه درس و بحث کم شده. نگاه عمیقی کرد و گفت: می‌دانی در اطراف خانۀ خدا انبیاء و اولیائی مدفونند که از گرسنگی مرده‌اند؟! نهایتاً در راه خدا و دوست از گرسنگی می‌میریم. بالاتر از این که نیست. هرچند که به این حد نمی‌رسیم. تو به تکلیفت عمل کن، خدا عهده‌دار امورت می‌شود. ما بی‌صاحب نیستیم....
هدایت شده از یک دوست
با سلام بیست و نهم اسفند ماه نود بود. عید نوروز در پیش و نیاز مبرمی به ماشین داشتم. با ابراهیم تماس گرفتم. بنگاه ماشین داشت. گفتم یک ماشین خوب میخواهم اما پول درست و درمانی ندارم. خندید. گفت: فقط یک پراید صفر دارم. پراید نه میلیون بود و من چهار تومان بیشتر نداشتم. گفتم: پس خدا حافظ. گفت: بیا همین را ببر. این هم باشد دشت آخر سال ما از یک سید. گفتم: ولی پنج میلیون کم دارم. گفت: بیا ببر، به نام نمیکنم. بهار دستت باشد، اگر توانستی باقی اش را جور کنی که چه بهتر، نتوانستی خودم برش میدارم. ساعت یازده شب سوییچ را داد دستم و کرکره را کشید پایین. بعد از چهار پنج ماه که ماشین را دواندم، را بردم و گفتم: خدا پدرت را رحمت کند. همه جوره به ما حال دادی. گفت: باقی تابستان نمیخواهی دستت باشد؟ گفتم: نه، به پولش بیشتر احتیاج دارم. اگر یک میلیون کم میکرد منصفانه بود. پانصد هزار از پولم کم کرد و سه و نیم برگرداند. ماشین را ناچار شده بود بدون سود بفروشد. بعد هم گفت: هر وقت خواستی بیا خودم در خدمتم. ما بیش از اینها به اجدادتان بدهکاریم. با خنده گفتم: مشتری مثل خودم اگر میخواهی برایت بفرستم. با لحنی طنزالود گفت: گفتم به جدت بدهکارم. جد آنهایی که میخواهی بفرستی معلوم نیست به ما بدهکار نباشند. بفرستی طلبهای دیگرم را هم ازشان وصول میکنم. و خندید. خداوند ابراهیم، پدر و برادر شهیدش را با اولیا و ابرار محشور کند. الهم انا لا نعلم منه الا خیرا
صفای دل.docx
54.4K
خاطراتی ناب از استاد آیه الله علی صفائی حائری ( ع – ص ) اعلی الله مقامه
سلام علیکم شهادت امام هادی علیه السلام بر دوستان محترم تسلیت باد، در حال نگارش بخشی از پژوهش موظفی ام که عنوان آن "زیر ساخت های فکری خاورشناسان در مطالعات قرآن پژوهی "است بودم که رسیدم به یکی از عناوین فرعی با عنوان "اثر پذیری شاخصه های مدرنیته غربی از اسطوره های یونانی"، ذیل این عنوان با اظهارنظری از جیووانی باتیستا ویکو (مورخ، اسطوره شناس، فیلسوف سیاسی و حقوق دان ایتالیایی قرن هفدهم )درباره "توجه به مغالطه ی منابع"مواجه شدم که :با مشاهده ی یک ایده ی مشترک در دو ملت ، مورخ نباید به این اشتباه بیفتد که یکی از دیگری گرفته است. خاطرم آمد زمانی که نزد مرحوم شیخ ره ، اظهار فضل کردم و گفتم که :"تمامی فلاسفه و عرفای مسلمان اعم از سنی و شیعه ، از زمان های دور تا امروز مساله صادر اول، صادر ثانی و عقل و نفس را از مساله اقانیم ثلاثه افلوطین ، فیلسوف نامور و شهیر فرن سوم میلادی بر گرفته اند". ایشان لبخندی زد و گفت : "سید به همین راحتی مساله تقلید علمای مسلمان از افلوطین و فلاسفه یونان را بیان نکن ، فراموش نکن در علم اصول ، اصلی هم به نام توارد داریم ". این مساله باعث شد تا از سال 1364 تا کنون نوشته بنده با عنوان اثر پذیری فلاسفه مسیحی و مسلمان از نوافلاطونیان نیمه کاره بماند. الان که اظهارات ویکو را در کتاب مفهوم کلی تاریخ اثر رابین جرج کالینگوود و ترجمه علی اکبر مهدبان دیدم ، خاطره گفته مرحوم شیخ و نگاه عاقل اندر سفیه و لبخند شیرینش افتادم.
نکته مهم این است که آن مرحوم کتاب مفهوم کلی تاریخ نوشته کالینگوود را ندیده بود تا به نظر ویکو دسترسی داشته باشد.چاپ اول کتاب کالینگوود 1385 ، یعنی 7 سال پس از وفات مرحوم شیخ است.
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات من از آقای صفایی خاطره ۱۴ (سوره مزمل و ویژگی‌های مربی) سال‌های آغاز طلبگی بود. صاحب این قلم در آن زمان رسائل و مکاسب می‌خواند. گاهی برای ادای مسئولیت تبلیغی، راهیِ زادگاهِ خویش در شهر دیزیچه اصفهان یا شهری دیگر می‌شد تا مسئولیت خویش را به انجام رساند. یک بار که ایام تبلیغ فرا رسیده بود خودم را خالی از هر گونه انگیزه‌ای احساس می‌کردم. حس می‌کردم که حس رفتن برای تبلیغ در من وجود ندارد و انگیزه‌ای برای سخن گفتن و حرف زدن با مردم ندارم. این موضوع مرا رنج می‌داد و از خود می‌پرسیدم: پس کو آن انگیزه‌های آغازینِ شعله‌ور؟ آن را با آقای صفایی در میان گذاشتم. ایشان همان‌گونه که سرپا ایستاده بودند و با همان پیراهن بلند و پیژامه سفید با من گفتگو کردند: کسانی می‌توانند در روز با خلق خدا کار کنند که لحظه‌هایی از شب را با خداوند به سر برده باشند... آن گاه آیات آغازین سوره مزمل را برایم خواندند که خداوند به پیامبرش می‌فرماید: ای جامه بر سر کشیده، شب را برخیز مگر اندکی از آن را... تو در روز کارهای فراوان داری. کسی که در روز کارهای تبلیغی می‌خواهد انجام دهد باید در شب با خدای خویش خلوت کند. بعد این آیه را خواندند که: ای رسول ما مسئولیت سنگینی را بر تو می افکنیم انا سنلقی علیک قولا ثقیلا و ان لک فی النهار سبحا طویلا ان ناشئه اللیل هی أشد وطئا و أقوم قیلا... با خواندن این آیه‌ها و شنیدنش از آقای صفایی آن هم با لحنی که از دل بر می‌خاست و لاجرم بر دل می‌نشست من دانستم که چرا گاهی وقت‌ها فتیله روح آدمی فروکش می‌کند، سوختِ تبلیغی انسان و توشه راهش تمام می‌شود و چگونه می‌توان سوخت‌گیری کرد و انگیزه‌ها را بالا برد. یکی دیگر از دوستان‌ که از سلسله سادات و عالِم‌زاده و اکنون عضو هیئت علمی یکی از مراکز قرآن پژوهشی کشور هستند می‌گفتند: پس از آشنایی با شیخ برای اولین بار می‌خواستم تبلیغ بروم. در مورد مطالب و مواد تبلیغی مناسب با آقای صفایی رایزنی کردم. وقتی خواسته‌ام را مطرح کردم فکر کردم الآن به من پاسخ خواهد داد که برای تبلیغ، معراج السعاده یا جامع السعادات یا فلان کتاب حدیثی یا تفسیری یا اخلاقی را مطالعه کن و خلاصه‌اش را یادداشت کن و سخنت را با آیه، حدیث یا شعری آغاز کن و در بین بحث از قصه و حکایت بهره بگیر و بعد هم... بر خلاف همه این تصورات به طور خیلی ساده‌ای به من گفتند: ببین تو الآن راهی را انتخاب کرده‌ای و طلبه شده‌ای و عشق به این راه در تو وجود دارد. فکر کن ببین این علاقه چگونه در تو شکل گرفت. همین را برای مردم بیان کن. آن دوست گفتند: همین کار را کردم و با خودم فکر کردم راستی چرا من طلبه شدم؟ چگونه عشق به این راه در من شکل گرفت؟‌ و ده‌ها پرسش دیگری که با طرح همان پرسش آغازین راه خود را باز کردند. دوستمان می‌گفت: این یک پرسش شیخ به اندازه ده کتاب منبع که مطالعه کنم برای من مواد و مصالح تبلیغی به همراه داشت. اکنون که خاطره آن دوست عزیز را برای دوستان می‌نویسم به یاد این سخن مولا امیرالمومنین علیه‌السلام می‌افتم که از سخنان نسبتا پر بسامدِ استاد بود. لیثیروا فیهم دفائن العقول رسالت پیامبران آن بود که خِرَدهایِ دفن شده مردم را برانگیزانند. آن دوست عزیز که در سلسله سند روایت بنده بودند و این خاطره را از ایشان نقل کردم جناب آقای سید علی اکبر حسینی دام عزه(عضو گروه شاگردان و ارادتمندان استاد علی صفایی) هستند که اگر کلمه یا کلماتی بر سخن ایشان افزودم یا کاستم ویراستاری فرمایند. حکایت همچنان باقی مرتضی دانشمند
هدایت شده از یک دوست
بزرگ شو پنجشنبه ها نوبت فوتبال بود. زمین های خاکی پشت شاه سیدعلی، ساعت پنج محل قرار بود. مهم نبود چند نفریم و هر تیم با چند نفر بازی میکنه. هر کی از راه میرسید وارد میشد و به مرور هم تیمی های خودش را باید میشناخت. اگر تیمی کسری نیرو داشت میگفت، اگر هم نداشت منتظر میموندیم یکی از راه برسه بره یک طرف تا موازنه به هم نخوره. البته بعضی ها کاری به موازنه و این حرفها نداشتند، سرشون را میانداختند پایین و هل میخوردند تو. بازی پنجشنبه ها کمتر وقتی تعطیل میشد. انگار یکی از درسهای شیخ باشه، بیشتر اگه نگم، کمتر هم بهش بها نمیداد. بچه محل های ما با همین فوتبال با شیخ گره خوردند. ما عاشق فوتبال بودیم. جام جهانی نود، المان کاپ قهرمانی را برد. بچه ها دو دسته شده بودند. یه دسته تبریک میگفتند یه دسته تعزیت. من از دسته دومی ها بودم. عاشق مارادونا. وقتی ارزانتین باخت تا چند روز اب خوش از گلوم پایین نمیرفت. اونایی که از برد المان خوشحال بودند بیشتر حس ناسیونالیستی داشتند. هر چی باشه المانها هم از تبار اریاییها هستند. اما من نه. من فقط به عشق مارادونا بازی میکردم. دور تا دور اتاقم پر بود از عکسهای دیه گو ارماندو مارادونا، ستاره ارزانتینی که بعد از باخت اخرین بازی نودش مثل بچه ها اشک میریخت، البته نه از جنس اشکهایی که چهار سال پیش، وقت بالا بردن کاپ قهرمانی روی گونه هاش روان بود. بگذریم. عشق ما بازی با توپ چهل تیکه بود اما نداشتیم. نه داشتیم و نه توان خریدش را داشتیم. از قضا عباس مومن را دیدم که سوار موتور توپ چهل تیکه ای دست گرفته اما نمیدونه چه جوری روی موتور نگه اش داره. نه میتونست روش بشینه، نه زیر لباسش جا میشد و نه میتونست دست بگیره. به محض دیدنم گفت: بپر بالا بریم فوتبال. اینجوری هم یه حالی به خودش داده بود هم به من. عباس دوست پدرم بود. توپ را گرفتن و پریدم ترک موتورش. بازی اون روز خیلی خوش گذشت. وقتی دیدم ورود برای عموم ازاد است رفتم پیش رفقام و گفتم: هفته دیگه اماده یک نبرد تمام عیار با تیم اخوندا باشید. پنجشنبه که به عشق بازی با چهل تیکه به مصاف تیم اخوندا رفتیم اونجوری که فکر میکردیم نشد. پخش مون کردن بین خودشون و عملا بازی مثل هفته قبل پیش رفت. بعد از بازی هم هر کس موتور یا ماشینی داشت، چند نفر را سوار میکرد و با توجه به مسیری که داشت میرسوند. از همون بازی بود که بچه های محل به شیخ اشنا شدند. توی این بازی جالب این بود که حتی کسانی که گروه خونی شون به فوتبال نمیخورد شرکت میکردند. نمونه اش سید بها. بها ضیایی، اندام لاغر و نحیفی داشت. صوت قرآن و مداحیش عالی بود. اما تو عمرش پاش به توپ نخورده بود. اصلا نمیدونست اگر بهش پاس دادن باید چه کار کنه. در این بین بیشتر حواسش جمع بود به طرف کسانی که قدرت بدنی بالایی دارن نره یا اگه به طرفش اومدن توپ را بگذاره و فرار را برقرار ترجیح بده. البته این اواخر از حق نگذریم یه کم بهتر شده بود. حداقل هم تیمی های خودش را از حریف تشخیص میداد قبلا نه، هر کی بهش میگفت پاس بده میداد. اصلا کاری نداشت خودیه یا دشمن. وقتی بهش اعتراض میکردن با اون سیمای نمکی و با مزه اش میگفت: ما خانواده کرم هستیم. گفت پاس بده، از کرم به دور دیدم ندهم. این بار هم سید بها از راه رسید، لباسش را عوض کرد و منتظر ماند یکی از تیم ها او را بپذیرد. شیخ هم از راه رسید و در حالی بند کتانی اش را میبست گفت: برو تو تیم اون طرف من این طرف بازی میکنم. سید بها که دلش میخواست با تیم شیخ بازی کند وقتی دید نمیشود کاری کرد، با همان نمک و لطافت همیشگی به شیخ گفت: حاج اقا شما ماشالله شما بدن قوی و درشتی داری، یه کم توی حملاتتون مراعات این بنده ی ظریف را بکنید. شیخ بند کفشش را بست، به سید خیره ماند و گفت: هیچ وقت از من نخواه کوچیک بشم، تو بزرگ بشو...
هدایت شده از سید جواد
چهار مشکل جوانان .mp3
1.06M
🔊 قطعۀ صوتی از «مرحوم علامه سید منیرالدین حسینی» با موضوع «مشکلات جوانان» 💥 مشکلات جوانان، ناشی از حاکمیت «الگوی سرمایه‌داری» بر این کشور است. 🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 اساتید آیا طبق مطالب آقای صفائی نقدی به این مطلب☝️☝️ وارد است؟
هدایت شده از یک دوست
با عرض سلام جناب استاد لاجوردی میفرمودند کتابی به نام فقر فحشا(اگر اشتباه نکنم) را مطالعه میکردم. شیخ کتاب را ازم گرفتند و پس از تورق گفتند: من نویسنده این کتاب را دیده و با او گفتگو کردم. گفتم اینها که شما به عنوان علت از انها یاد کرده ای نه تنها علت نیست که معلولهای دست دوم و چندم هستند. مادام که تلقی ادم از خودش عوض نشود و خودش را در حد شکم و زیر شکم بشناسد، در اوج دارایی هم به همین ها رو می اورد ولی به شکلی دیگر و در قالب تنوع و تفنن. یاد داستانی از کلید پارتی های دربار افتادم. درباریها تا خرخره زهر مارشان را میخوردند، ناموسشان را هریک به اتاقی میفرستادند و کلید اتاقها را در ظرفی میریختند و هر کس بسته به اقبالش یکی از کلیدها را بر میداشت و نگون بخت کسی بود که در اتاق همسر خودش را ببیند. در اینجا هم مساله همین است. اولا ان مرحوم مساله را از وسط افاز و بی توجه به دوران شکل گیری شخصیت کودک یکراست از شانزده سالگی شروع کرده اند. ایا قبل از این دوره زمینه ها نباید ساخته شود؟ به فرموده استاد قبل از هر چیز، ما باید سه عنصر شخصیت، حریت و تفک را در کودک بارور کنیم تا به بلوغ برسد. کسی که از این سه عنصر بی بهره باشد هفتاد ساله هم باشد کودکی غیر بالغ بیشتر نیست. در ثانی، در همین دوره هم مرحوم سید منیر اساس کشف هویت را در شعارها و فضاهای احساسی دنبال کرده اند. و سوم که طبق فرموده استاد اگر تلقی انسان از خودش، و جهان و مسیر پیش رو عوض نشده باشد باز هم فرقی نیست میان کسی که بر اساس رنجی که دیده وارد نبرد شده و صرفا برای تخلیه الام خود دست به قبضه تفنگ برده با کسانی که با شعارها و داغ کردنهای هیتلر فدایی او شده اند. این عواملی که به ان اشاره شد، نه تنها علت نیست که معلول های دست چندم به حساب می ایند.