🌸هر انرژی که از خودت
🌺ایجاد ڪنی مانند
🌼فریاد زدن در کوهستان
🌺عیناً "به خودت" برمی گردد..
🌸انتخاب با توست
🌺مثبت بخواهی یا منفی...
🌼پس مثبت فکر کن
🌸و "عمل کن" .... !
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🍂 پذیرایی در اسارت
طنز_جبهه ،طنز_اسارت
از پذیراییهای مقدماتی و اولیهی اسارت، تونل وحشت بود كه در هر نقل و انتقال از اردوگاهی به اردوگاه دیگر و حتی در جابجاییهای داخل اردوگاهی نیز وجود داشت و با درد و رنجی وصفناشدنی همراه بود. این تبصرهی اسارت، استثناپذیر هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پیر و جوان را در بر میگرفت و طبعاً ما نیز مستثنی نبودیم و برای ما نیز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودی اردوگاه وسایل پذیرایی مهيّا شده بود.
بچهها همه در این فكر بودند كه چه كنند تا ضربات كمتر و درد كمتری را احساس كنند، در این بین، یكی از بچّهها نظر جالبی داشت، او میگفت....
نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانید تا از طرح نوینش بیشتر آگاه شوید.
اتوبوس ایستاد و به دستور افسر عراقی و در معيّت كابل و نبشی، بچّهها تكتك شروع به پیاده شدن كردند، تا اینكه نوبت به همان برادرمان رسید كه پلتیك و روشی نوین برای آرام كردن سربازان عراقی یافته بود. او به محض اینكه خواست پیاده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقی كرد و گفت:«سلام علیكم».
اولین عراقی كه نزدیك ركاب اتوبوس ایستاده بود، گروهبان چاق و درشتهیكلی بود كه دیدن صورتش بدترین شكنجه بود و همینكه آن عزیز آزادهمان پایش به روی زمین رسید، گروهبان مذكور در حالیكه كابل مسیاش را بلند كرده بود و میخواست بر سر وی فرود آورد، گفت:«علیكم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبیند. آن بندهی خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمین شد و از حال رفت.
ما از یك طرف ناراحت بودیم و از طرف دیگر خنده امانمان را بریده بود كه ما چه سادهلوحیم كه چنین ارزشهایی را اینجا جستجو میكنیم و میخواهیم برای آرام كردن این قوم از چنین ارزشهایی بهره بگیریم.
•┈••✾💧✾••┈•
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🔴 مردان آهنین
ادبیات چاله میدونی داشت، ریش سه تیغه ، تیپ اسپرت ،شلوار جین و تیشرت آستین کوتاه ،از بچه های دهه شصتی بود . وقتی با هم صبحانه میخوردیم توی ذهنم این بود که حتما مکانیکی ،راننده اسنپی چیزی هست. میگفت آدم فنی هست و سالها کنار دست پدرش توی گاراژ تعمیر ماشین میکرده. گاهی وسط بحث چند فحش آبدار هم به برخی مسئولین کم کار میداد. میخواست برام چایی بریزه اجازه ندادم ،خواهش کرد بذار به اندازه ریختن یک لیوان چای به شما سادات خدمتی کنم، بزرگواری خاصی داشت . احترام عجیبی برای سادات قائل بود ،کلام و رفتارش پر بود از مرام و معرفت . اعتقاداتش نسبت به دین و اهل بیت مثل قدیمی ها بود .
جانباز ۷۰ درصد بود مدارک پزشکی اش رو نشونم داد
،در اکثر عملیاتهای بزرگ در سوریه و عراق در کنار شهید سلیمانی حضور داشت و فرمانده محور بود. خاطرات ناب و جالبی از آزادسازی حلب و بوکمال سوریه داشت.
بدنش پر بود از ترکش ، رد گلوله های داغ در بدنش پیدا بود ،
چندین بار تا حد شهادت مجروح شده بود.
در یک عملیات با قناسه حدود ۳۰ داعشی را به درک واصل کرده بود.
دشمن انواع مهمات جنگی مانند گلوله و نارنجک و خمپاره و مواد شیمیایی و... را برای از پا در آورنش امتحان کرده بود.
۵ بار بخاطر اثرات موج انفجار شوک درمانی شده ،جانباز اعصاب و روان هم هست
، میگفت صورتم رو میتراشم چون شیمیایی شدم و باید داروهای خاص به بدنم بزنم ،ریه هایش حسابی درگیر عوارض بکارگیری سلاح های شیمیای توسط داعشی ها بود ، افتخار جانباز شیمیایی بودن را هم داشت .
برای عبور از گیت های بازرسی در اماکن امنیتی همیشه مشکل دارد ، چون بدنش پر است از پاره های آهن و ترکش،
میگفت بیش از ۴۰۰ داعشی و تکفیری را مستقیما خودش در جنگ های شهری و میدانی به درک واصل کرده
، دوتا انگشتر روی دست داشت که از سید حسن نصرالله و حاج قاسم سلیمانی هدیه گرفته بود.
من با کوهی از ادعا در مقابل این پاسدار جوان سپاه قدسی احساس کوچکی میکردم
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
شهید مجید جعفری
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
شهید غلامرضا رضائی سرخدهی
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🍂 الاغ در آسایشگاه
طنز_جبهه طنز_اسارت
عید فرا رسیده بود؛ اما جوّی افسرده بر اردوگاه و بچّهها حاكم شده بود. باید فكر میكردیم، از این رو عدهای از بچّهها جمع شدیم و ترتیب یك تئاتر طنز را دادیم؛ بدین شكل كه یكی از اسرا به نام صادق از بچّههای اصفهان در قالب یك روستایی و به عنوان كدخدا در جلوی بچّهها حاضر شود و با لهجه روستایی به بیان قضایایی بپردازد و الاغی نیز درست كنیم كه مشصادق با آن وارد شود.
از این رو دست به كار شدیم و با درآوردن عرقگیر و كشیدن آن روی بالش، زمینه سفیدی درست كردیم. از آستینها با گذاشتن پارچه، گوش درست كردیم و از یقهی آن به عنوان دهان استفاده كردیم و با نقاشی چشم و بینی باقی اجزا را پرداختیم.
یكی از بچّه ها این بالش را روی سر كشید و دیگری كه خودم باشم، با گرفتن كمر او خم شدم و بچّهها پتویی را روی ما انداختند و مشصادق روی كمر من نشست. نگهبان آسایشگاه هم تعیین شد و پس از راحت شدن از این بابت، برنامه را شروع كردیم.
با حضور مشصادق بر روی سن (گوشهی آسایشگاه) بچّهها همه به وجد آمدند و صدایشان به خنده بلند شد. با صحبتهای صادق، ولُوم خنده بچّهها باز هم بالاتر رفت و با شدت گرفتن سر و صدا، حضور نگهبان عراقی طبیعی بود.
با آمدن سرباز عراقی، نگهبان آسایشگاه شروع كرد به گفتن رمز؛ اما شدت سر و صدا نگذاشت ما متوجه شویم. در نتیجه وقتی به خود آمدیم كه نگهبان عراقی پشت پنجره بود و متحيّر از دیدن الاغ درون آسایشگاه. بعد گفتن چند جمله به سمت دفتر افسر عراقی حرکت کرد.
به سرعت وسایل را جمع كردیم و تمام چیزهایی را كه ساخته بودیم، به طور طبیعی از بین بردیم. نگهبان عراقی موضوع را گزارش داد و متعاقب آن افسر عراقی به درون آسایشگاه آمد و گفت: آن الاغ را از كجا آوردید و به كجا بردید؟ شما توطئه كردهاید و وقتی ما انكار كردیم، گفت: سرباز من با چشم خودش دیده. زود بیاوردیدش و الّا...
وقتی از این صحبتها طرفی نبست، ما شروع به صحبت كردیم كه: جناب سرهنگ این سربازتان میخواهد هم ما و هم شما را اذیت كند و شاید هم چیزی خورده باشد. خودتان قضاوت كنید وقتی در اردوگاه اصلاً از این حیوانات نداریم و تازه هیچ راهی برای آوردن این چیزها وجود ندارد؛ چگونه میشود الاغی را بیاوریم؟ شما حتی سوراخ كلیه درها را جوش داده اید. حالا خودتان كه عاقل و فهمیده هستید، قضاوت كنید.
افسر عراقی با شنیدن این صحبتها دستور داد سربازان از آسایشگاه بیرون بروند و همین كه رفتند، صدای نواخته شدن سیلی محكمی به صورت سرباز عراقی در محوّطه بلند شد.
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🌴خاطرات شهدا
🌷شهید والامقام محسن کشکولی
❤️مزار برادرم چند قبر بالاتر از مزار شهید تورجیزاده است.
یک روز رفتم سر مزارش و فاتحهای خواندم، نگاهم به قبر شهیدتورجیزاده بود، آهی کشیدم دستم را بالا بردم و گفتم: ای خدا مگه همهی شهدا مقامشون نزد تو یکی نیست! چرا باید سر قبر شهید تورجی این قدر شلوغ باشه و سر قبر برادر من هیچ کسی نباشه ؟؟!».
🌷همان شب محسن به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: دادا این چه حرفی بود سر قبر من زدی؟! شهید تورجی زاده نظر کردهی حضرت زهرا (سلام الله علیها) است و مقام ویژهای به خاطر اخلاصی که داشت پیش خدا داره، دیگه هر وقت اومدی سر قبر من از این حرفها نزنیها!».
🌷طلب استغفار کردم و از آن روز به بعد هر موقع گلستان شهدا میرفتم، اول سر قبر شهید تورجیزاده فاتحه میخواندم بعد سر قبر برادرم میرفتم.
🌷چند روز از این قضیه میگذشت، تا اینکه پدرم بیمار شد، پای پدرم ورم کرده بود و درد عجیبی داشت و هیچ دارویی جوابگو نبود، دکتر بختیار مالکی پزشک معالجش طی چند عکس رادیولوژی به این نظر رسید، که باید پا را قطع کند.
اما آن روزی که قرار بود به اتاق عمل بروند، اتفاق عجیبی افتاد.
پدرم از دکتر خواست که مجدداً از پایش عکس بگیرند هر چه دکتر میگفت: من مطمئن هستم که علاج درد شما بریدن پای شماست، باز پدرم اصرار داشت عکس بگیرند، مجدداً ایشان رابه اتاق رادیو لوژی بردند و عکس گرفتند اما دکتر مالکی وقتی عکس را دید با تعجب دید که اصلا نیازی به قطع کردن پانیست و با تجویز دارو قابل درمانست...
به پدرم گفت: آقای کشکولی جریان چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ معجزه شده؟ این همه اصرار و این عکس؟؟
پدرم گریهاش گرفت و گفت: دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و با عکس پسرم که روبرویم به دیوار بود، حرف زدم گفتم: بابا یعنی تو شهیدی، نمی خوای یه فکری به حال پای من بکنی، که بریده نشه؟
خوابم برد و محسن در عالم خواب اومد کنار تختم ایستاد و دستش رو روی پایم کشید و گفت: بابا من از امام حسین (علیهالسلام) خواستم که از خدا بخواد پای شما رو شفا بده.
من از خواب که بیدار شدم یقین دونستم که محسن شفای مرا از امام حسین (علیه السلام) خواسته برای همین اصرار کردم دوباره از پای من عکس بگیرید...
در همین لحظه دکتر بختیار همان طور که گریه میکرد، کنار پدرم زانو زد و پای ایشان را بوسید و گفت: من از امروز به مقام شهید ایمان آوردم، شما امروز درس بزرگی به من یاد دادید.
راوی: محمد کشکولی _ برادر شهید
╭━⊰•❀🌷🍃🌹🍃🌷❀•⊱━╮
╰━⊰•❀ ─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─ 🍃🌹🍃🌷❀•⊱━╯
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─