شهید مجید جعفری
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
شهید غلامرضا رضائی سرخدهی
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🍂 الاغ در آسایشگاه
طنز_جبهه طنز_اسارت
عید فرا رسیده بود؛ اما جوّی افسرده بر اردوگاه و بچّهها حاكم شده بود. باید فكر میكردیم، از این رو عدهای از بچّهها جمع شدیم و ترتیب یك تئاتر طنز را دادیم؛ بدین شكل كه یكی از اسرا به نام صادق از بچّههای اصفهان در قالب یك روستایی و به عنوان كدخدا در جلوی بچّهها حاضر شود و با لهجه روستایی به بیان قضایایی بپردازد و الاغی نیز درست كنیم كه مشصادق با آن وارد شود.
از این رو دست به كار شدیم و با درآوردن عرقگیر و كشیدن آن روی بالش، زمینه سفیدی درست كردیم. از آستینها با گذاشتن پارچه، گوش درست كردیم و از یقهی آن به عنوان دهان استفاده كردیم و با نقاشی چشم و بینی باقی اجزا را پرداختیم.
یكی از بچّه ها این بالش را روی سر كشید و دیگری كه خودم باشم، با گرفتن كمر او خم شدم و بچّهها پتویی را روی ما انداختند و مشصادق روی كمر من نشست. نگهبان آسایشگاه هم تعیین شد و پس از راحت شدن از این بابت، برنامه را شروع كردیم.
با حضور مشصادق بر روی سن (گوشهی آسایشگاه) بچّهها همه به وجد آمدند و صدایشان به خنده بلند شد. با صحبتهای صادق، ولُوم خنده بچّهها باز هم بالاتر رفت و با شدت گرفتن سر و صدا، حضور نگهبان عراقی طبیعی بود.
با آمدن سرباز عراقی، نگهبان آسایشگاه شروع كرد به گفتن رمز؛ اما شدت سر و صدا نگذاشت ما متوجه شویم. در نتیجه وقتی به خود آمدیم كه نگهبان عراقی پشت پنجره بود و متحيّر از دیدن الاغ درون آسایشگاه. بعد گفتن چند جمله به سمت دفتر افسر عراقی حرکت کرد.
به سرعت وسایل را جمع كردیم و تمام چیزهایی را كه ساخته بودیم، به طور طبیعی از بین بردیم. نگهبان عراقی موضوع را گزارش داد و متعاقب آن افسر عراقی به درون آسایشگاه آمد و گفت: آن الاغ را از كجا آوردید و به كجا بردید؟ شما توطئه كردهاید و وقتی ما انكار كردیم، گفت: سرباز من با چشم خودش دیده. زود بیاوردیدش و الّا...
وقتی از این صحبتها طرفی نبست، ما شروع به صحبت كردیم كه: جناب سرهنگ این سربازتان میخواهد هم ما و هم شما را اذیت كند و شاید هم چیزی خورده باشد. خودتان قضاوت كنید وقتی در اردوگاه اصلاً از این حیوانات نداریم و تازه هیچ راهی برای آوردن این چیزها وجود ندارد؛ چگونه میشود الاغی را بیاوریم؟ شما حتی سوراخ كلیه درها را جوش داده اید. حالا خودتان كه عاقل و فهمیده هستید، قضاوت كنید.
افسر عراقی با شنیدن این صحبتها دستور داد سربازان از آسایشگاه بیرون بروند و همین كه رفتند، صدای نواخته شدن سیلی محكمی به صورت سرباز عراقی در محوّطه بلند شد.
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🌴خاطرات شهدا
🌷شهید والامقام محسن کشکولی
❤️مزار برادرم چند قبر بالاتر از مزار شهید تورجیزاده است.
یک روز رفتم سر مزارش و فاتحهای خواندم، نگاهم به قبر شهیدتورجیزاده بود، آهی کشیدم دستم را بالا بردم و گفتم: ای خدا مگه همهی شهدا مقامشون نزد تو یکی نیست! چرا باید سر قبر شهید تورجی این قدر شلوغ باشه و سر قبر برادر من هیچ کسی نباشه ؟؟!».
🌷همان شب محسن به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: دادا این چه حرفی بود سر قبر من زدی؟! شهید تورجی زاده نظر کردهی حضرت زهرا (سلام الله علیها) است و مقام ویژهای به خاطر اخلاصی که داشت پیش خدا داره، دیگه هر وقت اومدی سر قبر من از این حرفها نزنیها!».
🌷طلب استغفار کردم و از آن روز به بعد هر موقع گلستان شهدا میرفتم، اول سر قبر شهید تورجیزاده فاتحه میخواندم بعد سر قبر برادرم میرفتم.
🌷چند روز از این قضیه میگذشت، تا اینکه پدرم بیمار شد، پای پدرم ورم کرده بود و درد عجیبی داشت و هیچ دارویی جوابگو نبود، دکتر بختیار مالکی پزشک معالجش طی چند عکس رادیولوژی به این نظر رسید، که باید پا را قطع کند.
اما آن روزی که قرار بود به اتاق عمل بروند، اتفاق عجیبی افتاد.
پدرم از دکتر خواست که مجدداً از پایش عکس بگیرند هر چه دکتر میگفت: من مطمئن هستم که علاج درد شما بریدن پای شماست، باز پدرم اصرار داشت عکس بگیرند، مجدداً ایشان رابه اتاق رادیو لوژی بردند و عکس گرفتند اما دکتر مالکی وقتی عکس را دید با تعجب دید که اصلا نیازی به قطع کردن پانیست و با تجویز دارو قابل درمانست...
به پدرم گفت: آقای کشکولی جریان چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ معجزه شده؟ این همه اصرار و این عکس؟؟
پدرم گریهاش گرفت و گفت: دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و با عکس پسرم که روبرویم به دیوار بود، حرف زدم گفتم: بابا یعنی تو شهیدی، نمی خوای یه فکری به حال پای من بکنی، که بریده نشه؟
خوابم برد و محسن در عالم خواب اومد کنار تختم ایستاد و دستش رو روی پایم کشید و گفت: بابا من از امام حسین (علیهالسلام) خواستم که از خدا بخواد پای شما رو شفا بده.
من از خواب که بیدار شدم یقین دونستم که محسن شفای مرا از امام حسین (علیه السلام) خواسته برای همین اصرار کردم دوباره از پای من عکس بگیرید...
در همین لحظه دکتر بختیار همان طور که گریه میکرد، کنار پدرم زانو زد و پای ایشان را بوسید و گفت: من از امروز به مقام شهید ایمان آوردم، شما امروز درس بزرگی به من یاد دادید.
راوی: محمد کشکولی _ برادر شهید
╭━⊰•❀🌷🍃🌹🍃🌷❀•⊱━╮
╰━⊰•❀ ─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─ 🍃🌹🍃🌷❀•⊱━╯
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
🌸امام خامنہ ای
✅شهادت ، مرگ انسان های زیرڪ و
هوشیاراست ڪہ نمیگذارند این جان بہ مفتی از چنگشان در برود .
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
👆ماجرای این دو شهید هم نام کنارهم این قراراست که درسال ۵۹ محمودمراد اسکندری درجنگ تحمیلی ایران وعراق وشهید میشود و۷ سال بعد برادرزاده اش هم نام عموی شهیدش بود بهدنیا میاد وسال ۹۴ درسوریه مدافع حرم شهید میشود شادی روح هردو شهیدعزیز صلوات...
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
خاکهای نرم کوشک۴۶.m4a
6.06M
📔کتاب : خاکهای نرم کوشک🌹
❇️ سرگذشت . زندگی نامه و خاطرات شهید عبدالحسین برونسی🌹
🖌 نویسنده : سعید عاکف🌹
─┅─═इई 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
🌻خاطره گویی جهاد وشهادت
🌹@khateredefamoghadms45🌷🌻🌷 🌸🍃🌸 ईइ═─┅─