eitaa logo
خاطرات شیرین
16.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
یه بار داشتم نماز میخوندم وقتی توی سجده بودم و بلند شدم برای رکعت بعد که یهو حس کردم یه چیزی کف پام رو قلقلک میده همونطور که وایساده بودم پام رو بلند کردم دیدم یه هزارپای بزرگ زیر پام بود منم یهو با فریاد یا ابوالفضل پریدم اون ور و فرار کردم به یه سمتی(تا مامان بابام اومدن اون رو کشتن) تا چند روز اون بخش خونه نماز نمیخوندم.🤕 🎬@khaterehay_shirin
🔶 و باز هم خاطره مارمولکی😂😂😉😉🔶 مجرد بودم به همسایه‌مون میگفتم خاله خونه هامون هم ویلایی،مامانم رفته بود بیرون، مارمولک هم اومده بود توی خونه منم جیغ میزدم، ای خدا چکار کنم😩😩صدام رو همسایه شنیده بود اومده بود پشت در صدام میزد خاله چی شدی؟ منم داد میزدم خاله مارمولک، میگفت خب در باز کن بیام بکشمش، گفتم خاله نمیتونم😫بنده خدا آقاشون پرید توی حیاط در رو باز کرد روسری داد به من و آقاش اومد مارمولک گرفت برد. 🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨لبخندی کوچک ✨و یا کلامی زیــبا ⚪️✨میتواند قلبی را لمس کند ✨و یا دلی را شاد کند ✨✨ ✨پیوسته شاد باشید سلام صبحتون بخیر🌹 🎬@khaterehay_shirin
سلام سه سال پیش، مادرشوهرم و پدرشوهرم که اون زمان دوست خانوادگیمون بودن، اومده بودن خونه‌مون و از قضا خالم اینا هم خونه ما بود ، موقع چایی آوردن، پسرخالم( که ۴سالش بود اون موقع) زد زیر گریه و نظم خونه رو بهم ریخت و همه در تلاش بودن این رو آروم کنن🥲🥲 که من جوگیر شدم گفتم مامان شما بنیامین(پسرخالم) رو آروم کنید، من چایی میریزم و میبرم😊که ای کاش نمیگفتم🥲🥲 نگو صافی روغنی بوده، منم بدون نگاه کردن بهش چایی ها رو با همون صافی ریختم و با حفظ ظاهر بردم🙃 یه ثانیه نگذشته بود بابام صدام کرد گفت این چایی ها چرا روغنیه😳🤯 استکان ها تمیز نبود؟ گفتم چرا خودم شستمشون‌ تمیز تمیز بودن که🥶😶‍🌫 بابام استکانش رو نشونم داد کلا روغن بود روش🤕😖 همون لحظه مامانم که موفق شده بود بنیامین رو آروم کنه اومد گفت شاید صافی روغنی بوده شستیش صافی رو؟ گفتم نه🥺🥺 و به مهمونا توضیح دادیم که صافی روغنی شده بوده خندیدن گفتن عیب نداره تمیزه دیگه اتفاقا چای روغنیش بیشتر میچسبه😊 هرچقدر هم اصرار کردم بدید عوضش کنم نذاشتن و همونجوری چایی هاشون رو خوردن😇 و ناگفته نماند که دوماه بعدشم اومدن خواستگاریم😂😅 سه ساله از این اتفاق میگذره ولی اون استرس و خجالتم بابت چایی هام یادم نمیره😅 🎬@khaterehay_shirin
 ❤️ دلاك و خدمت پدر عالم ثقه (شيخ باقر كاظمي ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقي كه دلاك بود نقل كرد كه او گفت : مرا پدر پيري بود كه در خدمتگذاري او كوتاهي نمي كردم ، حتي براي او آب در مستراح حاضر مي كردم و مي ايستادم تا بيرون بيايد؛ و هميشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مي رفتم ، تا امام زمان عليه السلام را ببينم . شب چهارشنبه آخري براي من ميسر نشد مگر نزديك مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .   ثلث راه باقي مانده بود و شب مهتابي بود ، ناگاه شخص اعرابي را ديدم كه بر اسبي سوار است و رو به من كرد .   در نفسم گفتم : زود است اين عرب مرا برهنه كند . چون به من رسيد به زبان عربي محلي را من سخن گفت و از مقصد من پرسيد !   گفتم : مسجد سهله مي روم . فرمود : با تو خوردني همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود : دست خود را داخل جيب كن ! گفتم : چيزي نيست ، باز با تندي فرمود : خوردني داخل جيب تو است ، دست در جيب كردم مقداري كشمش يافتم كه براي طفل خود خريده بودم و فراموش كردم به فرزندم بدهم .   آنگاه سه مرتبه فرمود : وصيت مي كنم پدر پير خود را خدمت كن ، آنگاه از نظرم غائب شد .   بعد فهميدم كه او امام زمان عليه السلام است و حضرت حتي راضي نيست كه شب چهارشنبه براي رفتن به مسجد سهله ، ترك خدمت پدر كنم .  📚منتهی الآمال ج 2 ص 476 🎬@khaterehay_shirin
سلام مراسم ختم یکی از اقوام بود توی ترافیک گیر کردم، شانس بدم سر شام رسیدم همگی با ورودم به احترامم ایستادن😅 یک لحظه هول شدم با نیش باز و لبخند رو به تک تکشون گفتم بفرمایید بفرمایید خیلی خوش اومدین😬🤐😂(انگارمن صاحب عزا هستم)اینقدر حرکتم ضایع بود بعدش آبجیم گفت دیوونه مگه مهمونا به دعوت تو اومدن؟؟🤪🤣دیگه روم نشد برم تسلیت بگم🤭 🎬@khaterehay_shirin
سلام دبیرستان که بودیم توی ماه رمضون،  با سه‌ تا دوست دیگه‌مون صحبت از، احضار روح و جن و این چیزا بود، یکی از دوستام گفت ما یه کتاب داریم  توش نوشته چه‌جوری روح و جن احضار کنیم و من بلدم و فلان و... خلاصه فاز این رمال های ماهر بر داشتیم و قرار شد روز بعد که بین دو کلاس زنگ بیکاری داشتیم بریم نماز خونه مدرسه که توی زیر زمین هم بود توی خلوتی روح احضار کنیم😂😔 یه میخ و یه نعلبکی هم دوستم آورده بود، جونم براتون بگه که بله ساعت قرار رسید ۴ تا مشنگ روح احضار کن، آهسته رفتیم زیر زمین چون از پنجره ها نور می‌تابید دوستم گفت باید جای تاریک باشه با نخبگی فراوان یه چادر مشکی، انداختیم روی سرمون و ماموریت آغاز شد، چند بار ورد خوندیم و منتطر... هنوز روح مورد نظر از خواب بلند نشده بود که بله چادر به سرعت از روی سرمون کشیده شد، کی بود؟! بله ناظم و مدیر مدرسه اومده بودن چهار تا نابغه قرن رو شناسایی کنن🙈🙈خلاصه اینکه یکی از بچه های کلاس شک کرده بوده که اینا دارن روزه خواری میکنن زیر چادر آمار رسونده مدیر و ناظم، اونا هم برای اجرای دستورات دین اومده بودن سر وقتمون،ولی خوب فقط به یه میخ رسیدن و یه نعلبکی خالی  و چهار تا روح احضار کن جن زده  😂😂راستی سفارش احضار روح  پذیرفته میشه 🙈😁 🎬@khaterehay_shirin
رفته بودم ختم میخواستم به خانومه بگم خدا شوهرت رو رحمت کنه اشتباهی گفتم خدا رحمتت، کنه منم چند وقتیه عادت کردم وقتی میرم جایی موقع خداحافظی به جای اینکه صاحب خونه به من بگه به سلامت من بهش میگم، بعدشم خندم میگیره تا حالا یه سه چهار باری گفتم😅😅 🎬@khaterehay_shirin
سلام دیشب من شدید خوابم میومد پسرم اومده اصرار که برام قصه بگو خلاصه منم گفتم باشه قصه سفیدبرفی رو میگم،داشتم قصه میگفتم وسط قصه خوابم گرفت🥱رسید به اونجا که ملکه میره جلو آیینه میگه توی دنیا کی از همه خوشگل‌تره... منم خواب آلود قاطی کرده بودم گفتم آیینه جواب داد پلنگ‌ صورتی😴شوهرم مرده بود از خنده میگفت آخه این چرت و پرتا چیه میگی😂خب چیکار کنم خوابم میومد🥲در ضمن پلنگ‌ صورتی از ملکه که خوشگل‌تره😌 🎬@khaterehay_shirin
🔆 نجات از مرگ به پاداش پناه دادن به فرارى منقول از كتاب ((مستطرف )) ابشيهى است كه : مردى عباس نام از ملازمان و افسران ماءمون نقل كرد كه : روزى وارد بغداد شدم و به خدمت ماءمون رسيدم . ديدم در مقابل او مردى نشسته (است ) و با زنجير او را محكم بسته اند. ماءمون به من متوجه شد، و گفت : اين مرد را ببر (و) با كمال مواظبت تا فردا محافظت كن و اول صبح او را به نزد من حاضر كن . عباس گويد: من به ملازمان خود گفتم او را به منزل شخص من بردند و خودم او را محافظت مى كردم . حس كنجكاوى مرا تحريك كرد كه از او سؤ الاتى بنمايم . گفتم : تو اهل كجا هستى ؟ گفت : از دمشق شام . گفتم : در كدام محله اى سكونت داشتى ؟ گفت : فلان محله . عباس گفت : فلان شخصى را مى شناسى ؟ (و اسم او را ذكر كرد). آن مرد گفت : شما از كجا او را مى شناسى ؟ عباس گفت : او را با من قضيه اى است . آن مرد گفت : تا آن قضيه را نگويى جواب نخواهم داد. عباس گفت : قضيه من اين است كه من وقتى فرمانده دمشق بودم تا اين كه اهالى آن شورش كردند و بر دولت ياغى شدند و تمام فرماندهان فرار كردند. من در كوچه هاى دمشق با كمال ترس و خوف پناهگاهى براى خود جستجو مى كردم . به ناگاه ديدم شورشيان مرا تعقيب كردند. چون ديدم با خطرى بزرگ روبه رو شدم ناچار پا به فرار نهادم . آن ها مرا گم كردند. رسيدم به در خانه همين مرد كه حال او را از تو سؤ ال كردم . ديدم بر درخانه نشسته است . گفتم : مرا پناه دهد كه شورشيان مرا تعقيب كردند. گفت : بسم الله ، وارد خانه شود. او مرا داخل صندوقخانه خود كرد كه زن او نيز در آن جا بود. در آن حال جمعى از شورشيان داخل خانه شدند. گفتند: آن مرد فرارى اينجاست ؟ آن مرد گفت : اينجا نيست ؟ و اگر باور نداريد خانه را تفتيش كنيد. و چون خانه را تفتيش كردند و پيدا نكردند، آمدند طرف صندوقخانه . گفتند: بايد در اين جا باشد. زن او با صداى بلند فرياد زد كه : وارد اينجا نشويد كه من سر برهنه هستم . جماعت شورشيان نااميد شدند و برگشتند. من مدت چهار ماه با كمال احترام در آن جا ماندم . ابدا از اسم من و فاميل من سؤ ال نكردند، تا اين كه شهر آرامش پيدا كرد. اين وقت من رخصت گرفتم كه بروم از خانه و خدم خود خبرى بگيرم . آن مرد گفت : اجازه نمى دهم تا قسم ياد كنى دوباره به اين جا برگردى . و من قسم ياد كردم و بيرون رفتم . و چون از غلامان خود خبرى نيافتم ، به خانه آن مرد مراجعت كردم . گفت : حالا چه اراده دارى ؟ گفتم : ميل دارم كه به بغداد بروم . گفت : قافله بعد از سه روز حركت مى كند. بعد ديدم به خادم خود مى گويد: فلان اسب را آماده سفر كن . خيال كردم كه او قصد مسافرتى دارد، ولى چون وقت خروج قافله شد پيش من آمد و به من گفت : فلانى ، زود باش كه به قافله برسى و عقب نمانى . و من در حالى كه در فكر خرجى راه بودم از جاى خود حركت كردم . ناگهان ديدم آن مرد با همسر خود ايستاده و يك بقچه اى از عاليترين لباس ها به من داد. و شمشيرى و كمربندى بر كمر من بستند. و دو صندوق بر پشت استرى بار كردند و نسخه اشيايى كه در صندوق ها بود به من دادند كه در توى آن پنج هزار درهم بود، با اشياء ديگر. و آن اسبى را كه با تمام لوازم سفر آماده كرده بودند حاضر نمود. و به من گفت : بسم الله ، سوار شو، و اين غلام سياه نيز خدمت شما مى كند. و شروع كردند از من عذرخواهى كردن . حالا من از آن مرد مى پرسم . و از كثرت اشتغال فرصت پيدا نكرده ام كسى را به دمشق بفرستم تا از او خبرى بياورد و من به او خدمتى بنمايم و اظهار اخلاصى به او كرده باشم . ادامه👇👇👇 🎬@khaterehay_shirin
آن مرد چون اين قصه را بشنيد گفت : خدا همان مرد را بدون زحمت به تو رسانيد. من همان مرد هستم و به سبب گرفتارى هايى كه به من وارد گرديد وضع مرا تغيير داده ، از اين جهت مرا نشناختى . و جزئيات قضيه را كه من فراموش كرده بودم نقل كرد. عباس چون يقين كرد كه همان مرد است و كاملا او را شناخت ، بى اختيار از جاى برخاست و زنجير از دست و گردن او برداشت و سر و صورت او را چند بوسه كه حاكى از مهربانى فوق العاده بود بزد. و گفت : اى برادر عزيز، سبب گرفتارى تو چيست ؟ گفت : شورشى در دمشق مثل سابق رخ داد، و به من منسوب شد و من جزء مجرمين و محركين آن شورش قلمداد شدم و مرا بعد از كتك كارى مفصل به اين حالت كه ديدى به بغداد فرستادند و قطعا ماءمون مرا خواهد كشت . و بعضى از غلامان من با من آمدند، و در فلان محله رحل اقامت انداخته اند تا خبر مرا به دمشق برسانند. اگر شما مرحمت بفرماييد و آن غلام را حاضر بنمايى كه من وصيت خود را به آن غلام بنمايم ، تو به من پاداش كرده اى و عوض داده اى . عباس بعد از اين كه زنجيرهاى او را باز كرد، غلام او را حاضر نمود وقتى چشم آن مرد به غلام خود افتاد در حالى كه گريه گلوگير او شده بودند وصيت مى نمود. عباس ده اسب و ده صندوق و ده هزار درهم و پنج هزار دينار با ساير لوازمات سفر آماده كرد و به معاون خود گفت : اين مرد را تا حدود انبار مشايعت بنما و برگرد. آن مرد گفت : ابدا نخواهم رفت ، زيرا تقصير من پيش ماءمون خيلى مهم است و اگر تو عذر بياورى كه او فرار كرده البته در خطر واقع خواهى شد، و بالاخره مرا هم دوباره پيدا خواهند كرد و به بدترين صورتى به قتل خواهند رسانيد. و من از بغداد بيرون نمى روم تا خبر تو را بدانم . و اگر به احضار من محتاج شدى حاضر شوم . عباس رو به طرف معاون خود كرد و گفت : حالا كه قضيه به اين جا رسيد، او را به محلى كه خودش مى خواهد ببر. من فردا به نزد ماءمون مى روم ؛ اگر به سلامت ماندم به او خبر مى دهم ، و اگر كشته شدم او را با جان خود حمايت كرده ام ؛ چنان كه او مرا با جان خود حمايت نمود. ولى تو را به خدا قسم مى دهم ، كه او را صحيحا سالما به وطن خود برسانى . معاون به فرموده عمل نمود و او را به آن محلى كه خودش مى گفت انتقال داد. و چون صبح شد، هنوز عباس از نماز صبح فارغ نشده بود كه ماءمور ماءمون وارد شد و گفت : ماءمون مى گويد كه آن مرد را حاضر كنيد. عباس مى گويد: در حالى كه كفن خود را زير لباس هاى خود پوشيدم و حنوط را بر خود پاشيدم ، به نزد ماءمون رفتم . تا مرا ديد، گفت : پس آن مرد را چرا نياوردى ؟ به خدا قسم اگر بگويى فرار كرده ، گردنت را مى زنم . گفتم : يا اميرالمؤ منين ، فرار نكرده . اجازه دهيد من سرگذشت خود را با اين مرد به عرض برسانم . گفت : بگو. عباس مى گويد: من قصه خود را تا به آخر رسانيدم ، و به او فهماندم كه مى خواهم مكافات خوبى هاى او را بنمايم و گفتم : اكنون كفن پوشيده ام و حنوط كرده ام ؛ اگر مرا عفو بنماييد، من مكافات او را كرده ام و اگر مرا بكشى با جان خود او را نگاه داشته ام . ماءمون چون اين قصه را بشنيد، گفت : اى واى بر تو! او به تو احسان كرده در حالى كه تو را نشناخته ، و تو به او احسان كرده اى بعد از شناختن . چرا به من خبر ندادى تا عوض تو به او احسان كنم ؟ گفتم : ايهاالاءمير، او الان در بغداد است ، و قسم ياد كرده است كه به جايى نرود تا سلامتى مرا بفهمد و اگر محتاج باشم به حضور او، حاضر شود. ماءمون گفت : سبحان الله ! اين منت او از اولى بزرگتر است . برو زود او را حاضر كن . و قلب او را شاد نما و ترس او را زايل كن تا احسان ما در حق او جارى شود. عباس مى گويد: من به خدمت آن مرد رفتم ، و او را بشارت دادم و خاطر جمع نمودم و گفتار ماءمون را به خدمت او رسانيدم و او را برداشتم و با هم به نزد ماءمون آمديم . چون به خدمت رسيديم ، او را به نزديك خود جاى داد و با صحبت هاى جذاب سرگرم نمود، تا اين كه طعام حاضر شد. و با او طعام خورده ، و ولايت دمشق را به او عرضه داشت . او قبول نكرد. پس ماءمون ده هزار دينار، و ده برده ، و ده اسب ، و ده فيل به او عطا نمود و از اخراج نيز او را عفو كرد و به او سپرد كه ما را با نامه خود مسرور بنما. و هر وقت نامه او مى رسد به من مى گفت كه : اين نامه رفيق تو است . 📚مجالس الواعظين ، ج 3، ص 442. 🎬@khaterehay_shirin
سلام و درود بر همه عزیزان گرامی، امروز قهوه درست کردم بخورم، همین‌ که درست‌ کردم گذاشتم روی کابینت که سرد شه بخورم، اینقدر غرق کار بودم🤕یادم رفت قهوه بخورم، رفتم‌ نشستم داشتم‌ چرخ میزدم توی گوشی، دخترم‌‌ که ۶ سالشه گفت مامان قهوه‌ات رو نخوردی برات بیارم گفتم وای دستت درد نکنه بیار، همین که آورد چون تلخ میخورم و سرد بود گفتم بکشم بالا مزه‌اش‌ توی دهنم نمونه کشیدم‌ بالا یهو گلوم سوخت‌ 😨 نگو دخترم‌ نمک ریخته بود توی قهوه، اه اینقدز حالم بد شد که نه میتونستم چیزی بخورم‌ نه میتونستم بالا بیارم😬هنوزم‌ یادم‌ می افته حالم بد میشه، حالا قیافه دخترم👻👻🤡قیافه من 😾🤬حتی نتونستم دعواش کنم 🎬@khaterehay_shirin