سلام خاطره دوستمون که گفتن مشتریشون مدادی می خواستن که پاک نشه و بعدش فهمیدن که مشتری منظورش ماژیک هست من رو یاد خاطرهای انداخت با مشتری خودم، یک روز حوالی ظهر یه مشتری اومد داخل گفت سالاد مرغ دارید؟ بهش گفتم نه نداریم، خواست بره گفتم سالاد مرغ چیه دیگه؟ واسم توضیح داد یکم، هی چند تا گزینه گفتم تا رسیدم به اصل مطلب، نگو الویه مرغ می خواسته😂😂😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام چندسال پیش دوستم واسه تولدم یک ست اسپری و عطر بهم هدیه داد.منم اصلا بوش رو دوست نداشتم، بعد چند سال همینطور روی میزم بود و اتفاقا همون دوستم اومد خونهمون دید روی میز آرایشمه گفت وای عطر she داری😀من احمقم یادم نبود خودش خریده گفتم وای ازاون نزنیا یک بار توی کلاس زبان زدم یکی توی کلاس گفت چه بوی بدی میاد این عطره کیه که اینقدر داغونه😣 منم از خجالت هیچی نگفتم. نزنی که بوش آشغاله!!یه لحظه دوستم ساکت شد گفت این رو کی واست خریده؟ چند لحظه دهنم رو بستم یادم اومدخودشخریده
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
🌺🧚♀️تربیت
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت:سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد:خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت:چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید،ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع
دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد
استاد گفت:باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست.چون من موقع. تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
تربیت و حکمت معلمان،
دانشآموزان را بزرگ مینماید!
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
دوران عقد رفتم خونه مادر شوهرم عموی شوهرم بار اول بود میدیدم تا دیدمش گفتم سلام بابا خوبید شما، حالا اصلا هم شبیه پدرشوهرم نیست😐🤔بعد می خواست درباره یه بیماری ازم سوال کنه اومدم بگم حالا شما در مورد چه مریضی سوال دارید گ، گفتم حالا شما چه مرضی دارین؟؟ کلا من با این آدم معذب بودم😆
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
4.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 وقتی مـولا عــلی علیه السلام، سلمان را در دشت های فارس از چنگ شیر نجات میدهد ...
🤍 یا أبا الغوث ادرکنی ...
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یه خاطره از مادرم بگم توی کرمانشاه یه پل هست پل ولایت ولی مردم به اسم قدیمی میشناسند همون لب آب خلاصه مادرم میره لب آب وایمیسته به تاکسی ها میگه لب آب هی میبینه هیچکس واینمیسته باخودش میگه یعنی چه چرا هیچکس من رو سوار نمیکنه خلاصه یه آقای پیاده میاد کنارش به ماشین ها میگه گاراژ و فورا یه تاکسی وایمیسته مادرم هم میره میشینه میگه آقا لب آب میری مرده عصبانی میشه پس اینجا کجاست سر قبر منه😂مادرم هم تازه میفهمه یه ساعته چرا هیچکس سوارش نکرده😅😅😅میگه ببخشید آقا یه ساعت میگم چرا کسی من رو سوار نمیکنه یخ کردم از بس اونجا وایستادم خواستم بگم گاراژ حواسم نبوده گفتم لب آب یعنی اسم همون جایی که بوده میآورده میگفت مسافرا تا مقصد به حرفای من و راننده میخندیدن😆
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
📚پادشاه آسمانها
روزى مرد فقيرى اسب خود را زين کرد تا برود و براى عيد بچههاى خود چيزى پيدا کند. هوا سرد بود و برف زيادى باريده بود.
مرد در ميان راه به پسرى برخورد و ديد که يک خورجين پول و طلا دارد. خورچين پسر را گرفت و خواست او را بکشد. پسر هرچه التماس کرد فايده نداشت.
عاقبت گفت: پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم. مرد اجازه داد. پسر نماز خواند و سپس دعا کرد: من خونم را هديه مىکنم به خداى آسمانها، خداى آسمانها هديه کند به خداى زمين.
مرد پسر را کشت و پولهاى خود را برد به خانه و سر و سامانى به زندگى خود داد.
يک روز در زمستان مرد دوباره به راه افتاد. اتفاقاً از همان راهى که پسر را کشته بود عبور مىکرد. ديد در جائىکه پسر را کشته درخت انگورى سبز شده و انگورهاى آن برق مىزند.
انگورها را چيد و براى اينکه پيش پادشاه ارج و قربى پيدا کند، وى طبقى گذاشت و به قصر پادشاه برد. وقتى پادشاه درپوش طبق را باز کرد. ديد روى آن دست و پاى بريدهاى گذاشتهاند. از مرد پرسيد اينها چيست؟
مرد که بسيار ترسيده بود ناچار همهٔ ماجرا را گفت: به دستور پادشاه سر مرد را بريدند تا به سزاى اعمال خود برسد.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
دخترم حدود 3 سالش بود چند روزی بینیش گرفته بود و صداش عوض شده بود🤧ولی هیچ علامتی از سرما خوردگی نداشت، تا اینکه بعد از چند روز چند تا عطسه بلند کرد و یک مرتبه دیدم از بینیش چیزی بیرون اومده و مثل لخته خون بود با ترس و لرز دستمال برداشتم و بینیش رو پاک کردم حدود 5 سانتی بود 😳خیلی ترسیدم که این لخته خون چی هست وقتی خوب دقت کردم دیدم یک پارچه مخمل که قرمز خیلی پررنگ بود و چند روز پیشش
برای کاری قیچی زده بودم اضافهاش رو این وروجک گذاشته داخل بینیش و صداش تغییرکرده بود.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
✍️ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی از علماء مشهد بود ، که در کتاب شریفش فرمود : یکی از زهّاد و پرهیزگاران می فرمود : من با خودم عهد کردم که هر شب قبل از خوابیدن به اندازه ی معینی بر محمد و آل محمد (علیهم السلام) صلوات بفرستم.
☘️ یک شب یک عده از رفقاء و دوستان به اتاق و حجره ام آمدند. با اینکه حجره ام شلوغ بود و تا دیر وقت طول کشید و خسته بودم ولی مثل هرشب صلوات هایم را فرستادم و بعد خوابیدم.
☘️ خواب دیدم ، آقا رسول الله (صلی الله علیه و آله) وارد حجره شدند و از تشریف فرمایی وجود مقدس حضرت در و دیوار منوّر شده بود .
☘️ به سوی من تشریف آورند و فرمودند :
کجاست آن دهانی که بر من #صلوات می فرستاد؟ میخواهم ببوسم.
☘️ من خجالت کشیدم که بگویم من . چون لیاقتی در خودم نمی دیدم. ولی آنقدر آقا رسول الله (صلی الله علیه و آله) بزرگوار بودند که صورت مبارک را جلو آوردند و به صورت من بوسه زدند.
☘️ از شدت خوشحالی از خواب پریدم ، بطوری که همه ی دوستان و رفقاء از خواب بیدار شدند.
#خاطرات_شیرین 🎬@khaterehay_shirin
شبکه مستند داشت حیات وحش نشون میداد که یه عقاب یه بزکوهی را شکار کرد منم دلم سوخته بود واسه بز🐐کوهی ناراحت بودم یه دفعه به شوهرم گفتم میگما این بزها از کجا میان توی کوه 🤣🤣🤣شوهرم انقدر خندید بهم گفت وا خب بز کوهی معلومه که توی کوهه گفتم خب میدونم میخوام بدونم خونهشون کجاست🤣🤣از نگاه های شوهرم معلوم بود که کاملا به خنگ بودن من پی برده 😆😆خنگ نیستما مخم گاهی اوقات قاطی میکنه چرت پرت میگم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام💗
تو این ایام ۲۲ بهمن یاد خاطره یکی ازآشناها افتادم🦦
ایشون تعریف میکردن که روز عقدمون ۲۲ بهمن بود و طبق رسم و رسومات اون زمان داماد قبل عقد نمی تونست عروس و ببینه
البته قبلش دیده بودن ولی خب اون روز کلاً تا زمان عقد نمیشد عروس و دید خلاصه که میگفتن من خودم و هی به درو دیوار میزدم بلکه بتونم خانومم و ببینم
هی میرفتم پشت پنجره اتاقش هی میومدن منو میبردن سمت آقایون و همین چرخه ادامه داشت
میگن که دیگه عاقد اومد و همه منتظر بودیم عروس بیاد بشینه سر سفره که عقد و بخونن،دیدیم عروس در اتاقشو باز نمی کنه همه نگران که چی شده و اینا
یهو در خونه باز شد و عروس خانوم پرچم ایران به دست اومد تو و خیلی عادی رفت نشست سر سفره عقد😌و خیلی عادی میگه که،تکلیفی بود که به دوش داشتم،الانم چیزی نشده که فقط یه ده دقیقه دیر کردم🦦
با همون چادر مشکی و لباس بیرون بدون آرایش خطبه عقد و خوندند🤌🏻
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin