eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 237 👇👇👇 با دیدن حاج رحیم ، که به دیوار تکیه داده و سعی میکرد نفس بکشه آروم گفتم باااابا حاجی ؟ سمتش دوییدم ، دست سردشو گرفتمو گفتم حاجی بابا ، حالت خوبه ؟ حاله ی چشاش به سفیدی می‌رفت ننه عذرا کنارم نشست و با حرص گفت خدا هم تو ، هم اونی که تو زندگیمون هولت دادن لعنت کنه از وقتی پاتو تو خونمون گذاشتی یه روز خوش، ما ندیدیم حسین گفت ننه بس کن چشاشو سمتم چرخوند و گفت بتول ، برای آقا ، اب بیار ، بابام داره تموم می‌کنه ، با لب تنشه از این دنیا نره با گریه دوییدم سمت اتاق و با پارچ نیمه پیش حسین برگشتم حسین شونه های حاج رحیمو فشار میداد و ننه عذرا تو سر و صورتش میزد و منو نفرین میکرد گفتم بابا حاجی حالت خوب میشه قطره قطره تو دهنش آب ریختم و با جیغ گفتم حسین اینجوری حال حاجی خوب نمیشه که تا دیر نشده کاری کن حسین به من نگاه کرد و سر در گم بود نه دلش میخواست اون دوتارو بی مجازات رها کنه و نه میتونست دست رو دست بزاره و جون دادن حاج رحیمو ببینه منو حسین حاجی رو سوار ماشین کردیم ننه عذرا کنار حاج رحیم نشست به بیمارستان رسوندیم ولی قبل از اینکه دکتر بالای سر حاجی برسه عمر حاجی رحیم به شمارش افتاد و چشم باز با این دنیا خداحافظی کرد ....... بعد از خاکسپاری و مراسم ، هر کدوم به طریقی از زندگیش رفت اما تمام این مدت از سکینه خبری نبود از صدای شیون و گریه های بی وقفه ی ننه عذرا دلم طاقت نیورد و به اتاقش رفتم از دیدنم اشکشو پاک کرد و گفت شبا میتونی راحت بخوابی ؟ کنارش نشستم و گفتم درد من بیشتر از دردت نیست ولی کمتر هم نیست ننه عذرا بغضم ترکید و گفتم من هیچ وقت اقایی از پدرم ندیدم حتی برای مردنش ، نه ناراحت شدم و نه گریه کردم ، چون هیچ وقت دوستش نداشتم اما من حاجی رو پدر خودم میدونستم بهش بابا میگفتم ، براش دارم اشک میریزم ، به نبودش دارم اذیت میشم من مقصر مرگش نیستم ، اون دخترت باعث این اتفاق شد، تا ما حاج رحیم را نداشته باشیم ننه عذرا گفت ولی پا قدمت نحسیش دامن زندگی مارو گرفت پسرم خیلی وقت خنده رو لبش ندیدم ، یعنی اون هم فهمیده که تو لایق خانواده ی ما نیستی سرمو پایین انداختم و گفتم من از وقتی چشمم باز کردم نحسی دورم می‌چرخید گفت پس برو ... از ما دل بکن و برو .... برو جایی که لایقش بودی و هستی .... با نا امیدی از اتاق ننه عذرا بیرون اومدم و به اتاقمون رفتم از حرفاش قلبم می‌سوخت ، احساسم جریحه دار شده بود هیچ راهی جلوی پایم نبود ، با باز شدن در ، اشکمو پاک کردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 238 👇👇👇 حسین با دیدن چشمای پراز اشکم . گفت امروز کلی گریه کردی ، می‌دونم برای همه ی ما سخت گذشت ولی گریه و زاری، نه حاج رحیم برمیگرده ، نه دردی رو دوا می‌کنه نفس عمیقی کشیدمو گفتم ای کاش فقط این بود سیگاری روشن کرد ، و همراه با دودی که از دهنش بیرون پرت میشد ، گفت : پس چی ؟ چیزی شده که من از اون بی خبرم بتول ؟ روزی نیست که تو این خونه اتفاقی نیافته دستی تو موهاش کشید و گفت : راستشو بخوای بتول از این همه اتفاقات خسته شدم روبروی آینه ایستادم و موهامو باز کردم ، شلاقی روی کمرم افتاد از آینه به نگاهای حسین چشمم افتاد گفت بتول ؟ شونه رو برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردمو گفتم بگو حسین ... گفت دوست ندارم تورو با این لباس ها ببینم قلبم میگیره ، از رنگ مشکی لباسات سایه ی سنگینی روی قلبم میشینه گفتم آخه نمیشه ، درست نیست من لباس رنگین ، منگین بپوشم ، هنوز یه روز از مرگ حاج آقا نگذشته که من اینارو از تنم در بیارم حاج آقا برام عزیزه ، هیچ وقت با حرفاش منو ناراحت نکرد که دلم ازش پر باشه... حسین و گفت می‌دونم ولی من دلم نمی‌خواد اینارو تنت ببینم گفت بتول هیچ وقت نمیتونم تورو با کس دیگه ایی تصور کنم از حرفش جا خوردم ، معنی حرفاشو کاملا برام مفهموم بود هنوز از اون شب روستا دلگیر بود به طرفش چرخیدمو گفتم چرا فکر می‌کنی من اون شب پیش خشایار ، یا برای تبریک رفته بودم ؟ اونروز که صدای ساز را شنیدیم دلم برای عروسی روستایی تنگ شده بود مادرم با عث این همه دردی که تو این چند وقته کشیدنم شد .، مادرم سعی میکرد من چیزی از عروسی ندونم هر چه پرسیدم ، با اسم عروس بازی میکرد که من بویی یا متوجه ی چیزی نشم ، گفت مگه برات مهم بود، اون مرتیکه با کی ازدواج کرده ؟ گفتم اصلا ، ولی خیلی دوست داشتم بدونم با کی وصلت کرده برای قدم زدن بیرون رفتم، ولی نمی‌دونم چرا سر از خونه ی اقدس دایه در اومدم در خونه ی اقدس دایه باز بود بر خلاف انتظارم خاله نجمه عروس اون خونه شده بود خیلی جا خوردم آخه خاله نجمه باعث شد ،،، حرفمو قطع کردم و به زمین خیره شدم صورتمو با دستش به سمتش بالا گرفت و گفت خاله نجمه ات باعث چی شد ؟ گفتم باعث شد که من دل از خشایار بکشم و تورو دوست داشته باشم اما مطمعنم خاله نجمه، وارد بازی های کثیف خشایار و سکینه شده همین که داشتم به خونه بر می‌گشتم ،
🌹🌹🌹زندگی بتول 🌹🌹🌹 قسمت239 👇👇👇 خشایار سر راهم سبز شد ، حسین لباشو از حرص بهم فشار داد. و گفت بعدش چی شد بتول ؟ اون بی همه چیز با تو چه کرد ؟ لبامو جمع کردمو گفتم بعدش حرف هایی زد که منو علیه عشقی که داشت تحریک کنه ولی نمیدونست ، که من عاشق یکی دیگه هستم که هیچ حرفی ، قوی تر از عشقم تو قلبم نبود و نیست حسین گفت چون من برات میمیرم بتول ... چون من عاشق قلب پاکتم ، ولی به حق من بده که بخوام برای عشقمون حسودی کنم ؛ خیلی دوست داشتم الان که آروم شده ، از زن و بچه اش سوالاییی بپرسم ، دوست داشتم بهش بگم چرا داری از من مخفیشون می‌کنی . تمام اون روزایی که گذشت دیونه ی تو شده بودم صدامو نازک کردمو گفتم الان دیونه ی من نیستی ؟ .....‌ از فرط خستگی اون روز ، زود خوابمون برد وقتی بیدار شدم ، هوا تاریک و صدای هم زدن قابلمه ها توی حیاط بود حسین نبود ، بلند شدمو لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم ، ننه عذرا با دیدنم اخمی کرد و گفت زری ؟ زود در قابلمه هارو ببند ، نحسی این دختر روی غذاها نیافته و هر چه ثواب کردیم از بین می‌ره سرمو پایین انداختم و روی تخت نشستم ، پچ پچ در گوشی حرف زدن همسایه ها احساس و غرورمو جریحه دار میکرد از بوی قیمه ، دلم ضعف کردم ، اما سنگینی نگاه ها اذیتم میکرد بلند شدم و خواستم به اتاق برگردم ، صدای کوبیدن در بلند شد ننه عذرا گفت کدوم آدم ، بی خبر در خونه عزادارو اینجوری میزنه؟ خدا بیامرزه حاج رحیم ، همیشه می‌گفت ، در خونه ی عزادر نباید محکم زده بشه ، چون روح اون مرحوم هنوز تو خونه اس.... از حرف زدن ننه عذرا با این مثلی که گفت خندم گرفت زری سریع پیش ننه عذرا برگشت و چیزی در گوشش گفت و با هم به من نگاهی کردن ننه عذرا به سمت در رفت ابرو بالا انداختم و گفتم کیه ؟ چرا اینجوری به من نگاه کردن ؟ بی خیال شدم و به سمت اتاق رفتم ، کنار پنجره ایستادم ، ننه عذرا کنار زری نشسته و با حرص و عصبانیت یه چیزایی را براش تعریف میکرد و هر از گاهی روی پاش میزد زری سمت در رفت و درو باز کرد از دیدن حسین لبخندی به لبم نشست ننه عذرا با حرص به سمتش رفت و بعد از کلی حرف ، سرشو سمت پنجره بالا گرفت از دیدنم حرفشون قطع و هر کردم به سمتی روانه شدن خیلی دوست داشتم بدونم که راجب چه اتفاق مهمی دارن حرف میزنن
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت240 👇👇👇 ابرو بالا و پایین کردمو گفتم یعنی چه اتفاقی ، چه خبری که ننه عذرا و حسین درگیرش شدن ؟ چرا با دیدنم حرفشون قطع کردن هر چه هست با اومدن حسین معلوم میشه ‌.، اما حسین از راهی که اومده بود دوباره سمت بیرون برگشت این بار دلم طاقت نیورد و خودمو به حیاط رسوندم کنار زری ایستادمو گفتم چی شده ؟ چی به حسین گفتید که بدون اینکه بالا بیاد راه برگشت را انتخاب کرد و از خونه بیرون رفت ؟ زری گفت چیزی نشده عروس خودتو درگیر مسایل خونوادگی نکن گفتم زری حسین کجا رفت؟ من درگیر حرف های خاله زنک بازی های بقیه نیستم بلکه ، نگران شوهرم این وقت شب کجا فرستادینش ننه عذرا که تا الان ساکت بود گفت ، به تو چه ... به تو چه هااااااا ؟ به تو چه ، من پسرمو به کجا فرستادم ؟ یه عمر من مادرش بودم میخوای دو روزه بچمو تصاحب کنی ‍؟ نه نه نمیشه ... اونجوری که خودت نقشه روش کشیدی نمیشه دختر عبدالله .... دو روزه اومدی نمیتونی بگی حرف اول و آخرو من میگم نفس عمیقی کشیدم و باد دهنمو به سمت بیرون رها کردمو گفتم بر منکرش لعنت .... تو مادرشی درست ولی من هم زنمشم ننه عذرا ... هر چه برای شوهرم اتفاق بیافته دامن‌گیر زندگی من میشه حرفمو قطع کرد و سمت خانمای محله چرخید و با صدای بلند گفت بر ای شادی روح تمام از. دست رفتگان شاد و جایگاهشون بهشت برین یه صلوات بلند ختم کنید پشت سرش همه شروع کردن به صلوات فرستادن حالت تهوع و سرگیجه ی سنگینی چند وقته به سراغم میاد و همون حالت الان بهم حمله کرد دستمو روی سرم چسبوندم و به درخت تکیه دادم زری دویید سمتمو گفت عروس چیزیت شده ؟ چرا رنگ از رخت پرید ؟ چیزی میخوای برات بیارم بخوری ؟ دستمو جلوی صورتم گرفتم و با صدای خفه ایی گفتم زری حالم خوب نیست ، ننه عذرا گفت انشالله به زودی برای تو هم از این مراسم ها درست کنیم دختر نحس .... خودتو به ننه من غریبم بازی در نیار من از این بازیا خیلی پیش ننه ، مادر شوهر خدابیامرزم بازی کردم حنات دیگه برای من هیچ رنگی نداره همه به سمتم نیش خندی زدن هر کدوم یه حرفی میزد زری با ناراحتی آروم گفت برو بالا عروس .... حرفشو گوش دادم و سمت اتاق دوییدم و خودمو مستقیم روی تخت انداختم بدون شام به خواب رفتم با خواب وحشتناکی از خواب پریدم دستی به کنارم کشیدم هنوز جای حسین خالی بود ، با ترس گفتم حسین چرا هنوز به خونه برنگشته ؟ نکنه براش اتفاقی افتاده ؟ جز زری کسی با من همکلام نمیشه و این وقت مطمعنم بودم پیش ننه عذرا خوابیده تا صبح با قدم زدن کل اتاق را طی کردم با شنیدن بوق ماشین با ذوق گفتم اومد....
Ali Zand Vakili Ghamgintarin Ahang.mp3
8.5M
🎶 غمگین ترین آهنگ 🎙علی زند وکیلی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه اخرش خداست😂😂 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه یادش بخیر😔 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت241 👇👇👇 پنجره رو باز کردم ، سرمو از پنجره بیرون دادم چشمم به در و دیدن حسین خیره شد صفدر آقای مهربون ، من از وقتی وارد عمارت شدم بهش عمو صفدری میگفتم ، چشمش همیشه دنبال زری بود و هست ، اما زری همیشه با کج خلقی ، به حال خوب عمو صفدری ضد حال میزد عمو صفدری گیوه اشو پاش کرد و با صدای خش دار و خواب الودش گفت اومدم بابا ،... اومدم دیگه بابا جان ..... ای بابا مگه دستشو از این لامذهب برنمیداره که .... بچه جان اینقدر بوق بوق راه ننداز مگه عروس با خودت آوردی ؟ یکی نیست به این پسر بگه ، مردم الان خوابن ... عجب گیری کردیم از دست حسین خان ، وقت و بی وقت حالیش نیست که ، نه شب می‌شناسه نه نصف شبی .... از حرف زدن عمو صفدر، پی در پی، خندم گرفت ، و ریز ، ریز به حرفاش می‌خندیدم حسین ماشین را زیر نخل پارک کرد ، و از ماشین پیاده شد ، مکثی کرد و با خودش چیزایی حرف میزد ، چشمش به من که کنار پنجره منتظر اومدنش بودم افتاد ، با دستم اشاره و سلامی اروم کردم حسین ، با اخم سرشو برام تکون داد و به سمت ساختمون حرکت کرد با تعجب منتظر ورودش کنار در ایستادم ، چشای سرخش از بی خوابی و خستگی بیداد میکرد گفتم خوبی عزیزم ؟ تا این وقت کجا بودی ؟ بی خبر کجا رفتی ؟ از نگرانی در هر ثانیه ، صدبار مردمو زنده شدم لبخند تلخی زد و کتش که تو دستش گرفته بود. روی کاناپه پرت کرد و گفت خستمه .... خیلی خسته ام بتول ... حوصله ی جواب دادن این همه سوالو ندارم... با ناراحتی گفتم اتفاقی برات افتاده عشقم ؟ چی شده که تورو به این حال انداخته ؟ آخه من ، تورو اینجوری ، با این حال میبینم ، طبیعیه که نگرانت بشم پشتشو به من داد و گفت چیزی نیست فقط بگیر بخواب ، ..... دراز کشیدم ،، باز اون بو ، .... اما این بار از این بو حالم بد نشد و برعکس دم به دقیقه نفس عمیقی میکشیدم ... تا اینکه چشام سنگین شد وقتی چشامو باز کردم آفتاب بالازده و حسین رفته بود ..... تا چند روز حسین صبح زود قبل از اینکه بیدار بشم از خونه بیرون می‌رفت و تا پاسی از شب به خونه برمیگشت حتی همدیگرو زیاد نمی‌دیدیم و این ندیدن ها حالمو بد میکرد تا اینکه یک شب ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 242 👇👇👇 تا اینکه یک شب تا اومدن حسین منتظر موندم ، از این همه انتظار خسته شده بودم حسین تعادل نداشت ..‌ به چپ و راست به سختی راه میرفت و با خودش آهنگ میخوند با دیدنم گفت بیداری خانمی؟ چرا تا این ساعت بیداری ؟ گفتم مهمه بدونی چرا بیدارم ؟ نه دیگه اگه من مهم بودم که اینقدر منو منتظر این تاخیر های شبونه ات نمیذاشتی خنده ایی کرد و گفت منتظر ؟ منتظر کی ؟ با حرص گفتم منتظر مردی که توی سجلم اسمش نوشته شده ابرو بالا انداخت و گفت الکی منتظر نمون ، باید به این موقع اومدنام عادت کرده باشی گفتم چی شده که دوباره اینجوری شدی ؟ ننه عذرا اونروز چی بهت گفت : به صورتم خیره شد گفت اونروززز ؟ من که یادم نمیاد ... تو هم چیزی نپرس... به سمت تخت رفت و خودشو انداخت و به یک ، دو سه طول نکشید صدای خرو پفش تو اتاق پیچید ، کنار تخت نشستم و گفتم حتما یه موضوعی هست که تورو اینجور بهم ریخته ... مطمعنم یه چیزی شده که دوباره به شب نشینی هات داری ادامه میدی ؟ سرمو روی تخت تکیه دادم و بعد از کلی حرف زدن با خودم به خواب رفتم با حالت تهوع چشامو باز کردم و به سمت حموم دوییدم ، از صدای بلند عوق زدنم حسین بیدار شد و همین جور که دستشو روی سرش چسبونده بود گفت چی شده ؟ دیشب چی خورده بودی که اینجوری حالتو بد کرده ؟ دهنمو با حوله پاک کردمو با بی حالی گفتم حرص ...... چشم غره ایی بهم کرد و گفت درست صحبت کن که من هم بدونم ، بغضم ترکید و گفتم ... حسین چرا اخلاقت عوض شده این من ، همون بتولی که ازش جز عشق چیز دیگه آیی نمیگفتی .. چرا آخه ؟ چی شده ؟ که من از اون بی خبرم ؟ آهی کشید و گفت بهت قول میدم همه چی درست میشه فقط به زمان نیاز دارم و هر چه شنیدی و دیدی باور نکن ... چون من کاری نکردم ... نگران شدم و گفتم چی باید بشنوم ؟ از کی قراره بشنوم ؟ گفت حالا اینارو ول کن و بگو چرا اینقدر رنگت پریده ؟ چرا اینقدر حالت تهوع داری ؟ سرمو به طرفین چرخوندمو گفتم نمی‌دونم ... حس میکنم زیادی این چند وقت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت243 👇👇👇 باهم ب بیمارستان رفتیم دکتر به حسین گفت خانمتون حامله است ؟ حسین جواب داد نمیدونم ... البته فکر میکنیم حامله نباشه ؟ مگه نه بتول ؟ تو این همه بدبختی فقط بچه کم داریم ... دکتر زیر چشمی به من و حسین نگاه کرد و سمت من ایستاد و گفت آخرین بار کی پریود بودی دختر جان ؟ لبامو توی هم چسبوندمو گفتم نمی‌دونم ... زیر لب زمزمه کردموآروم گفتم اینقدر اتفاقات پشت سر هم برام افتاد که حتی یادم نمیاد آخرین بار کی من پریود شدم گفتم نمی‌دونم دوماه ، شاید سه ماه ، شاید هم بیشتر .... دکتر رو به حسین کرد و گفت پس شما از کجا مطمعنی حامله نیست ؟ حسین لبخندی زد و گفت چه بدونم ... ادمو وارد به جواب دادن چه سوالایی میکنید به مولا .... دکتر از طرز حرف زدن حسین لبخندی زد و گفت خیلی خب دخترم ، به هر جا دست کشیدنی بگو درد داری یا نه ؟.... به هر قسمت شکمم دست میزد میگفتم آره درد داره به جفتمون نگاه کرد و گفت یه آزمایشی به خاطر حال بد مریض اورژانسی مینویسم تا بعد از ظهر آماده میشه ... یه چیزی داخل برگه نوشت و گفت بعد از اتمام سُرُم مرخص میشه ... به عمارت برگشتیم ، حسین تمام وقت تو اتاق و‌کنارم بود اما همش تو فکر بود و این تو خود رفتنا منو داشت اذیت میکرد تا اینکه .. تا اینکه صبرم تموم شد و پرسیدم ناراحتی ؟ ناراحتی از اینکه برای بار دوم می‌خوام باردار بشم؟ حسین اینقدر تو فکر غرق شده بود که حتی صدامو نمیشنوید دستشو تکون دادمو گفتم حسین ؟ حسین با حالتی از چیزی ترسیده باشه ، گفت هاااا ؟ چیه ؟ کسی صدام زد ؟ چی شده ؟ گفتم آروم باش ، چرا یهو اینجوری می‌کنی ؟ دارم میترسم ، حسین نفس راحتی کشید و با خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت244 👇👇👇 گفت بتول ببخش... از قصد اینکارو نمیکنم .. ولی چند وقته حساب و کتاب حجره به هم ریخته و فکرم منو تا اونجاها برد گفتم چرا اینقدر خودتو درگیر کار می‌کنی ؟ یه کمی به فکر خودت باش ، به فکر منو زندگیمون باش ، گفت چند وقته نه تنها از کار و حجره عقب افتادم ، حتی از وجود تو هم فاصله گرفتم خیلی به استراحت نیاز دارم بتول .. اما الان نه ... بعد از رفتن به کاشون و تبریز ، تکونی خوردمو گفتم اونجایی که گفتی کجاس ؟ خیلی دوره؟ گفت آره دو روز تو راهه ، اشکم تو چشمم حلقه زد و گفتم دوباره میخوای منو تنها بزاری ؟ گفت ، تنها نیستی ... اینجا همه هستن، ننه عذرا ، زری خانم ، صفدر ، اشکم طاقت نیورد و روی صورتم نشست ، گفتم اما هیچکی جای تورو برام پر نمیکنه... بودنت برام مهمه حسین .. گفت ، میرم که برگردم نمیرم که دیگه برنگردم حالا اینقدر غمبرک نگیر ، فعلا اینجا هستم و تا نرفتنم نمی‌خوام کسی از این موضوع با خبر بشه ... یا خودتو ناراحت کنی . مگه اولین باری که به سفر میرم ؟ گفتم نه ولی این بار نمی‌خوام تنها بی تو بمونم گفتم چند روز میمونی تا برگردی ؟ خنده ایی کرد و گفت من نمی‌دونم چقدر کارم طول میکشه اما شنیدم اونطرف ها برف و باران و یخ بندون میشه ، اگه هوا خراب نیست و برف و بوران نباشه یک ماهه برمی‌گردم گفتم حسین من تا حالا برفو از نزدیک ندیدم گفتم آخه من جز بندر و اونور آب جای دیگه ایی نرفتم گفت بتول ....؟ 🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت245 👇👇👇 گفتم جون بتول ... گفت دلت میخواد لباس عروس تن کنی و بپوشی ؟ گفتم این حسرت همیشه تو دلم مونده ، ولی چه میشه کرد ، تقدیر من اینجور برام نوشت دیگه از عروسی و لباس سفید از آرزوهام گذشتم، دیگه فکر اینارو نمیکنم ، لباس سفید زمانی قشنگ بود که با افتخار از اون خونه بیرون می اومدم ، ننم بالای سرم سینی اسپند گرفته و بقیه دوست داشتن صورتم را از زیر اون تور کوتاه سفید ببینن، مثل دختر ، حاج قاسم ، یا دختر ناصر آقا ...یا خیلی های دیگه ... به خونه ی داماد میرسیدمو روی سرم نقل میپاچیدن و زیر پام خروس سیاه سر میبریدن و با صدای هلهله و ساز و پای کوبی ، و شور و شوق و استرس ترس از اینکه شب زودتر تموم نشه ،و‌مثل تمام دخترا تو حیا ی حجله به صورت داماد نگاه نمی‌کردم آهی کشیدمو گفتم تموم شد... همه ی این آرزوهام با یک شب تموم شد... عبدالله بازیچه ی زندگیم شد من موندم و کلی آرزوهایی که الان دیگه برام مهم نیستن حسین به طرفم چرخید وگفت همه ی تصوراتت را به واقعیت تبدیل میکنم اما یه جور دیگه اش عملیش میکنم خمیازه ی بلندی کشیدمو گفتم چقدر خستم ... همش خوابم میاد ، دلم میخواد بخوابم، و گفت چرا همیشه خوابی ؟ یا خوابت میاد ؟ دارم نگرانت میشم ، بین حرفاش من خوایم برد تا بعد از ظهر جواب آزمایش منتظر تو بیمارستان موندیم دکتر اروم و بی صدا برگه هارو ورق زد و بعد از مکثی به من و یه بار به حسین نگاه کرد ... حسین با ترس و عصبی پرسید و گفت چی اون تو نوشته ؟ چرا داری قایم موشک بازی در میاری ؟ بگو چی شده ؟ بتول حالش خرابه دکتر گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت246 👇👇👇 گفت مبارکه .... پانزده هفته ی بارداری اته ،خانم کوچلو ... چطور متوجه نشدی ؟ چطور نفهمیدی که بارداری ؟ مگه میشه متوجه نشده بودی ؟ حسین لبخندی زد و با خوشحالی گفت بتول تو باز حامله شدی ؟ اما این بار باید خیلی مراقب باشیم ...، دیگه نمیزارم ، اجازه نمیدم از تخت پایین بیای دکتر خنده ی کوتاهی زد و سرشو پایین انداخت و به برگه ها خودشو مشغول کرد هنوز صحنه های دلخراش زایمان قبلیم تو ذهنم حک شده دست و پا م شروع به لرزیدن شدن حسین سمت دکتر چرخید و گفت ، پس این همه درد ی که تو شکمش برای چی بود ؟ چرا اون بار حاملگی اینقدر درد نکشید ؟ دکتر در جا استوپ کرد و گفت ، احتمال داره به خاطر کشش رحمش باشه ، اینجا من تو ازمایشش چیز خاص و‌خطرناکی نمی‌بینم ... چون سقط قبلی داشته ، پیشنهاد میکنم خیلی باید مواظب خودش باشه از هر استرس. هیجان ، شوک و ناراحتی برای خانمت و جنین خطرناکه .... و بعد از خداحافظی با هم از بیمارستان بیرون رفتیم در حین خوشحالی غم بزرگی روی سینم نشسته بود هنوز غم از دست دادن بچه ی قبلی فراموش نکرده بودم حسین ماشین را کنارجاده نگه داشت و با خوشحالی از خیابون عبور کرد و بعد از چند دقیقه با پاکت شیرینی پیشم برگشت و با خودمون به عمارت بردیم ، ننه عذرا بعد مرگ حاج رحیم تنها شده بود ، تنها یه گوشه تو حیاط نشسته و قلیون میکشید ، زیر لب چیزهایی را با خودش زمزمه و با هق هق گریه میکرد موهای سرش مثل برف سفید شده بودن، با دیدنش بغض کردمو گفتم چقدر. سخته حسین ... حسین به سمتم چرخید و گفت چی سخته ؟ گفتم یه عمر عاشق کسی باشی و اون طرف برای همیشه تو رو تنها بذاره حسین اهی کشید و گفت خیلی ... خیلی سخته ... اما خدا یه جور دیگه صبرو حوصله یه طرف میده .. از حسین سبقت گرفتم و ننه عذرا بغل کردمو گفتم گریه نکن ، به کار خدا نمیشه اعتراضی کرد بدون اینکه جوابی به حرفام یا با من حرفی بزنه جفت دستاشو به سینم چسبوندمو منو به عقب پرت کرد و گفت خدا حاج رحیمو از من نگرفت پا قدم نحست شوهرمو ازم گرفت حسین داد زد ننه چکار می‌کنی ؟ بتول حامله اس ... ننه عذرا قلیونشو کنار زد و گفت الهی که اون تخم ح. رر.و. م هیچ وقت بدنیا نیاد و داغ عزیز ببینه از حرفش قلبم شکست ، حالم گرفته شد حسین با ترش خلقی گفت ننه بچه ی منو نفرین می‌کنی ؟