هدایت شده از m.Faraji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─┅•═༅❁🌺﷽🌺❁༅═•┅─
سهم مطالعه #نهج_البلاغه ( #روز_صد_وبیست_وپنجم)
🗓 یکشنبه 17 اسفند 1399
📜 خطبه ۱۷۸ تا خطبه ۱۷۷🔻
💎اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ💎
🌷ثواب نهج البلاغه خوانی تقدیم به
«سردار شهید حاج ابراهیم همّت » و «سردار شهید میکائیل کریمی» ؛ ۱۷ اسفند سالروز شهادت این شهدای بزرگوار
─┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅─
📣📣📣🌿🌹﷽🌹🌿📣📣📣
(گفته اند: این خطبه را پس از داوران حکمیت در «دومه الجندل» ایراد فرمود. )
1⃣ خداشناسی
♦️هيچ کاری خدا را از کار ديگر باز نمی دارد، و گذشت زمان در او دگرگونی ايجاد نمی کند، و مکانی او را در بر نمی گيرد. هيچ زبانی قدرت وصف او را ندارد، و چيزی از خدا مخفی و پنهان نيست، نه تعداد قطرات فراوان آب ها و نه ستارگان انبوه آسمان، و نه ذرّات خاک همراه با گِردبادها در هوا، و نه حرکات مورچگان بر سنگ های سخت، و نه استراحتگاه مورچگان ريز در شب های تار. خدا از مکان ريزش برگ درختان و حرکات مخفيانه چشم ها آگاه است و شهادت می دهم که جز الله، خدايی نيست، همتايی نداشته و شکّ و ترديدی در او راه ندارد. دين او را انکار نمی کنم و به آفريدگاری او اعتقاد دارم، شهادت کسی که نيّت او راست، درون او پاک، يقين او خالص، و ميزان عمل او گرانسنگ است و شهادت می دهم که محمّد(صلی الله علیه و آله) بنده و فرستاده و برگزيده او از ميان انسان هاست. پيامبر(صلی الله علیه و آله) برای تشريح حقايق آيين الهی انتخاب، و به ارزش های ويژه اخلاقی گرامی داشته شد. او را برای رساندن رسالت های کريمانه اش برگزيد، نشانه های هدايت به وسيله او آشکار و تاريکی های جهل و گمراهی با نور هدايت او از ميان رفت.
2⃣ روش برخورد با دنيا
♦️ای مردم! دنيا آرزومندان و خواهان خود را فريب می دهد، برای شيفتگان خود ارزشی قائل نيست، و آن کس را که بر دنيا پيروز شود مغلوب گرداند. به خدا سوگند! هرگز ملّتی از ناز و نعمت زندگی گرفته نشدند، مگر به کيفر گناهانی که انجام داده اند، زيرا خداوند بر بندگان خود ستم روا نمی دارد. اگر مردم به هنگام نزول بلاها، و گرفته شدن نعمت ها، با درستی نيّت در پيشگاه خدا زاری کنند، و با قلب های پر از محبّت از خداوند درخواست عفو نمايند، آنچه از دستشان رفته، باز خواهد گشت، و هرگونه فسادی اصلاح خواهد شد. من بر شما ترسناکم که در جهالت و غرور فرو رفته باشيد، چه اينکه در گذشته به سويی کشيده شديد که قابل ستايش نبود. امّا اگر در زندگانی خود اصلاحاتی پديد آوريد، سعادتمند خواهيد شد. وظيفه من جز تلاش و کوشش در اصلاح امور شما نيست، اگر می خواستم، بی مهری های شما را بازگو می کردم. خدا آنچه را گذشت ببخشايد.
📜 #نهج_البلاغه، #خطبه178
📣📣📣🌿🌹﷽🌹🌿📣📣📣
( پس از خیانت داوران حکمیت 《ابوموسی و عمروعاص》 فرمود:)
🔹نكوهش از خيانت حكمين
♦️رأی جمعيّت شما در صفّين يکی شد که دو مرد را به داوری برگزينند، (ابوموسی اشعری و عمروعاص) و از آن دو پيمان گرفتيم که در برابر قرآن تسليم باشند، و از آن تجاوز نکنند و زبان آن دو با قرآن و قلب هايشان پيرو کتاب خدا باشد. امّا آنها از قرآن روی گردان شدند، حق را آشکارا می ديدند و ترک گفتند، که جور و ستم، خواسته دلشان، و کجی و انحراف در روش فکريشان بود. در صورتی که پيش از صدورِ رأی زشت و حُکمِ جائرانه، با آنها شرط کرده بوديم که به عدل حکم کرده و به حق عمل کنند. ما به حقّانيت خود ايمان داريم، در حالی که آن دو از راه حق بيرون رفتند و حکمی بر خلاف حکم خدا صادرکردند.
📜 #نهج_البلاغه، #خطبه177
📣📣📣🌿🌹📜🌹🌿📣📣📣
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
شهید حاج حسن بحری ، شهیدی که در شب عروسیش عازم نبرد با گروه های ضد انقلاب شد ...
مادر شهید می گوید : «همسرم در روستای حاج بابا شهرستان تکاب کشاورز بود. حسن فرزند اولمان بود که در آبان ماه ۱۳۳۷ به دنیا آمد. برای ما و خانواده همسرم خیلی عزیز و دوستداشتنی بود. از وقتی به دنیا آمد، بدن ورزیدهای داشت. سفیدرو و بسیار زیبا بود. به همین دلیل من خیلی میترسیدم پسرم چشم زخم بخورد و خیلی وقتها برایش اسپند دود میکردم و تخممرغ میشکستم. حسن تا کلاس دوم را در روستا درس خواند و برای ادامه تحصیل او را به تکاب نزد پدربزرگش مشهدی اصغر فرستادیم.»
«وقتی از روستا به تکاب میرفتیم، لحظهشماری میکردم تا حسن را ببینم. یکبار که رفته بودیم، پسرم منزل نبود. از پدرشوهرم سراغش را گرفتم. گفت به مسجد رفته تا اذان بگوید. کمی دیگر صدایش را میشنوی. وقتی صدای اذان حسن آمد واقعاً خوشحال شدم. پسرم تا کلاس نهم در تکاب نزد پدربزرگش بود. بعد از هفت سال من و همسرم همراه دیگر فرزندانم از روستا به تکاب نقل مکان کردیم .
«بعد از پیروزی انقلاب، سپاه تکاب تأسیس شد و تعدادی از جوانها وارد سپاه شدند که حسن هم جزو آنها بود. با توجه به درگیریهای ضدانقلاب در غرب کشور، من خیلی نگران حسن بودم، اما نمیشد کاری کرد؛ پسرم قد رشید و هیکل ورزیدهای داشت. وقتی او را با لباس پاسداری و اسلحه به دوش میدیدم، ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم.»
مادر شهید بحری به موضوع جالبی از انصراف حاج حسن برای حضور در سپاه و اتفاقات پس از آن اشاره میکند و میگوید: «سال ۵۸ به خواستگاری عموزادهام رفتیم و پس از رضایت طرفین پسرم با خوشقدم عقد کرد. با سر و سامان گرفتن حسن به او گفتم دیگر تو صاحب همسر هستی، به سپاه نرو. خیلی اصرار کردم، چون هر روز خبر شهادت پاسداران را میشنیدم و نگران بودم که مبادا برای حسن هم اتفاقی بیفتد. تا اینکه یک روز او با ناراحتی آمد و گفت به خاطر شما دیگر به سپاه نمیروم. فردای آن روز نمیدانم چه اتفاقی افتاد که حسن انگار فلج شده بود. همین طور گذشت تا اینکه یک روز صبح دیدم حسن از جا بلند شد و با خوشحالی به طرفم آمد. به او گفتم حسن تو میتوانی راه بروی؟! گفت امام خمینی (ره) را در خواب دیدم؛ ایشان اسلحه به من دادند و گفتند که بلند شو. وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم میتوانم پاهایم را تکان بدهم. بعد از این جریان هیچ وقت با رفتن حسن به سپاه مخالفت نکردم.»
همسر شهید داستان زندگیش با حاج حسن را چنین تعریف می کند :
« در شب عروسیمان در تکاب، تعدادی از همرزمان حسن به دیدنش آمدند و خبر دادند درگیری بین دموکراتهای غرب کشور و نیروهای پاسدار رخ داده است؛ ضمن اینکه دوستان حاجی تأکید کردند مراسم عروسی را ترک نکند، اما این مسئله به قدری برای همسرم مهم بود که من و مهمانها را ترک کرد و به کمک همرزمانش رفت. در پی درگیری آن شب تعدادی از همرزمان حاج حسن شهید شدند. همه منتظر آمدن او بودیم. حدود ساعت چهار صبح داماد من با پایی گلوله خورده و لباس خونی و عصا به دست وارد منزل شد. با دیدن این شرایط فهمیدم باید خود را برای یک زندگی مشترک پر فراز و نشیب آماده کنم.»
«یک سال بعد از ازدواجمان و در روز اول ماه مبارک رمضان حاج حسن همراه همرزمانش به محل درگیری در اطراف تکاب میرفتند که ماشین آنها با یک مین برخورد میکند و همه سرنشینها به شدت مجروح می شوند . حسن که راننده خودرو بود جراحت بیشتری برداشته بود؛ در واقع جراحت همسرم تا حدی بود که امیدی به زنده ماندنش نداشتیم.»
حسن را در بیمارستان طرفه تهران بستری کردند. من وقتی حسن را دیدم اصلاً او را نشناختم. چشمها، دستها و پاهایش را بسته بودند.
« بعد از دو سال درمان ، حسن به منزل آمد، مدتی با عصا آرام آرام راه میرفت؛ عادت کردن به این شرایط هم برای حسن و هم خانواده مشکل بود، اما خداوند یاریمان کرد. سال ۶۳ خداوند لیلا را به ما هدیه داد که چراغ منزلمان شد. بعد از لیلا خداوند سه پسر به ما بخشید که همدم ما شدند. در طول ۳۷ سال جانبازی، حاج حسن دردها و سختیهای زیادی را تحمل کرد. از درد ترکشها گرفته تا عفونت چشم و گوش و مهمتر از همه ندیدن فرزندانش.»
«در عید نوروز ۱۳۹۷ ما در شهرستان تکاب بودیم. حاج حسن یک روز صبح که از خواب بیدار شد، گفت خوشقدم من خوابی دیدم، برایم صبحانه بیاور تا خوابم را برایت تعریف کنم. پرسیدم خیر باشد چه خوابی؟ گفت خواب دیدم که دارم میروم. گفتم کجا انشاءالله؟ قرار است به کربلا برویم؟ گفت کربلا را شما میروی من به زودی به آن دنیا میروم. خیلی ناراحت شدم و گفتم حاجی اول صبح با این حرفها کام ما را تلخ نکن و فال بد نزن. حاج حسن دوباره گفت حاج خانم از من بپرس که چه خوابی دیدم بعد از مرگم پشیمان میشوی که چرا خوابم را برایت تعریف نکردم. گفتم حاج حسن هر وقت حرف از رفتن میزنی من تمام توانم را از دست میدهم، نمیخواهم بشنوم.»
«تا آخر تعطیلات نوروز در تکاب بودیم. بعد از تعطیلات به تهران برگشتیم. در طول مسیر
حاج حسن حال خوبی نداشت و مدام تب و لرز میکرد. در تهران او را به بیمارستان بردیم. نوار قلب و آزمایش گرفتند و گفتند همان مشکل کبد و کلیه اش است و نمیتوانیم برایش کاری انجام دهیم. از بیمارستان به منزل آمدیم. در منزل حال حاجی بدتر شد و به من گفت حاج خانم من که به تو گفتم قرار است بمیرم تو باور نکردی! گفتم خدا نکند. درد و بلای تو به جان من بیفتد. حاج حسن بلند شد وضو گرفت و نماز مغرب را خواند، اما نماز عشاء را نتوانست ایستاده بخواند و در حالت خوابیده خواند. وقتی دیدم حال حاجی خوب نیست به خودم جرئت دادم و از او پرسیدم چه خوابی دیده بودی که به یقین میگفتی من رفتنیام؟ گفت من حضرت علی (ع) را خواب دیدم که مرا به نام خواند ... بعد حاج حسن ذکر لااله الاالله را گفت. همان شب حاجی به شهادت رسید.»