❣ #سلام_امام_زمانم❣
🍁اى دل! #بشارت مى دهم
🌼خوش روزگارى مى رسد
🍃یا درد و غم💔 طى مى شود
🌺یا #شهریارى مى رسد
🍁گر کارگردان جهـ🌏ــان
🌼باشد "خداى مهربان"
🍃این کشتى طوفان زده
🌺هم بر کنارى #مى_رسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@KhatmeNoor
#کانال_قرائات_تجوید_حفظ_تفسیر
┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
¤ #السـلامعلیڪیاابـاصـالـحالمهـدے ¤
دعای فرج
💢 پویش استغاثه جهانی
🔴 #طلب_منجی_موعود
دعا و توسل و التجا به نیت سلامتی و تعجیل فرج منجی عالم بشریت
هر شب راس ساعت 21
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@KhatmeNoor
#کانال_قرائات_تجوید_حفظ_تفسیر
┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
#نجوایمهدوی
🏝امـروزاگـرچه
حالِجھـان
بۍقرارۍاسـت؛
فرداجھـان رسد
به سر یک قـرارِ سبـز🏝
#شببخیرمولایمن
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونمهدوی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@KhatmeNoor
#کانال_قرائات_تجوید_حفظ_تفسیر
┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
همه چیز را از زبان مادر شهیدان بشنوید :
علي محمد نه روز مانده به بهار سال 40 چشم به دنيا باز كرد. پس از او محترم آمد و بعد، دوقلوهايم ناصر و مسعود .
يك روز قبل از تولد دوقلوها، دم درب خانه زمین خوردم و به دنبالش دردهای زایمانم شروع شد ، محترم بغلم بود. او يازده ماه بيشتر نداشت . مهمان داشتيم. شرم داشتم كه بگويم درد دارم. آخر شب با يكي از همسايه ها رفتيم دكتر و ايشان تشخيص داد كه وقت زايمانم رسيده. به خانه برگشتم. خانم قابله اي اهل بهبهان بود كه آمد و دوقلوها به سختي به دنيا آمدند، اول ناصر و بعد مسعود . شوهرم در گوش آنها، اذان و اقامه گفت و تاريخ تولدشان را گوشه قرآن يادداشت كرد.
«علي محمد» تعطيلات تابستاني را با بنایی و كار در تعميرگاه مكانيكي اتومبيل مي گذراند. حقوقش را خرج تحصيل مي كرد. بعد از پيروزي انقلاب، عضو بسيج شد. در بسيج حسينيه آفارون (روبه روي شاهزاده عبدالله) فعاليت مي كرد. او در كوي سيدمحمد باغ ابريشم به بسيجي ها آموزش نظامي مي داد.
پس از آغاز جنگ به جبهه رفت. به «علي چريك» معروف شده بود. از همرزمانش مي توان سردار رحيم صفوي، دكتر مصطفي چمران، شهيد خرازي و شهيد رداني پور را نام برد. «علي محمد» در كردستان، سنندج، مريوان، درود و سيستان و بلوچستان خدمت مي كرد. مي گفت: «اول بايد تكليف جنگ را مشخص كنيم. بعد ان شاءالله لبنان و فلسطين را.»
یکبار بعد از چهل و پنج روز با سر و صورت و لباس خاكي به خانه آمد، پاهايش از بس داخل پوتين بود، زخم شده بود و پوستش از بين رفته بود، پاهایش را چرب کردم . چند روز گذشت ، پاهایش کمی که بهتر شد دوباره به جبهه رفت . مدتی از او خبر نداشتیم تا آنکه گفتند
در پيچ شهدا «محمدعلي» با قبضه خمپاره 120 مشغول شليك به طرف نيروهاي عراقي بوده كه توسط تركش گلوله خمپاره 80 دو پاي او از زانو قطع می شود .
من و حاج آقا که به بيمارستان رسيديم علي روي برانكارد بود. او را توي آمبولانس گذاشتند. ضعيف و رنگ پريده بود و چون دو پايش از زانو قطع شده بود، كوتاه تر به نظر مي رسيد. خيلي حالم بد شد. زدم زير گريه. بچه ام را به بيمارستان سعدي شيراز انتقال دادند ، لبهایش خشک خشک بود ، لبهایش را خيس مي كردم و او سوره قدر مي خواند از هوش مي رفت و دوباره به هوش مي آمد ، با هربار از هوش رفتنش، صدبار مي مردم و زنده مي شدم ولی تلاش پزشکان به جائی نرسید و اولین شهید خانواده تقدیم اسلام شد ...
نوبت به ناصر و مسعود رسید . آنها دوقلو بودند ، سنشان کم بود و اجازه اعزام به آنها نمی دادند لذا با جهاد برای کمک به مناطق محروم به کردستان رفتند . سه ماه بعد، به خانه برگشتند . خانه شور و نشاط تازه اي گرفته بود.
مدتی گذشت ، آمدند براي خداحافظي. اینبار مي خواستند بروند جبهه. به مسعود گفتم: «بگذار پدرت از بیمارستان مرخص شود. علي هم تازه شهيد شده. ما را تنها نگذار پسرجان.»
«مسعود گفت: شما هيچ وقت تنها نيستيد. خدا با شماست.»
او خواب ديده بود كسي در خانه را زده و او در را باز كرده است . آقايي از اسب پايين آمده و مسعود او را نشناخته بود. آن آقا پرچمي به مسعود داده بود و از او خواسته تا آن را به كربلا ببرد.
در خواب احساس كرده بود كه آن آقا امام حسين (ع) است. خوابش را كه تعريف كرد، حالم منقلب شد. گفتم: برو. او را از زير قرآن رد كردم. زير گلويش را بوسيدم. ناصر جلو آمد. مي خواست همراه برادرش برود. آن دو هميشه و همه جا همراه هم بودند. پيشاني او را هم بوسيدم و رفتند. نوزدهم اسفندماه سال 1363تلگراف تبريك عيد را برايم فرستادند. هم خوشحال شده بودم از اينكه چه زود نوروز را تبريك گفته اند هم احساس خاصي داشتم كه چرا يازده روز زودتر؟ مگر نمي شود تبريك را خود روز عيد گفت؟!
سه روز بعد دوقلوهايم در جزيره مجنون به شهادت رسيدند و من دانستم كه آن دو از پركشيدن خود، خبر داشته اند. دو روز مانده به نوروز، حاج آقا آمد و گفت: از بنيادشهيد آمده اند . خبر شهادت مسعود و ناصر را آورده بودند . همزمان ، از لشكر امام حسين(ع)، بسيج، سپاه و هلال احمر هم آمدند و بر سردر خانه پرچم زدند. حاج آقا پرچم ها را كه ديد، زانو زد جلو در و گفت :خدايا! اين سه قرباني را از من قبول كن. اين سه امانت را در راه خودت هديه كردم...
پرسيدم: رمز عمليات چه بوده؟
بسيجي ها گفتند: «يا زهرا...»
گفتم: يا بي بي فاطمه زهرا، اشك چشمم را بخشكان و قوت قلب به من بده تا دشمن شاد نشوم.
همرزمشان مي گفتند: مسعود كه شهيد شد ناصر طاقت نياورد رفت او را بياورد كه دست در دست برادرش، به شهادت رسيد. من مادر بودم. اينها را مي شنيدم. بي تاب مي شدم، ولي صبر مي كردم كه دل منافقين شاد نشود. بچه ها را خودم كفن كردم و به خاك سپردم. حاج آقا تلقين را خواند و آنها را به صاحب اصلیشان باز گرداندیم ...
خدایا از ما قبول بفرما ...