هدایت شده از گستردهبلک🖤
                                        #پارت۱۰۸
_ بازم از یخچال میوه دزدیدی، دختر خیرندیده؟؟ 
_ ننه… نه مامانبزرگ… من فقط دلم زردآلو خواست...
رستا و مهناز وسط سالن مجلل خانهی مامانبزرگ غشغش بهم خندیدند. 
پیرزن در یخچال را محکم کوبید. 
زردآلوها را از دستم گرفت و انداخت زمین.گرسنه بودم… دیشب هم سر سفرهی شام راهم ندادند. داد زد:
_ اینا واس امشبه که خواستگار مهناز قراره بیاد. طرف شازدهست و از فرنگ اومده. میخوای آبروی من پیرزنو جلوشون ببری؟
رستا تمسخرآمیز گفت:
_ مامانجونی نمیدونین ما یه ندیدبدیدِ گدا  به اسم آنا تو خونه داریم؟
_ تازه ترشیدهام هست. هیچکس گردنش نمیگیره. دیگه به میوهی خواستگاری من دست نزن.
دوباره زدند زیر خنده. بغض تا بالای گلویم بالا آمد. این خانه را بابابرهانم وقتی زنده بود برایشان خرید. تمام ثروتی که با دوزوکلک و پیش از مرگ از چنگ بابا درآوردند.... دکتر برهان فراهانی بزرگ… ولی مادربزرگ فقط فکر مهناز و رستا بود. از یک ماه قبل برای این خواستگاری برنامه چیده بودند. عمو بابک دندان تیز کرده بود که آقا داماد گردنکلفت و سرمایه دار است و صاحب هلدینگی در ترکیه! میگفت اگر یک دختر از این خانه ببرد، تا چند نسل بعدمان خوشبختند. تا شب همهی کارها را انداختند گردن من. بعداز ساعتها کار کردن، وقتی دستهای کوچکم درد میکرد و کمرم تیر میکشید، بومنقاشیام را برداشتم و امدم حیاط. مامان بزرگ گفته بود بروم حیاط پشتی را جارو کنم و تا اخر شب جلوی چشم نباشم که ابرویشان نرود. بالاخره ساعت هشت، دو ماشین سیاه و غول پیکر وارد حیاط شدند.
گرسنه نشسته بودم کنار درخت. دقایقی بعد، بوی ادکلن خوشی امد. دست مردانهای مقابلم دراز شد و چند گیلاس به سمتم گرفت:
_ بگیر دخترکوچولو!
همینکه با اخم سر بلند کردم، قلبم ریخت. هول تابلو را کنار گذاشتم و بلند شدم. زیادی جذاب و با ابهت بود. بلندقامت و دوست داشتنی در یک کتشلوار خوشدوختِ مشکی. نگاه خاصش از موهای بلندم تا گردن سفیدم کش آمد و یکوری لبخند زد:
_ من کوچولو نیستم! بیست سالمه! البته سلام. اسمم آنا.
اخم داشت. ولی نگاهش میخندید. جثهام در مقابلش زیادی ریز بود. پِخ میکرد، از ترس جان به جان آفرین میدادم!
_ میدونم اسمتو خانم کوچیک!
تا خواستم بپرسم از کجا، گفت:
_ گیلاس نمیخوری؟
از کنار بازوی پهنش به پشت سرش نگاه کردم. مهناز کجا بود؟ اگر میفهمید خواستگارش امده اینجا و من با او صحبت کردهام و تازه بهم گیلاس هم تعارف کرده، دیوانه میشد…
-شما آقا کوروشی؟ 
سرش را جلو کشید. انگار جادو شده بودم که حتی توان تکان خورد نداشتم.
_ اره! اومدم عروسمو ببرم! منتظر بودم چای بیاری که نیووردی!
_ من؟… من چرا؟
صدای بی موقع شکمم بلند شد. یکی از گیلاسها را سمت لبهایم اورد. بین دو لبم گذاشت و گفت:
_ من واس داشتن تو پا گذاشتم تو این خونه!
هنوز در شوک حرفش بودم که یکدفعه سگ بزرگ و سیاهی آمد سمتم. جیغ کشیدم و برای اینکه تعادلم به هم نخورد، ناخواسته چنگ زدم به پیرهن سفید او. رد انگشتان گیلاسیام پیرهنش را کثیف و قرمز کرد.
_ ! ببخشید! ببخشید آقا کوروش!
 همان لحظه بقیه با جیغ من امدند حیاط. عمو هجوم اورد سمتم و فریاد زد:
_ دختر بهدردنخورِ نادوون! پیرهنِ آقا رو کثیف کردی؟!
هنوز دستش به من نخورده بود که کوروش دست او را در هوا گرفت و مقابل من سینه سپر کرد. با جدیت گفت:
_ یه بار دیگه نوک انگشتت بیاد سمت این دختر، قلم میکنم دستتو! آنا زن من میشه… بی احترامی بهش، بی احترامی به منه!
همه لال شدند از ترس! قلبم ایستاده بود…مهناز گریان و بُهتزده به صورتش کوبید و مادربزرگ غش کرد…
https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
                
            