eitaa logo
خزینة الجواهر
1.1هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
28.7هزار ویدیو
34.9هزار فایل
منبعی از محتوای ناب تبلیغی مناسبتی ارتباط باخادم كانال @a1nemati پستهای مفیدتان را به ما ارسال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبرگزاری فارس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضرت آیت الله خامنه ای: آسودگی روحی آحاد مردم باید در این باشد که به قوه قضائیه پناه ببرند @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر معظم انقلاب: با مفسدان اقتصادی باید برخورد شود البته با تبیین @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضرت آیت الله خامنه ای: باید با تواضع و دلسوزی و محبت اعتماد افکار عمومی را جلب کرد. @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرانقلاب، امروز در دیدار رئیس و مسئولان قوه قضائیه: 🔹وقتی یک مفسد اقتصادی را محاکمه میکنید و به یک جزایی محکوم میکنید؛ این جوری برای مردم تبیین شود که همه احساس کنند که این کار درستی است 🔹این تهدید را به فرصت تبدیل میکند. ۹۷/۴/۶ @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
📸 تصاویر دلخراش حمله عربستان به خودرو حامل آوارگان در «الحدیده» يمن fna.ir/bn6gqe @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیس‌دفتر روحانی: برخی افراد در کابینه برای شرایط دیگری انتخاب شده بودند، ممکن است رئیس‌جمهور برای شرایط جدید از افراد جوان‌تری استفاده بکند. @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
واعظی، مشایی روحانی است/ حلقه خاکستری روحانی را محاصره کرده‌اند روزنامه آفتاب یزد نوشت: 🔹وقتی در اوج مشکلات اقتصادی و در میان انبوه نگاه های پرسشگر و دلخور مردم از قیمت‌ها، رئیس‌دفتر رئیس جمهور برای او برنامه بازدید از توچال می چیند و او را با کلاه مارک پوما، لبخندزنان، در حال تفریح به مردم نشان می‌دهد، نشان‌دهنده پرت بودن مورد اعتمادترین فرد در دستگاه تدبیر است. 🔹محمود واعظی، نقش مشایی را برای روحانی در برخی امور بازی می‌کند. 🔹رئیس‌جمهور در محاصره چند چهره خاص قرار دارد که بیشترین نفوذ را بر وی دارند و بیشترین تاثیر را بر او می‌گذارند؛ نمی توان حسن روحانی را دید مگر از گیت این محفل خاص عبور کرد. 🔹محمود واعظی، محمدباقر نوبخت و محمد نهاوندیان، هر یک به شکلی، «محفل خاکستری» اطراف رئیس‌جمهور را شکل داده اند. 🔹آیا حسن روحانی اشتباه محمود احمدی‌نژاد را مرتکب خواهد شد و نجات بقایی و مشایی‌اش را بر امور مهم‌تر ترجیح خواهد داد؟ fna.ir/bn6gv5 @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
سخنگوی وزارت بهداشت: 🔹در برنامه‌های آشپزی صداوسیما باید سلامت روانی و اجتماعی جامعه مد نظر باشد. 🔹عمده غذاهای آموزش داده شده با استطاعت مردم مطابقت ندارد. 🔹همه خانواده‌ها هر روز نمی‌توانند پروتئین حیوانی مصرف کنند. 🔹باید به حسرتی که از طریق آموزش پخت غذا برجای گذاشته می‌شود توجه داشت. @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
قاضی‌زاده: کابینه خسته و بی‌حال دولت مناسب شرایط فعلی کشور نیست عضو هیات رئیسه مجلس در گفت وگو با فارس: 🔹شرایط امروز کشور، شرایط جنگی است و ما در شرایط یک جنگ تمام عیار اقتصادی هستیم که این جنگ از سوی دشمنان به ما تحمیل شده و ما در حال دفاع همه جانبه هستیم. 🔹شرایط جنگ آدم خودش را می خواهد این تیم خسته، بی‌حال و کم کار اقتصادی دولت به درد شرایط موجود نمی‌خورد و این مسائل در صحبت های آقای رئیس جمهور،‌معاون اول و رئیس دفتر وی به وضوح دیده می‌شود. 🔹امیدواریم در این جابجایی و تغییر در عین جوان بودن یک تیم هماهنگ و منسجم و جهادی روی کار بیایند و اینگونه نباشد که این افراد جوان از بین میلیاردها انتخاب شوند. fna.ir/bn6h29 @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیس جمهور: تا دیروز به ۲۴ میلیون رای و امروز به ۸۱ میلیون رای متکی هستیم @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیس‌جمهور در نشست هم‌اندیشی مدیران اجرایی سراسر کشور: 🔹دولت استعفا نمی دهد اگر کسی فکر می‌کند دولت کنار می‌رود اشتباه فکر می‌کند. 🔹تا پای جان تا روز آخر دولت می ایستیم. fna.ir/95z @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رئیس‌جمهور در نشست هم‌اندیشی مدیران اجرایی سراسر کشور: 🔹نمی شود سال ۹۷ سفرهای خارجی ما با سال ۹۶ و ۹۵ یکی باشد. 🔹اگر سفر هیئت ۵ نفره می رفتیم باید تبدیل به ۲ نفره شود. 🔹باید از خودمان صرفه‌جویی را شروع کنیم تا مردم حمایت کنند. fna.ir/960 @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روحانی: نگذاريم به فقرا سخت بگذرد. اين وظيفه همه دستگا‌ه‌های ماست. fna.ir/961 @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
داستان زییای تلفنی كه من به خدا زدم! 09 مهر 1393 توسط زماني دركاني  سالها قبل، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود كه مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.   پس از سلام و احوال پرسی، گفت: شنیده‌ام كه روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. كتابی نوشته‌ام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به كتاب‌هایی كه در روی میز كارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم: ملاحظه می‌كنید، این كتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول كرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی كتاب بپردازم! و طبیعی است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند یك دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه می‌كردید؟! با لحن پدرانه‌ای گفت: فرزندم! فكر نمی‌كنم در تشخیص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب می‌فهمید! این كتاب، ماجرای تلفنی است كه من به خدا زده‌ام! و فكر می‌كنم كه مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. بركاتی كه این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلكه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب كتاب می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌كردم!  آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم كه: « فرصت‌ها را نباید از دست داد.»  گفتم: نیازی به بررسی كتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم. گفت: اسم كتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری كه از آن می‌توان گرفت. این كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است كه به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بی‌شماری می‌شود كه این تلفن به همراه داشته. بعد آمار مفصلی را ارایه كرد كه تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او كرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و … و گفت: آمار این خدمات به تفكیك سال، دقیقاً در این كتاب آمده است. از توفیق بزرگی كه خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم كرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو كند، و او در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: طلبه جوانی بودم كه در زمان مرجعیت آیت اله بروجردی از اراك به قم آمدم، و با آنكه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یك خانواده پنج نفری را تأمین می‌كردم، و شهریه ناچیزی كه هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض كنم. دو سه سال به این روال گذشت و كار من به جایی رسید كه به تمامی كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم می‌كردم كه برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه كنم . در این شرایط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یك جا از من طلب می‌كرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نكنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم كه توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد ! دیگر كارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور می‌كردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان بی‌فروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم كه اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند !  از محله گذرخان كه بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شكست و قطرات اشك بر گونه‌ام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :  چند اتوبوس در كنار «سه راه موزه » سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار كاویدم و سرانجام یك اسكناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا كردم! سوار اتوبوسی شدم كه به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده كند.  در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشك می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! نا
گهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم كه می‌گفت :  آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست! از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به كجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم! مغازه‌ها یكی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم كه جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌كند تا كسی پی به رازش نبرد! ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است . تصمیم گرفتم كه از او دیدن كنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت. محل كارش را پیدا كردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود كه تازه درها را باز كرده، و یادش رفته كه در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد! وارد نمایشگاه شدم و سلام كردم. همین كه نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه یاد فقیران كرده‌ای؟! شما كجا؟ اینجا كجا؟  می‌دانی چند سال است كه همدیگر را ندیده‌ایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل كه قم را نمی‌گذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی دارید، حق دارید! باشد ما هم خدایی داریم ! گفت: اگر كاری نداری، همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یك ساعت بیشتر طول نمی‌كشد! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی كه برگشتم بیشتر با هم صحبت می‌كنیم !  او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ كه از قالیچه‌های ابریشمی گرانبها انباشته شده بود. دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت! رو به آسمان كردم و گفتم: آخدا! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی كه روزی ما را مقدر می‌كنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من كه جوانی خود را صرف آموختن علوم دینی كرده‌ام، لحظه‌ای نیست كه با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم نكنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبی‌ات كه بیش از این شرمسار این و آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم كن كه پناه بندگان نیازمند تو باشم كه برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست كه: من لا معاش له، لا معاد له . در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا می‌زند! و حسی غریب از درون به من نهیب می‌زد كه گوشی را بردار و با خدا دو سه كلمه‌ای درد دل كن! گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید كه: الو! بفرمایید! چرا حرف نمی‌زنید؟ الو! الو ! از كاری كه كرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع كنم، كه شنیدم صدایی ملتمسانه می‌گفت: تو را به آنكه می‌پرستی، تماس خود را با ما قطع نكن! ما منتظر تلفن شما بودیم! و به كمك شما احتیاج داریم! لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار! مگر نمی‌خواستی با خدا درد دل كنی؟ ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاری كه كرده بودم به قدری پشیمان شدم كه از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم! با خودم می‌گفتم: كه خود كرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی. آخر كدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه بزرگی بود كه امروز مرتكب شدی؟ از یك روحانی واقعی این كار بعید است ! از اینها گذشته، كسی كه گوشی را برداشته بود از كجا می‌دانست كه من می‌خواستم با خدا درد دل كنم؟ ثانیاً چرا التماس می‌كرد كه گوشی را قطع نكنم؟ و… اینها سؤالاتی بود كه مرتباً در ذهن من نقش می‌بست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم! ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو كرده و كلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است . پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد كه آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با گام‌های شمرده به طرف مغازه حركت كردند . در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمی‌دانستم چه باید بكنم؟ آنها داخل مغازه شدند، و من در كنار در ورودی ایستادم. پیرمرد همین كه چشمش به من افتاد، گفت : این مغازه از شماست؟! گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد! از لحن پیرمرد و شیوه صبحت كردن او فهمیدم كه همان كسی است كه گوشی را برداشت و با من صحبت كرد! در آن لحظه خدا خدا می‌كردم كه مبادا در این حال برادرم برسد و از ماجرای تلفن مطلع شود و بهانه ی تازه‌ای برای تحقیر كردن من به دست او بیفتد! پیرمرد كه از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید: شما نبودید كه حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شم
ا برای من كاملاً آشناست! خواستم عذری بیاورم، و از مزاحمتی كه ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولی با درنگی كه از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد، فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: خدا را شكر كه گمشده « بانو» را پیدا كردم! و بعد به راننده خود تشر زد كه چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌كنی؟! آقا را راهنمایی كن! باید زودتر خود را به « بانو» برسانیم ! هرچه از رفتن خودداری كردم، اصرار پیرمرد بیشتر می‌شد و در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید كه آن مرد اشرافی با چه اصراری به من می‌خواهد كه برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنكاف می‌كنم! سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنكه برادرم از ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم! فراموش نمی‌كنم هنگامی كه می‌خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواری مدل بالای خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خیال حتی تصور نمی‌كرد كه برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی در بیخ گوشم گفت: حالا می‌فهمم كه چرا ما را تحویل نمی‌گرفتی! كاش خدا تمام ثروت مرا می‌گرفت و در عوض یك مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من می‌كرد! این خدا بود كه آبروی مرا خرید و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعیت من حسرت می‌خورد و از من می‌خواست زیر بال او را هم بگیرم!  ماشین سواری با سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت ولی من ابداً حركتی احساس نمی‌كردم! انگار سوار كشتی شده‌ام و امواج كوه‌پیكر دریا ما را آرام آرام به پیش می‌برد! اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در می‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكی و ناچیزی می‌كند . از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از عبور از یك خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی كه دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند، هدایت كرد. نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و توقف نكند! از خیابان نسبتاً عریضی كه باغچه‌های زیبا و گلكاری شده در دو طرف آن خود نمایی می‌كردند گذشتیم. ساختمان با شكوهی كه توسط پرچین‌های سرسبز از سایه قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌ای چمن‌كاری شده قرار داشت .  ما پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پله‌هایی كه دایره وار ساختمان را احاطه كرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان شدیم . تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌های نفیس، و فرش‌های عتیقه و … برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت كه آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! كه هر چه از خدای خود بیشتر دور می‌شود، به مال و منال دنیا بیشتر دل می‌بندد و سرانجام از سراب عطش‌خیز دنیا در نهایت ناكامی و عطشناكی به وادی برزخ كوچ می‌كند در حالی كه جز كفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد كه بر دوش او سنگینی می‌كند !  به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو می‌كردم كه این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد! پیرمرد كه دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی كه سعی می‌كرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد . آن خانم، همین كه به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی كشید و از حال رفت! خدمتكاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد كه خانم حال طبیعی خود را پیدا كرد، رو به پیرمرد كرد و گفت: به روح پدرم قسم همین آقا را با همین شكل و شمایل دیشب در خواب به من نشان دادند! كسی كه باید این گره كور را از كلاف سر در گم زندگی من باز كند همین آقا است!  به پیرمرد گفتم: آیا وقت آن نرسیده كه ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟! گفت:  این خانم، همسر من هستند. پدرشان كه از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود، وصیتی كرد كه باید از زبان خود او بشنوید . همسر او كه سعی می‌كرد آرامش خود را حفظ كند، گفت : پدرم در دقایق واپسین عمر گفت: تو تنها وارث منی و تمام ثروت كلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی كه برای تو می‌گذارم، از تو فقط یك تقاضا دارم و باید به من قول بدهی كه در اولین فرصت تقاضای مرا برآورده سازی  گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد . پدرم گفت :  متأسفانه در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را كمتر پیدا كرده‌ام و از
ثروت بی حسابی كه خدا نصیبم كرده است نتوانسته‌ام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم. چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص كردم.  نیمی از بدهی خود را تسویه كردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاك كنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد نیازمند قسمت كن. تقاضای من از تو همین است و بس! من هم به پدرم قول دادم كه در اولین فرصت به وصیت او عمل كنم. ولی متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفت‌ها و مراسمی كه بود وصیت پدر را فراموش كردم !  دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت! در عالم رؤیا دیدم كه به حساب پدرم رسیدگی می‌كنند و او مرتب التماس می‌كند كه من تقصیری ندارم! دخترم كوتاهی كرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت:  دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی كه در اولین فرصت به تنها تقاضایی كه از تو داشتم عمل كنی؟  چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟  در آن لحظات آرزو می‌كردم كه زمین دهان باز می‌كرد و مرا می‌بعلید! از شدت شرم نمی‌توانستم به چشم پدرم نگاه كنم ! گفتم: چگونه می‌توانم كوتاهی خود را جبران كنم؟ و پدرم در حالی كه دو مأمور عذاب می‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت : دخترم! به این آقا خوب نگاه كن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر می‌دارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند! لطف خدا شامل حال من می‌شود و شماره‌ای كه می‌گیرد، شماره خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی !  به طرفی كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شكل و قیافه آنجا ایستاده‌اید و به من نگاه می‌كنید! و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنید و بقیه ماجرا را كه خود بهتر می‌دانید! مثل اینكه از یك خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی كشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم. شرایط تازه‌ای كه داشت در زندگی من اتفاق می‌افتاد به اندازه‌ای خارق‌العاده و غافلگیر كننده بود كه نمی‌توانستم باور كنم! مگر می‌شود زندگی یك انسان در كمتر از چند ساعت این‌قدر دستخوش دگرگونی شود؟! من، طلبه‌ای كه از ترس آبرو و بیم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم كه یكی از ثروتمندترین خانواده‌های اشرافی تهران عاجزانه از من می‌خواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم كه نمی‌توانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ ! راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود كه این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟! جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟! بر درگاه كریمه اهل بیت علیها‌السلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار كردن؟!  و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟ ! به دستور بانوی خانه، كلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتویات صندوق از این قرار بود : الف- یكصد هزار تومان پول نقد ! ب - یكصد و پنجاه عدد سكه طلا !   ج - پنجاه قطعه الماس و جواهر !  د- سند مالكیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هكتار در شمال تهران    هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی !   سردفتری را به آنجا احضار كردند و فی‌المجلس مالكیت زمین یاد شده را به نام من تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كردیم.   هنگامی كه به قم رسیدیم، به راننده گفتم: در نزدیكی میدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كریمه اهل بیت، حضرت معصومه علیها‌السلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كریمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگی‌ام، در آن مكان مقدس با خدای خود پیمان بستم كه از ثروت بی‌حسابی كه نصیب من شده، در بر طرف كردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموری كه خشنودی خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمایم . اولین كاری كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهی‌هایی بود كه از آن رنج می‌بردم، و بعد خانه نقلی كوچكی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سال‌ها خانه به دوشی در خانه‌ای كه متعلق به خودم بود سكونت دادم. با مشورت با افراد خدوم و كاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایه‌گذاری كردم كه منافع قابل ملاحظه‌ای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و دا
روخانه شبانه‌روزی احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لوله‌كشی تأمین كردم. از آن روز تاكنون از منافع سرمایه‌گذاری‌هایی كه كرده‌ام هزینه تحصیلی ده‌ها كودك بی‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالی و نیز هزینه‌های جاری چندین مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت می‌كنم و آمار دقیق این خدمات را به تفكیك در كتابی كه ملاحظه می‌كنید ذكر كرده‌ام و آرزو می‌كنم افراد نیكوكاری كه این كتاب را مطالعه می‌كنند، در گره گشایی از كار بندگان خدا و تأمین نیازمندی‌های آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان دهند
هدایت شده از Aminikhaah🇱🇧
💠 تو دهنی بزرگ آیت الله العظمی وحید خراسانی به شیعیان ملکه #شیعه_لندنی #فرقه_گمراه #شعائر ✅ @Aminikhaah
هدایت شده از کانال ائمه جماعت
م💥 15شوال وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کانال ائمه جماعت
حضرت عبدالعظیم حسنی.pdf
509.3K
✳️فیش منبر ✳️ ⭕️وفات سید الکریم⭕️ 🌀منبر کامل🌀 ⭕️دنیای فیش منبر و مرثیه و مدیحه
هدایت شده از کانال ائمه جماعت
روایات منقول از حضرت عبدالعظیم حسنی.pdf
408.9K
✳️فیش منبر ✳️ ⭕️وفات سید الکریم⭕️ 🌀منبر کامل🌀 ⭕️دنیای فیش منبر و مرثیه و مدیحه
هدایت شده از کانال ائمه جماعت
معرفی کتاب