❤️🍂
#عاشقــانهشهـــــدا❤️
زنگ زده بود📞 كه نمي تواند بيايد دنبالم😞 .بايد منطقه مي ماند.😒 خيلي دلم تنگ شده بود💔. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم😒.من هم بليط گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد☺️.كف آشپزخانه تميز شده بود☺️.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود🍊🍎🍏؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .😍
كباب هم آماده بود😋☺️ روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
💔🍂
#برشـــےازڪتابـــــ❤️ســــربلنـــد
روےحجـــابمان غیرت به خرج مےداد👌☺️. میگفت:مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشد☝️؛ آخرش چادر نمیشه👌؛ میـراث خاکی حضرت زهرا چادره👌☺️. شما با حجاب باشید، چهارنفر هم که به شما نگاه کنند☺️ یه ذره حجابشون رو خوب میکنن.❤️☺️
راوے:خـواهرشهید
#محسݩحججے
یادش با صلواتـــــ❤️
@kheiybar
✍️ هر کس با اموالِ بیت المال سر و ڪار دارد ، حتماً این خاطره را بخواند☺️👇
#متن_خاطره :
نسبت به اموالِ بیت المال خیلے دقیق بود👌. حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه.☺️ وقتی علت رو ازش پرسیدند😕 ، گفته بود: شما حاضر میشے به خاطر یک تلفن📞 ، آتش جهنم رو بخرم‼️😒
🌷خاطره اے از سردار شهید حسن غازے
📚 منبع: کتاب ستاره هاے آسمانے ، صفحه 37
#بیت_المال #تقوا #شهیدحسن_غازے #شهدای_اصفهان #جاویدالاثر
@kheiybar
❤️❤️😍
بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد.☺️ قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط.☺️ توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود😐، همه دنبالش راه افتادند😑. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش🙈. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي #دوكوهه قايم شد👀 و ما جلوي در را گرفتيم.😂
پيرمرد شصت ساله بود👴، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت😂 كه «بايد #حاجي رو ببينم.😒 يه كاري دارم باهاش. 😕»
ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»😕
ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم❤️ نميشه😃. خودم بايد ببينمش👀.» به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! #حاجي توي اون اتاقه.»👈👀
#حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد😂. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،😒💔 برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟»😒😂🙈
#حــــاجــےرو خــــــیلےدوستــــ داشتـــن😍❤️
#رفیـــق جــاݩ ماهم خیـــلےدوست داریم☺️❤️
@kheiybar