eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
40هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
🔶🍃🔶🍃🔶🍃 واقعی و بسیار جذاب شصت و نهم -دیاناجون دیانا:جونم عزیزم -چرا اسم تو قرآن نیست دیانا: خب بذار جوابت از زبان الله_علامه_جعفری بدم چشم دوختم به دهن دیانا 🌷الف:‌ خود ائمه قرآن ناطق هستن حضرت علی (علیه السلام)در جریان جنگ صفین زمانی که معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن فرمود من 🌷ب: شاید صرحتا در قرآن نام خاندان وحی و ائمه اطهر نیامده باشد، اما حدود ۳۰۰آیه قرآن در شان و فضایل مولی الموحدین امیرالمومنین است 🌷ج: تفسیر :التفسیر کشف الفاظ عن المشکل تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است 🌷د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن این آیه و سوره درشان چه شخصی ،چه حادثه ای و یا چه چیزی هست ؟ قانع شدی؟ -اوهوم دیانا:خب این درمورد قرآن اما درمورد اهل بیت برو درخونه خودشون پنج روز دیگه محرمه با زینب برو مراسم برو هئیت حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی -مگه میشه ؟ دیانا: داستان عشق به حضرت شنیدی؟ 💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃 .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🔶🍃🔶🍃🔶🍃 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ شصت و نهم -
🔶🍃🔶🍃🔶🍃 واقعی و بسیار جذاب هفتادم دیانا: داستان عشق به حضرت شنیدی؟ -نه تو اوج جوانی خواست با مال مکنت بدست بیاره اما نشد سالیان دراز طول کشید وقتی سلامتی ،زیبایی و مال و مقام ازدست داد پیدا کرد خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند عاشق خدای یوسف شد را فراموش کرد ... از خونه دیانا اومدیم بیرون زینب :میخای بیای بریم تکیه ؟ -تکیه😳😳😳چیه ؟ زینب : همون -اوهوم بریم ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با نوشته آویزون بود وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن یه دختر بچه ۳-۴ساله هم ظرف ها یک بار مصرف از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه میداد به مامانش زیرلب گفتم ؟ زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک 😉😒 اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم ایوای من صورتتون خاکه اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم که گرد غبار حرمش ببینم بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه اون روز تا عصر موندم ب بچه ها کمک کردم 💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃 .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید : بانو....ش @kheiybar