اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
چندين سال از آن ماجرا ميگذرد. حالا آن مرد يكي از نيروهاي لشـكر #حـاج_همت است👌؛ همان مردي كه رو در رو
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_اخر
❤️لبخندي كه روي سينه ماند❤️
از همة لشكر #حاج_همت، فقط چند تن نيروي خسته و ناتوان باقي مانده است.
امروز، هفتمين روز عمليات خيبر است🍃. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزايـر
مجنون را فتح كردند✌️ و كمر دشمن را شكستند💪. آنگـاه دشـمن هـر چـه در تـوان
داشت، به كار گرفت تا جزاير از دست داده را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا
امروز مقاومت كردهاند.
همه جا دود و آتش است🔥. انفجار پشت انفجار💣، گلوله پشت گلولـه. زمـين از
موج انفجار مثل گهواره تكان ميخورد. آسمان جزاير را بـه جـاي ابـر، دود فـرا
گرفته است... و هواي جزاير را به جاي اكسيژن، گاز شيميايي.
#حاج_همت پس از هفت شبانه روز بيخوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي،
حالا شده مثل خيمهاي كه ستونهايش را كشيده باشند؛ نه توان ايستادن دارد و نـه
توان نشستن و نه حتا توانِ گوشي بيسيم به دست گرفتن.😢
#حاج_همت لب ميجنباند؛ اما صدايش شنيده نميشود. لبهـاي او خشـكيده و
چشمانش گود افتاده است😞. دكتر با تأسف سري تكان داده، ميگويد: «اين طـوري
فايدهاي ندارد. ما داريم دستي دستي #حاج_همت را به كشتن ميدهيم🙁. #حاجي بايد
بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روز است كه هيچي
نخورده...»😩
سيد آرام ميگويد: «خوب، يك سرُم ديگر وصل كن.»
دكتر با ناراحتي ميگويد: «آخر سرُم كه مشكلي را حل نميكند و مگر انسـان
تا چند روز ميتواند با سرُم سر پا بماند؟»😤☹️