❤️ #زنــــدگےنـــامـــہشهیــــــدمحمــــدابــــراهیـــمهمتــــــ❤️
#قسمتدوم
تحـــصیـــلات و دورانسربــــازے
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
خاطراتدفاع مقدس☺️👌 محسݩرضایےدرکنار #شهیدهمت❤️👇 برای ساماندهی و سرکشی به محورها و شهرها می رفتم
خاطرات دفاعمقدس☺️👌
محسݩرضایے در ڪنار
#شهیدهمت❤️👇
#قسمتدوم
من برای اینکه مطمئن بشوم که خط آنجا چه وضعیتی دارد و احمد چه کسی است؟ #همت کیست🤔؟ چه کارهایی انجام دادند و تواناییشان چقدر است🙂؟ خودم داخل محورهایشان رفتم شب را من در نودشه خوابیدم😊. مقر #همت در داخل یک روستا در دامنه کوه بود☺️. بعد جلسه گذاشتیم و آقای #همت فرماندهان محورهایشان را در جلسه آورد🤗 و شروع کردیم به صحبت کردن و در عین حال که آنها گزارش میدادند☝️ من همگی آنها را زیر نظر داشتم🙂 که ببینم هر کدام چه ویژگیهایی دارند، برتریهایشان چیست👌. سپس شروع کردم به سوال کردن که شما که اینجا هستید اولین شهری که با آن در تماس هستید چه شهری است🤔؟ آیا تا به حال آنجا رفتهاید؟ شما خط را چه زمانی تحویل گرفتید🤔؟ آیا تا به حال به شما پاتک شده🙄؟ از دشمن اسیر گرفته یا اسیر دادهاید🤔؟ منظورم از این سوالات بیشتر این بود که آنان را بسنجم و ببینم چه تواناییهایی دارند🤗؛ نتیجه اطلاعات برای من چندان مهم نبود😃.
با این سوالات به دنبال آن بودم که افراد را بشناسم و سعی میکردم چالشی ایجاد کنم😉 که خود #همت هم حرف بزند☺️ و او هم وارد بحث بشود تا توانایی او را هم بسنجم👌. همچنین به دنبال این بودم که ببینم حرف شنوی از #همت چقدر است☝️؛ و نیروها چقدر از او حرف شنوی دارند و به او احترام می گذارند🤗؟ چقدر تحویلش میگیرند👌؟ جلسه تقریبا دو سه ساعت طول کشید که شب هم همان جا خوابیدیم😴. صبح زود که بعد از نماز راه افتادیم🚶، چون جاده در دید و تیر دشمن بود😑، جاده ای بود که به آن تَته می گفتند که ما از پاوه آمدیم از رو به روی تیربارهای دشمن😁. جاده درست در تیررس دشمن بود😶.
راوی:محسݩرضایے❤️
همرزم #شهیدابراهیمهمت🌹
#ادامـهدارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیم همت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتاول خطبه عقد من و تو مش
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتدوم
#ادامه خطبه عقد من و تو
منظورش را نفهمیدم😕.باز گذاشتم به حساب بےاحترامی😒.گفت:توی سفر حجام🍃،در تمام لحظههایی که دور خانه خدا طواف🕋 میکردم،فقط تو را کنار خودم میدیدم😌،آن جا خودم را لعنت میکردم😤،میگفتم این نفس پلید من است،نفس امارهای من است،که نمیگذارد من به عبادتم برسم😞.ولی بعد که برگشتم پاوه و باز تو را دیدم،به خودم گفتم این قسمتم بوده که😌...نگاهم کرد.گفتم:در هر حال من سر حرف خودم هستم🙄،راضی کردن خانوادهام با تو؛حرف آخر😕.یک ماه بعد پس از عملیات سختی که عدهای از بچههای اصفهان در آن شهید شده بودند💔، #ابرهیم برای خاستگاری؛به خانه ما آمد☺️.با آمبولانس آمده بود🚑.خسته و خاکی و خونین💔.من هم خانه نبودم،رفته بودم پاوه.والدین من، به #ابراهیم گفته بودند:این دختر خواستگار زیاد داشته😐.چون قصد ازدواج ندارد ،همه را رد کرده😑.گفته بود:شاید این بار،با دفعههای بعد فرق داشته باشد🤗.گفتند:فعلا که خودش اینجا نیست تا جواب بدهد🍃.گفته بود:بزرگترهایش که هستند😊.اعلام رضایت شما هم برای من شرط است👌.گفته بودند:ولی اصل ماجرا با اوست،نه ما؛که بیایم مثلا چیزی بگوییم🙂.گفته بود:خدای او هم بزرگ است.همینطور خدای من☝️☺️.بعدها مادرم به من میگفت:نمیدانم آن روز چرا نرم شدیم،یا بدقلقی نکردیم😕.یا جواب رد ندادیم😐.من اصلا آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این است که دامادمان سپاهی نباشد😐.واقعا نمیدانم چرا این طور شد.شاید قسمت بوده.☺️❤️
راوےهمسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ
#ادامهدارد...
@kheiybar