اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
خاطرات دفاعمقدس☺️👌 محسݩرضایے در ڪنار #شهیدهمت❤️👇 #قسمتدوم من برای اینکه مطمئن بشوم که خط آنجا چه
خاطرات دفاعمقدس☺️👌
محسݩرضایے در ڪنار
#شهیدهمت❤️
#قسمتسوم👇🍃
قبل از اینکه درباره مریوان و جلسه با احمد متوسلیان صحبت کنید، بفرمایید در آن زمان شما چه درکی از #همت به دست آوردید و ایشان را چگونه دیدید؟🤔
من به نتیجه رسیدم که ایشان فرمانده قابلی است🤗. البته اینکه فرماندهی تیپ را به او بدهیم یا نه، به این نتیجه نرسیده بودم🙂، لیکن احساس کردم فرد شایستهای است🤗، قاطع است، روی نیروهایش نفوذ دارد👌، از او حرفشنوی دارند❤️، اما گروه ایشان را در حد یک تیپ رزمی ندیدم☝️، این قابلیت را که #همت بتواند با گروهی که تحت امر او یک تیپ تشکیل بدهد در ایشان ندیدم😕، در حالی که گروه حسین خرازی و زاهدی و ... چون همه با هم بودند در حد یک تیپ بود😐.
به مریوان رفتم🚶، #همت را هم با خود بردم، فهمیده بودم بین #همت و احمد متوسلیان رابطهای وجود دارد☺️😃، نه رابطه خیلی قوی، ولی به هر حال رابطه دارند👌، اما این ارتباط مستمر و طولانی نبود😐. احمد متوسلیان را که دیدم نظر مرا بیشتر جلب کرد. از ظاهر و ارتباطی که با نیروهایش داشت و خطی که تشکیل داده بود معلوم بود قوی است✌️؛ جبههاش وسیع تر و حساس تر بود✌️، افراد بیشتری را هم سازماندهی کرده بود👌. بعدا به ذهنم رسید که ترکیب #همت و احمد متوسلیان با هم می توانند یک تیپ درست کنند.👌🤗
راوے:محسݩرضایے🌹
همرزم #شهیدابراهیمهمت❤️
#ادامهدارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتدوم #ادامه خطبه عقد من و
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتسوم
#ادامه خطبه عقد من و تو
فکر کنم یک روز قبل از مراسم عقد بود☺️ که #ابراهیم به من گفت:اگر اسیر شدم یا مجروح🙂،باز هم حاضری کنار من زندگی کنی؟🤗گفتم:من این روزها فقط فهمیدهام که آرم سپاه را خونین ببینم🙂.نگاه کرد،در سکوت،تا بگویم:من به پای شهادت💔 تو نشستهام.میبینی🍃؟من هم بلدم توکل کنم🤗.ما اصلا مراسم نداشتیم.اوایل دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که یک روز راهی خرید عروسی شدیم☺️.من بودم و #ابراهیم و خانوادههامان.یک حلقه خریدیم💍،کوچکترینش را،به هزار تومان. #ابراهیم حلقه نخواست.از طلا و پلاتین و این جور چیزها،خوشش نمیآمد😊.نه که خوشش نیاید.به شرع احترام میگذاشت🙂.گفت:اگر مصلحت بدانید؛من فقط یک انگشتر عقیق بر میدارم🤗.به صدوپنجاه تومان.پدرم به من گفت:دختر؛تو آبروی مارا بردی😒.گفتم:چرا؟چی شده مگر؟پدرم گفت:تا حالا کی شنیده برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند😕؟مردم به ما میخندند!روز بعد،وقتی #ابراهیم به منزل ما تلفن زد📞،مادر عذر خواست😒،گوشی را داد به پدرم.پدرم پای تلفن به او گفت:شما اول بروید یک حلق هی آبرودار بخرید بیاورید😒؛بعد بیاید باهم صحبت میکنیم😐. #ابراهیم گفت:همین انگشتر عقیق،از سر من هم زیاد است☺️،آقای بدیهیان.شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم،حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم🙂.بقیهاش دیگر بسته به کرم شماست و مصلحت خدا.خدا خودش کریم است.☺️❤️
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ
#ادامهدارد...
@kheiybar
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمتسوم
تحصیلات و دورانسربازی
#تحصیلات
🌸 #محمدابراهیمهمّت،در سال 1352 دیپلم گرفت و همان سال در امتحانات ورودی تربیت معلم قبول شد و برای ادامه تحصیل،از شهرضا به اصفهان رفت. تحصیل در دانشسرا، فرصت بسیار خوبی برای مطالعه📚 و بالا بردن تجربیات علمی و فکری گوناگون وی بود. این امر، به اضافه اقامت در اصفهان و آشنایی با دانشجویانی که از شهرهای مختلف برای تحصیل به آن جا آمده بودند، در بلوغ فکری و روحی #شهیدهمّت تأثیری به سزا داشت👌. او در سال 1354، تحصیلاتش را به پایان رساند و به خدمت نظام رفت.✅
#دوران_سربازی
#شهیدهمّت، بعد از سپری کردن دوران تحصیل، به خدمت سربازی رفت و با چند نفر از دوستانش، در آشپزخانه پادگان مشغول به کار شد🍃. وقتی ماه رمضان فرارسید، او تصمیم گرفت تا به کمک دوستانش، برای سربازهای پادگان، سحری تهیه کنند. وقتی تیمسار ناجی ـ که از مزدوران رژیم و فرمانده پادگان بود از جریان باخبر شد، #شهیدهمّت را به سلّول انفرادی فرستاد و همه سربازان را مجبور به شکستن روزه کرد.🙁 #شهیدهمت پس از آزاد شدن از سلّول انفرادی، تصمیم گرفت تا درس خوبی به فرمانده دین ستیز پادگان بدهد.🙊وقتی دوستانش با او مخالفت کردند،شهیدهمّت گفت: «شما از خدا می ترسید یا از ناجی؟😒. او به کمک دوستانش، کف آشپزخانه را با کف صابون و روغن لیز کردند.زمانی که ناجی برای بازرسی وارد آشپزخانه شد،به شدت بر زمین افتاد و نتوانست از جایش بلند شود و به بیمارستان منتقل شد و تا پایان ماه رمضان،درآن جا بستری بود و سربازها توانستند تا آخر ماه رمضان،با خیال آسوده روزه بگیرند.😇🌹
#ادامه_دارد...
@kheiybar