#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانههای درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایدهای نداره! بابا حاضره همه زندگیاش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!»
و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیهای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: «مجید گفت بچهتون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!» با نگاه خواهرانهام از محبت برادرانهاش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!» و با خداحافظی پُر مِهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهودهای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکیاش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمهای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکههای گِل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم میخندید. پاکت میوههای تازه و هوسانگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگهای سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: «تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟» از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!» و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شو.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداریام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچهای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظهای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگیام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد!» و من حتی تمایلی به هم صحبتیاش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بیحوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصلهام سر رفته!»
به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینیاش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم!» و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: «کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانیام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!» و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکیاش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: «عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفتهای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!»
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
#حدیث_روزانه🌤
#رزق_معنوی🌿🕊
•|🌱 امام حسین ع|🖤 می فرمایند:
←من کشته اشکم
هیچمؤمنی مرا یاد نمی کند
مگر آنکه اشک می ریزد...🍃🕊
🖤 کامل الزیارات ، صفحه ۲۱۵ 🖤
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 🖤••👆🏻
🔺سه) اقتصاد (4)
🔹راهحلّ این مشکلات، سیاستهای اقتصاد مقاومتی است که باید برنامههای اجرائی برای همهی بخشهای آن تهیّه و با قدرت و نشاط کاری و احساس مسئولیّت، در دولتها پیگیری و اقدام شود. درونزایی اقتصاد کشور، مولّد شدن و دانشبنیان شدن آن، مردمی کردن اقتصاد و تصدّیگری نکردن دولت، برونگرایی با استفاده از ظرفیّتهایی که قبلاً به آن اشاره شد، بخشهای مهمّ این راهحلها است. بیگمان یک مجموعهی جوان و دانا و مؤمن و مسلّط بر دانستههای اقتصادی در درون دولت خواهند توانست به این مقاصد برسند. دوران پیشِرو باید میدان فعّالیّت چنین مجموعهای باشد.
«بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
پنجشنبه هفتممحرم الحرام(ششم شهریور)، همزمان با روز گرامیداشت حضرت علی اصغر علیه السلام، سایت برنامه سمت خدا برای ثبت نام زوجهای نابارور جهت استفاده از تسهیلات قرض الحسنه درمانی باز خواهد شد.
لطفا متقاضیان این تسهیلات تنها در همین تاریخ به سایت برنامه مراجعه فرموده و ثبت نامنمایند.
نشانی سایت برنامه:
www.samtekhoda3.ir
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #کلیپ_مهدوی
#امتحان بزرگی که احتمالا با آن رو به رو میشویم!
#استاد #پناهیان
#نشر_دهید ...
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است
🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم
🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀
#نماز_اول_وقت 🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••
✳️رسول_خدا (ص) :
⚠️ بین مردان و زنان نامحرم جدایی ایجاد کنید ( تا با هم برخورد و تماس بی دلیل نداشته باشند ) زیرا هنگامی که آنان رو در روی یکدیگر قرار گرفتند و با هم رفت و آمد داشتند ، جامعه به دردی مبتلا خواهد شد که درمان نخواهد داشت.
📗از کتاب بهشت جوانان صفحه 468
#حدیث
#حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
#حدیث_روزانه🌤
#رزق_معنوی🌿🕊
•|🌱 امام رضا ع|🖤 می فرمایند:
←اگر دوست داری
در بهشت با رسول خدا |ص|
همراه شوی
قاتلان ″حسین″ |ع| را لعن کن ...🍃🕊
🏴بحار ، جلد ۴۴ ، صفحه ۲۸۶🏴
||•🏴 @shohadae_sho
#شهدایی_شو 🖤•°👆🏻