شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۸ مهر ۱۳۹۷
میلادی: Sunday - 30 September 2018
قمری: الأحد، 20 محرم 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹دفن پیکر جون در کربلا توسط بنی اسد، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️29 روز تا اربعین حسینی
▪️37 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️39 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
✅ با ما همراه شوید👇👇👇
ʝσɨŋ↓
✾•| @shahid_Ali_khalili_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸چرا به آینده انقلاب امیدواریم⁉️
🔸کار #دشمن_تمامه به خاطر 3 اصل...
🔸صحبتهای دلنشین حاج حسین یکتا
#عاااالیه 👌
#حتما_ببینید
ʝσɨŋ↓
❁•| @shahid_Ali_khalili_313
🎙 سخننگاشت| اگر صدای شهیدان را بشنویم، خوف و حزن ما برطرف خواهد شد
🕊•| @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_سوم #معرفی_شهدا #رفیق_شهیدم شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟 عبدالحسین عرب نژاد متولد 1348 بود. او در
#بخش_چهارم
#معرفی_شهدا
#رفیق_شهیدم
شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟
مراسم تشییع و خاکسپاری شهدا را در تهران دیده بود که در آن شرکت داشته است و جلو میرود و میخواهد در خاکسپاری شهدا شخصا شرکت کند. وقتی وارد قبرمیشود میبیند که قبر مثل یک اتاق، فراخ و بزرگ است. آنجا با شهیدی که در آن قبر است شروع به صحبت کردن میکند. به شهید میگوید همسر من مشکلی دارد از شما میخواهم کمک کنید حل شود. شهید هم به او میگوید من کمک میکنم به شرط آنکه بروی پیش خانوادهام و خبری بدهی. من حسین فرزند اکبر هستم که خانوادهام در خانوک زندگی میکنند برو پیش خانوادهام بگو من جزو شهدایی هستم که در 21 رمضان در تهران به خاک سپرده شدند. بگو من شهید وسطی هستم."
او ادامه میدهد: "آقای یزدی بعد از دیدن این خواب از کاظم آباد برای پیدا کردن خانواده شهید به خانوک میرود و چون هیچ شناختی از خانواده عمویم نداشته مدتی جست و جو و پرس و جو از گلزار شهدا و جاهای دیگر میکند تا بتواند خانواده عمویم را پیدا کند. وقتی این خواب را برای آنها نقل کردند. عمویم ابتدا قبول نمیکرد. او برای آنکه شهید را شناسایی کند عکس برادر من را نشان آقای یزدی زاده میدهد و چند شهید دیگر که عکسش در خانهشان موجود بود و میگوید خوب نگاه کن؛ فردی که در خواب دیدی کدام یکی بود؟ اما آقای یزدی زاده میگوید اینها نبودهاند. بعد عکس پسر عمویم را بعد از همه اینها نشان میدهد و او را میان آن عکسها شناسایی میکند. وقتی عمویم این موضوع را میفهمد و برایش حقانیت خواب ثابت میشود به دنبال این میرود که محل تدفین شهدا را پیادکند.
"سردار حسین اسدی که همراه با سردار شوشتری چند سال پیش در زاهدان شهید شد، از بستگان ما بود. که در آن مقطع زمانی هنوز در قید حیات بود. عمویم موضوع را با ایشان در میان میگذارد و ایشان هم برای پیگیری این موضوع با شناختی که با بچههای تفحص و مسئولین کار داشتند موضوع را به آنها میگوید و مشخص میشود در 21 رمضان فقط 5 شهید گمنام در تهران تدفین شدهاند که آنها هم در مسجد فائق به خاک سپرده شدهاند. عمویم به همراه سردار شهید اسدی طبق پیگیریهایی که داشت و صحبتهایی که با مسئولین انجام دادند، فهمیدند که شهید وسطی مسجد فائق دقیقا در همان منطقهای تفحص شده که شهید حسین عرب نژاد شهید شده است یعنی منطقه کوشک شلمچه و صادقه بودن این رویا بر همه مشخص شد.
برادر
.
.
.
#ادامه_دارد
#بایادش_صلوات 🌸🍃
•❀||| @shahid_Ali_khalili_313
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍎رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.⚜
🍎زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی . این صبر ، رزق است.⚜
🍎زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است.⚜
🍎 زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بیدار می شوی ، به تنهایی
و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز می خوانی رزق است
چون بعضی ها بیدار نمی شوند .⚜
🍎گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ، ناگهان به خود
می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی. این تلنگر ، رزق
است.💗⚜
🍎یکباره یاد کسی می افتی و دلتنگش میشوی و جویای حالش
میشوی این یاداوری رزق است.⚜
🍎رزق واقعی این است.رزق خوبی ها ؛ نه ماشین ، نه درآمد .اینها رزق مال است که خداوند به همه ی
بندگانش می دهد.
اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد.💗⚜
🍎ودرآخر همینکه عزیزانتان هنوز درکنارتان هستند و نفسشان
گرم و سلامت است بزرگترین رزق خداوند است💗⚜
🕊•| @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
🍁 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🍁 قسمت #سی_ام دعوتنامه اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی
💚 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 💚
قسمت #سی_و_یکم
هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
ادامه دارد...
🇮🇷نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني🇮🇷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
💚#رمان_واقعی_نسل_سوخته 💚
قسمت #سی_و_دوم
نماز قضا
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
.ادامه دارد
🇮🇷نويسنده:سيدطاها ايماني🇮🇷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
خشتـــ بهشتـــ
خطبه ی 5 نهج البلاغه؛ بخش اول : پرهیز از فتنه من خطبة له (علیه السلام) لما قُبِض رسول الله (صلی الل
خطبه ی 5 نهج البلاغه؛بخش دوم: شجاعت امام علی علیه السلام
خُلقه و علمه:
فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ! هَيْهَاتَ، بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي، وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ، بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَة.
2. فلسفه سكوت
در شرايطى قرار دارم كه اگر سخن بگويم، مى گويند بر حكومت حريص است، و اگر خاموش باشم، مى گويند: از مرگ مى ترسيد.
هرگز، من و ترس از مرگ! پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار. سوگند به خدا، انس و علاقه فرزند ابى طالب به مرگ در راه خدا، از علاقه طفل به پستان مادر بيشتر است. اين كه سكوت برگزيدم، از علوم و حوادث پنهانى آگاهى دارم كه اگر باز گويم مضطرب مى گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاه هاى عميق.
ʝσɨŋ↓
❁•| @shahid_Ali_khalili_313