eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• بر اثر سقوطی‌که کردم، درد در کمر و پهلو‌هایم پیچیده بود. صدای "بیب بیب" در گوشم می‌ پیچید. گویی سرم سنگین بود و چیزی در دهان و بینی‌ ام فرو رفته بود. تمام زورم را جمع کردم تا پلکم را باز کنم اما چیزی مانعش می‌ شد. نمی‌ دانم چقدر گذشت و چقدر تلاش کردم اما کاملا بی‌ فایده بود. صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید. _سلام خانوم. امروز حالت چطوره؟ خانوادت که روز به روز بی‌ تاب‌ تر میشند. واقعاً این مدلشو تا به حال ندیده بودم. بعد از گذشت چندماه؟! بار دیگر تمام زورم را متمرکز کردم بر بند انگشتم. صدای تق تق پاشنه ی کفش و دویدنش در فضا پیچید و پشت بندش هم باز و بسته شدن در. لحظه‌ ای بعد شخصی چیزی شببه به چسب از روی چشمانم کند و با چراغ قوه بالای سرم قرار گرفت. سر در گم ماتِ ماتیِ رو به رو بودم و توان عکس‌ العمل نداشتم. _تقریباً میشه گفت معجزه شده. _دکتر برگشته؟ بازهم چشمانم بسته شد و من ماندم و یک دنیا سوال. من کجام؟ اصلاً من که هستم؟ به کجا برگشته‌ ام؟ گلویم می‌ سوخت و بدنم کرخت بود. _سر در نمیارم. زنگ بزنید دکتر شفیعی بیاد. همهمه‌ ای شده بود. گویی کسی به شیشه و در می‌ زد. _آقا کی به شما اجازه داد بیاید تو؟ _خواهرم... چی... شده؟ صدا برایم آشنا بود. _بیرون! _زنده ...زنده ست؟ عجز در کلامش قلبم را به درد آورد و... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک ماهی گذشت و با همین یک‌ ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم. هر روزِ این یک‌ ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده‌ هایم بکشد! بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی‌ مانده‌ های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه‌ جانِ من در همان جاده رها شد و آن‌ ها کمیلم را بردند. هر روز یک فیلم جدید از شکنجه‌ هایش برای آقاجان و پدرم می‌ فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ! و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم. پدر می‌ گفت شک ندارد که کمیل زنده‌ است و آقاجان هم تایید می‌ کرد. اما نمی‌ دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟ چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟ من از این دنیا فقط کمیلم را می‌ خواستم! زندگی بدون او برایم معنایی نداشت. کاش مرده بودم و این روز را نمی‌ دیدم. اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت. رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک‌ هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست. _قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی‌ فهمیدی! اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی‌ آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی‌ گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی‌ شدم. _گریه نکن پری! دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می‌ کرد! +بر میگرده! دستم را گرفت و آرام فشرد. یک قطره... دو قطره... خیره‌ ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می‌ شمردم. _آره. بر میگرده! +خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره! هق هقم بلند شده بود. رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 👤 استاد ✅ یک راه برای به یاد امام زمان بودن در طول روز 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
یـــــہ منتظـــــرِ واقعـے همیشـہ نمــازش رو اول وقـت مےخونـہ♥️
🕊🌿 🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 |••♥️🌿 فقط باید خودمان را براۍ رفتن آماده ڪنیم و چہ زیباست که این رفتن براے خدا باشد ...! 🌸•| تاریخ شهادت: ۲۱فروردین۱۳۹۵ 🌸‌•| تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵ 🌼•| مزار شهید: مازندران، نکا ، روستای‌شهاب‌الدین 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_اول 1⃣ شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین اس
•💜• 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. ه مین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!»  آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🔺 کلامی از علما ⭕️ حاج اسماعیل دولابی
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی قرار بود صبح روز عید غدیر برود خدمت آقا و درجه سرلشگری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند ،☺️ خودش می گفت: درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانیست وقتی آقا درجه را روی دوشم میگذارند از من راضی هستند وقتی ایشان راضی باشد، #امام_عصر (عج) هم راضی اند. همین برایم بس است.😊 انگار مزد تمام سال های جنگ را یکجا بهم دادند .✅ صبح روز بعد از خاکسپاری خانواده اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا (س)، سر قبر شهید صیاد، اما پیش از آنها کس دیگری هم آمده بود . آقا که فرمودند : دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده ام .💔 #سالروز_شهادت #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
هدایت شده از  لُـھُـوف
••🌼🍃 جنسِ‌بہ‌روے دست‌ماندهمیخرے یا نہ؟ این‌دل ڪہ‌میبینے بہ‌صدجا رفتہ‌برگشتہ... ♥️•°
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• چند روزی بود که من در خانه‌ ی پدر و مادر کمیل مستقر شده بودم. مادر جان طاقت دوری مرا نداشت و اصرار داشت که کنارش باشم. از طرفی تنهایی هم برای من حکم مرگ را داشت و این کنار هم بودن حال مرا هم بهتر می‌ کرد. از خانه قبلی فقط چند دست لباس و مدارک و همان دستمال سفید یادگاری را آورده بودم. همان دستمالی که آن شب درگیری سرگرد کمیل والا مقام برای خونریزی گردنم داده بود... همان شبی که من از دیدنش قالب تهی کردم! ماموریت رعنا و سید مرتضی هم به اتمام رسیده بود و اساس‌ کشی کرده بودند به خانه‌ ی خودشان (یعنی طبقه‌ی دوم خانه‌ ی پدرش) و به عبارتی بازگشته بودند. طبقه‌ی سوم و چهارم هم خالی بود و گویی قرار بوده بعد از عروسی من و کمیل ما در یکی از طبقه‌ ها ساکن شویم اما... لعنت بر این زندگی! چادرم را به سر کشیدم و با آسانسور به طبقه‌ ی چهارم رفتم. این طبقه را بیشتر دوست داشتم. کلیدی که روی در بود را چرخاندم و وارد خانه‌ ی خالی از لوازم شدم. ویوی دلباز این طبقه به دلم نشسته بود. چادرم را از سر گرفتم و روی دستگیره‌ ی در آویزان کردم. اوایل زمستان بود هوا هم سرد. دکمه‌ های ژیله‌ ی بافت مادرجان را بستم ، پلک‌ هایم را روی هم گذاشتم و در خیالم غرق شدم. خانه‌ مان را با ذوق چیده بودیم و من روی مبل کنار تلوزیون، منتظر آمدن کمیلم بودم... همان کمیلی که بارها قربان‌صدقه‌ ی قدوبالایش رفته بودم و نگاهم از دیدنش سیر نمی‌ شد! همان کمیلی که همیشه مردانه هوایم را داشته! همان کمیلی که عاشقانه صدایم می‌ زد! همان کمیلی که سفر چند دوزه‌ مان به مشهد را برایم خاطره‌ انگیزترین سفر عمرم کرده بود. همان کمیلی که همه‌ جا هوایم را داشت و حالا تنهایم گذاشته بود! همان کمیلی که حتی در مأموریتش هم در نقش مقداد مواظبم بود! همان کمیلی که خبر شهادتش دهان به دهان چرخید و به گوشم رسید! همان کمیلی که هنوز چشم به راهش هستیم... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•