eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 ⭕️ دعای افتتاح 🔹 در میان دعاهای مختلف در ماه مبارک رمضان به بعضی دعاها بر می‌خوریم که مربوط به حضرت حجت است و تقاضای فرج حضرت در آن‌ها مطرح شده است. از آن‌جا که خواستهٔ امام زمان از ما، دعای بسیار برای فرج است و ماه رمضان نیز ماه استجابت دعاست، خواندن در هرشب از این ماه عزیز، سفارش می‌شود. 🔆 امام زمان خطاب به شیعیان نوشتند: «این دعا را در تمام شب‌های ماه رمضان بخوانید زیرا فرشتگان به آن گوش می‌دهند و برای خوانندهٔ آن طلب آمرزش می‌کنند» (صحیه مهدیه بخش پنجم) 🔺 این دعا دارای مضامین و معانی زیباییست و مخصوصا اطلاعات ارزشمندی در ارتباط با امام زمان در اختیار ما می‌گذارد و تصاویر زیبایی از عالَم پس از ظهور ارائه می‌کند. چه نیکوست همراه با خواندن این دعا، به ترجمهٔ آن هم دقت کنیم. این دعا در کتاب «مفاتیح الجنان» نیز موجود است.
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
🌹 لوح | رهبرمعظم انقلاب: ماه رمضان «ماه فرصتهاست» ♦️۱۰ توصیه کاربردی امام خامنه ای برای بهره‌برداری از این فرصت عظیم الهی
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
✨ ــــــــــــــــــ سرِ‌مزار‌شھید‌جھان‌آرا از‌محمدرضا‌فیلم‌مےگرفتم؛ گفت"این‌فیلم‌ها‌را‌بعد‌از شھادتم‌پخش‌ڪن:)" من‌هم‌شرو؏‌بہ‌خندیدن‌ڪردم و گفتم"حالاڪو‌تا‌شھادت‌چیزےبگو انداز‌ت‌باشھ! ڪمی‌شوخےکردیم‌و‌بعد‌گفت: "اگردمشق‌نشد‌حلب‌شھید‌مےشوم(:♥️" _بہ‌روایت‌خواهر‌شھید🌿' 🌷•° •.↠🌼『 @shohadae_sho 』჻
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
#بربالِ_سـخن زندگی ما دست خداست هر چه او مقرر کرده است همان اجرا می‌شود ما که قرار است فوقش ۶۰ سال عمر کنیم و بعد بمیریم با بار گناهان... اگر الان به دین خدا کمک کنیم و امانت خدا را که در دست ما است یعنی جانمان را به صاحبش برگردانیم چرا نکنیم و اگر نکنیم مسئولیم... #شهید_علی_رفیقدوست🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۱/۱۷ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۴ فکه #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_چهارم 4⃣ اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می
•💜• 5⃣ 10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.»  آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم. 6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.»  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
😉خوشا خارج و وضع بی مثالش 😊☝️خانم کیمیا علیزاده هستن که قبلا عضو تیم ملی تکواندوی ایران بودن و در المپیک مدال برنز گرفتن 🤗بخاطر اینکه احساس میکردن حجاب براشون محدودیت میاره رفتن خارج پناهنده شدن تا اونجا بدون حجاب به موفقیت های بزرگتری برسن 😶و الان به چنان شکوفایی رسیدن که دیگه راحت میتونن ۱۰ بر صفر ببازن... 🙃بلی دیگه میگن تو خارج همه ی امکانات برای پیشرفت فراهمه بخصوص برهنگی #پویش_حجاب_فاطمے
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• بوسه‌ ای که از روی چادر بر سرم نشاند، تاجِ نامرئی‌ ام شد. _منم دلم برات تنگ شده بود عزیزِ بابا. صدایش گرفته بود؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمانش از پس عینک کمی به سرخی می‌ زد. بعد از شهادت سردار و شهید ابومهدی‌ المهندس، تازه فهمیدم که شهید ابومهدی و پدرم تا حد قابل توجهی به یکدیگر شباهت داشته‌اند. کنار رعنا ایستادم و سلامی به آقاجان و آقا مرتضی و آقا سبحان دادم. تمام مدت جو سنگینی حاکم بود. تا جایی که دوقلوها هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و صدایشان در نمی‌ آمد. رعنا مشکوک مردها را نگاه می‌ کرد و مادرجان مدام دانه‌ های تسبیحش را روی هم می‌ انداخت و ذکر می‌ گفت! من اما بی‌ قرار بودم! گفته بودم گاهی حس ششم به شدت قوی می‌ شد؟ نگاه وق زده‌ ام مدام از روی پدر و آقاجان به آقا سبحان و سیدمرتضی سُر می‌ خورد. پدر یک‌ تای ابرویش را بالا داده بود و فکر می‌ کرد. آقاجان گره‌ ی ریزی میان ابروانش انداخته بود. سید مرتضی مدام دست به ریشش می‌ کشید و آقا سبحان شقیقه‌ اش را ماساژ می‌ داد! _بابا؟ چیزی شده؟ این صدای رعنا بود که سکوت حاکم را در هم شکسته بود. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• آقاجان اشاره‌ ای کرد و آقا سید مرتضی از جا بلند شد و به سمت دوقلوها رفت و آن‌ها را به اتاق برد. مطمئن بودم هرچه که هست مربوط به مردِ من است! بالاخره پدر لب به سخن باز کرد و قبل از آقاجان مرا مخاطب قرار داد. _اگه... کمیل... برگرده... چکار میکنی؟ لحظه‌ ای روح از بدنم جدا شد و من این را با تمام وجود احساس کردم. تصور جنازه‌ ی کمیل در تابوتی که با پرچم ایران پوشیده شده بود برایم جانکاه بود لحظه‌ ای به یاد تشییع سردار سلیمانی و همرزمانش اشک در چشمانم دوید... باز هم آن صحنه‌ ها برایم تکرار می‌ شد. پدر که حال مرا دید تیر آخر را زد و همه مارا در ‌شوک رها کرد. _زنده برگرده! صدای "یا قمر بنی‌هاشم" گفتن مادرجان در گوشم پیچید و پشت بندش هق هق رعنا! من اما با دهانی باز، در پس پرده‌ ای از اشک چهره‌ ها را از نظر می‌ گذراندم! رعنا... گریان... مادرجان... گریان... پدر... منتظر... آقاجان... اخمی توام با شادی... آقا سبحان... پر بغض... پلک‌ هایم روی هم افتاد و سیاهی مطلق! وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود و من در بیمارستان به سر می‌ بردم. هنوز هم باورم نشده بود و در آغوش رعنا با صدای بلند اشک شوق می‌ ریختم. نمی‌دانم خبر از کجا به کامران رسیده بود که سراسیمه خودش را رسانده بود. همین که وارد اتاق شد، رعنا فین فین کنان از من فاصله گرفت و سلامی به کامران داد. کامران پاسخ سلامش را داد و به سمت من شتافت. چیزی از دستش رها شد و بر زمین افتاد و او سرم را در آغوش گرفت و شانه‌ هایش لرزید. اولین‌ بار بود که او را اینگونه می‌ دیدم! او لحظه به لحظه‌ ی زندگی‌ ام را پا به پای من زیسته بود! +کامران...راسته... کمیل..داره... برمی‌ گرده!؟ و او با صدایی که به شدت دورگه شده بود پاسخم را داد. _آره قربونت برم... راسته! ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بچه ها ساعت یک و بیست دقیقه بامداد، هیئت داریم. تشریف بیارید. مجلس بی‌ریا ست :) آدرس : خیابان رسانه، بلوار ایتا رو بپیچید سمت راست کوچه شباهنگام. پنجاه قدم جلوتر یه خونه هست که سر درش پارچه سبز آویخته و نوشته' هیئت ام‌ابیها' کلیک رنجه می‌فرمایید😌
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 📝دانه های تسبیح 🔺امکان ندارد وحدت بر روی کره زمین بدون امام شکل بگیرد ... 🎤سخنرانی ضرورت طرح مباحث مهدوی در جامعه استاد
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
[‌ این‌چنین‌با‌ایمان‌بودنم‌آرزوست‌ :) ‌]
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
‌‌ کسانی کہ برای هدایت دیگران تلاش کنند،بہ جای‌ مردن شهید می‌شوند :)♡ - پناهیانِ‌عزیز
۲۵ فروردین ۱۴۰۰