eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• رعنا کنار باغچه انتظارم را می‌ کشید. _دیر کردی! کفش هایم را به پا کردم و پشت سرش به راه افتادم. سوار ماشین شدیم. +خبری از بابام و آقاجون نشد؟ استارت زد و به راه افتاد. _فعلاً که نه! از شیشه‌ نگاهم را به کوچه و باغچه‌ های خلوتش دوختم. +دم این سوپرمارکتی نگه‌ دار. _چیزی لازم داری؟ نگاهم را از کوچه گرفتم و به دستانم دادم. + یه جعبه کیک خیرات... واسه مادربزرگم. ماشین متوقف شد و پیاده شدم. چند نفری از اهالی محل مشغول خرید بودند. سلامی خشک کردم و سفارشم را به آقا‌ ناصر دادم. جعبه‌ ای کیک که روی پیشخوان قرار گرفت، تراولی از کیف پولم بیرون کشیدم و حساب کردم. آقا ناصر باقی پول را روی جعبه‌ ی در دستم نهاد. خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. جعبه را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پول‌ ها را برداشتم. انگار ده تومن اضافه گذاشته بود. +رعناجون من الآن بر می‌ گردم. در را بستم و بازهم راه سوپر مارکت را پیش گرفتم. همین که وارد شدم، صدای دوتا از مشتری‌ ها که باهم حرف می‌ زدند مرا میخ زمین کرد. _آره... خیلی دلم کبابه... واسه راضیه خانوم. _من بیشتر دلم واسه عروسشون می‌ سوزه... طفلک سنی نداره. _آره خب هرکدوم یه جور می‌ سوزند... میگم سبحانشون از ماموریت برگشته... کاش عروسشونو واس این‌ یکی بگیرند. _آااخ راست میگی... دلم؟ خالی شد! سرم؟ به دوران افتاد! و دیگر هیچ نشنیدم! با بغضی که به یکباره در گلویم نشست، ده تومنی را روی بسته‌ ی پفک ها گذاشتم و مغازه را ترک کردم. همین که پا در صحن امامزاده گذاشتم، بغضم ترکید. چسبیدم به ضریح و میان اشک‌ های پی در پی‌ ام از ته دل خدا را صدا زدم. +خدایا! من ضعیفم... من دیگه طاقت ندارم... کمیلمو برگردون... من هیچ وقت بنده‌ ی خوبی نبودم برات، ولی تورو به حقِ برادر شهیدش یاسر، به حق اشک‌ های مادرش، به حق نگاه غمدار پدرش... کمیلو به ما برگردون... میگند شهید شده ولی من باورم نمیشه!.. حتی اگر شهیدم شده، پیکرشو به ما بر... حق زدم و انگشتانم را به شبکه‌ های ضریح گره زدم! خیلی دلتنگش بودم. نزدیک به یک‌سال بود که او درمیان ما نبود. نزدیک به یک‌سال بود که مرا صدا نزده بود و من در شب چشمانش غرق نشده بودم! میان هق هقم، دستان گرم رعنا را روی شانه‌ هایم احساس کردم. سرم را که بلند کردم، نگاه نمدارش در نگاهم نشست. _بریم بیرون. داداشت اومده. ایستادم و به سمت حیاط به راه افتادم. کامران رو به روی در زنانه انتظارم را می‌ کشید. لبخندی بی‌ جان به نگاه نگرانش زدم. همیشه نگرانم بود. از بعد آن تصادف و به هوش آمدنم هر روز تماس می‌ گرفت و جویای احوالم می‌ شد. او هم از غیبت کمیل، پژمرده شده بود! دستش روی گونه‌ ام نشست و اشکم را پاک کرد. _نبینم اشکتو آبجی! تلخ‌ خندی زدم... +دیگه حال و روزم بدتر از این حرفاست! بغض کرده بود... _ میاد به مولا! نگاهم روی پیراهن مشکی‌ اش ثابت ماند و با سر حرفش را تایید کردم ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک‌ سال و اندی گذشت! • • یک‌ سالی که آب خوش از گلوی من و اطرافیانم پایین نرفت! با شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی، داغی عظیم بر گوشه‌ ی دیگر قلبمان نشست. تازه فهمیده بودم که او که بود چه کرد!؟ آه که چه روزهایی بود آن روزها! گویی یکی از اعضاء خانه‌ مان را از دست داده بودیم. پدر و آقاجان را که دیگر نمی‌ شد جایی پیدا کنیم. مادر جان که مدام پای تلوزیون و خبر و مداحی های شبکه‌ ها! رعنا در پی تظاهرات و اعتراض علیه آمریکا... و من... من بودم و یک دنیا شرمندگی که چرا زودتر این مرد خدایی را نشناخته بودم!؟ من بودم و یک‌ دنیا غم و اندوه! بار دگر داغ خاموش نشده ی کمیل برایم تازه‌ شد. حالا چند ماه از آن روز ها می‌ گذرد اما ذره ای از غم قلبم کاسته نشده! صفحه‌ ی موبایلم را روشن کردم و وارد پیامک‌ هایم شدم و صفحه‌ ی پی ام‌ های کمیل را باز کردم... +امروزم دل تنگتم مردِ خوش‌ صدا و جذاب ِ دوست داشتنیِ من! ارسال کردم اما چون همیشه برگشت خورد و ذخیره شد . دلم طاقت نیاورد... +پس کِی قراره پیامام ارسال بشه و تو بخونی و جوابمو بدی!؟ دوسال بود که کمیلم رفته بود و من همینجا کنار پدر و مادرش ماندم! چند روزی گذشت! یک شب آقاجان، پدرم را برای شام دعوت کرده بود. زنگ در زده شد و مردها آمدند. جلوی چادرم را با دست گرفته و جلوی در ایستادم تا از شدت دلتنگی در لحظه‌ ی ورود در آغوش پدرم حل شوم. همین که وارد شد چون دخترکی پنج ساله خودم را در آغوشش انداختم و بو کشیدم عطر خوشش را. دوماه بود که در سوریه پیگیر عملیاتی بود که هیچگاه توضیحی در باره‌ شان نمی‌ داد. دو ماه بود که ندیده بودمش. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 ⭕️ دعای افتتاح 🔹 در میان دعاهای مختلف در ماه مبارک رمضان به بعضی دعاها بر می‌خوریم که مربوط به حضرت حجت است و تقاضای فرج حضرت در آن‌ها مطرح شده است. از آن‌جا که خواستهٔ امام زمان از ما، دعای بسیار برای فرج است و ماه رمضان نیز ماه استجابت دعاست، خواندن در هرشب از این ماه عزیز، سفارش می‌شود. 🔆 امام زمان خطاب به شیعیان نوشتند: «این دعا را در تمام شب‌های ماه رمضان بخوانید زیرا فرشتگان به آن گوش می‌دهند و برای خوانندهٔ آن طلب آمرزش می‌کنند» (صحیه مهدیه بخش پنجم) 🔺 این دعا دارای مضامین و معانی زیباییست و مخصوصا اطلاعات ارزشمندی در ارتباط با امام زمان در اختیار ما می‌گذارد و تصاویر زیبایی از عالَم پس از ظهور ارائه می‌کند. چه نیکوست همراه با خواندن این دعا، به ترجمهٔ آن هم دقت کنیم. این دعا در کتاب «مفاتیح الجنان» نیز موجود است.
🌹 لوح | رهبرمعظم انقلاب: ماه رمضان «ماه فرصتهاست» ♦️۱۰ توصیه کاربردی امام خامنه ای برای بهره‌برداری از این فرصت عظیم الهی
✨ ــــــــــــــــــ سرِ‌مزار‌شھید‌جھان‌آرا از‌محمدرضا‌فیلم‌مےگرفتم؛ گفت"این‌فیلم‌ها‌را‌بعد‌از شھادتم‌پخش‌ڪن:)" من‌هم‌شرو؏‌بہ‌خندیدن‌ڪردم و گفتم"حالاڪو‌تا‌شھادت‌چیزےبگو انداز‌ت‌باشھ! ڪمی‌شوخےکردیم‌و‌بعد‌گفت: "اگردمشق‌نشد‌حلب‌شھید‌مےشوم(:♥️" _بہ‌روایت‌خواهر‌شھید🌿' 🌷•° •.↠🌼『 @shohadae_sho 』჻
#بربالِ_سـخن زندگی ما دست خداست هر چه او مقرر کرده است همان اجرا می‌شود ما که قرار است فوقش ۶۰ سال عمر کنیم و بعد بمیریم با بار گناهان... اگر الان به دین خدا کمک کنیم و امانت خدا را که در دست ما است یعنی جانمان را به صاحبش برگردانیم چرا نکنیم و اگر نکنیم مسئولیم... #شهید_علی_رفیقدوست🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۱/۱۷ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۴ فکه #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_چهارم 4⃣ اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می
•💜• 5⃣ 10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.»  آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم. 6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.»  💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
😉خوشا خارج و وضع بی مثالش 😊☝️خانم کیمیا علیزاده هستن که قبلا عضو تیم ملی تکواندوی ایران بودن و در المپیک مدال برنز گرفتن 🤗بخاطر اینکه احساس میکردن حجاب براشون محدودیت میاره رفتن خارج پناهنده شدن تا اونجا بدون حجاب به موفقیت های بزرگتری برسن 😶و الان به چنان شکوفایی رسیدن که دیگه راحت میتونن ۱۰ بر صفر ببازن... 🙃بلی دیگه میگن تو خارج همه ی امکانات برای پیشرفت فراهمه بخصوص برهنگی #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• بوسه‌ ای که از روی چادر بر سرم نشاند، تاجِ نامرئی‌ ام شد. _منم دلم برات تنگ شده بود عزیزِ بابا. صدایش گرفته بود؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمانش از پس عینک کمی به سرخی می‌ زد. بعد از شهادت سردار و شهید ابومهدی‌ المهندس، تازه فهمیدم که شهید ابومهدی و پدرم تا حد قابل توجهی به یکدیگر شباهت داشته‌اند. کنار رعنا ایستادم و سلامی به آقاجان و آقا مرتضی و آقا سبحان دادم. تمام مدت جو سنگینی حاکم بود. تا جایی که دوقلوها هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و صدایشان در نمی‌ آمد. رعنا مشکوک مردها را نگاه می‌ کرد و مادرجان مدام دانه‌ های تسبیحش را روی هم می‌ انداخت و ذکر می‌ گفت! من اما بی‌ قرار بودم! گفته بودم گاهی حس ششم به شدت قوی می‌ شد؟ نگاه وق زده‌ ام مدام از روی پدر و آقاجان به آقا سبحان و سیدمرتضی سُر می‌ خورد. پدر یک‌ تای ابرویش را بالا داده بود و فکر می‌ کرد. آقاجان گره‌ ی ریزی میان ابروانش انداخته بود. سید مرتضی مدام دست به ریشش می‌ کشید و آقا سبحان شقیقه‌ اش را ماساژ می‌ داد! _بابا؟ چیزی شده؟ این صدای رعنا بود که سکوت حاکم را در هم شکسته بود. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• آقاجان اشاره‌ ای کرد و آقا سید مرتضی از جا بلند شد و به سمت دوقلوها رفت و آن‌ها را به اتاق برد. مطمئن بودم هرچه که هست مربوط به مردِ من است! بالاخره پدر لب به سخن باز کرد و قبل از آقاجان مرا مخاطب قرار داد. _اگه... کمیل... برگرده... چکار میکنی؟ لحظه‌ ای روح از بدنم جدا شد و من این را با تمام وجود احساس کردم. تصور جنازه‌ ی کمیل در تابوتی که با پرچم ایران پوشیده شده بود برایم جانکاه بود لحظه‌ ای به یاد تشییع سردار سلیمانی و همرزمانش اشک در چشمانم دوید... باز هم آن صحنه‌ ها برایم تکرار می‌ شد. پدر که حال مرا دید تیر آخر را زد و همه مارا در ‌شوک رها کرد. _زنده برگرده! صدای "یا قمر بنی‌هاشم" گفتن مادرجان در گوشم پیچید و پشت بندش هق هق رعنا! من اما با دهانی باز، در پس پرده‌ ای از اشک چهره‌ ها را از نظر می‌ گذراندم! رعنا... گریان... مادرجان... گریان... پدر... منتظر... آقاجان... اخمی توام با شادی... آقا سبحان... پر بغض... پلک‌ هایم روی هم افتاد و سیاهی مطلق! وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود و من در بیمارستان به سر می‌ بردم. هنوز هم باورم نشده بود و در آغوش رعنا با صدای بلند اشک شوق می‌ ریختم. نمی‌دانم خبر از کجا به کامران رسیده بود که سراسیمه خودش را رسانده بود. همین که وارد اتاق شد، رعنا فین فین کنان از من فاصله گرفت و سلامی به کامران داد. کامران پاسخ سلامش را داد و به سمت من شتافت. چیزی از دستش رها شد و بر زمین افتاد و او سرم را در آغوش گرفت و شانه‌ هایش لرزید. اولین‌ بار بود که او را اینگونه می‌ دیدم! او لحظه به لحظه‌ ی زندگی‌ ام را پا به پای من زیسته بود! +کامران...راسته... کمیل..داره... برمی‌ گرده!؟ و او با صدایی که به شدت دورگه شده بود پاسخم را داد. _آره قربونت برم... راسته! ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ بچه ها ساعت یک و بیست دقیقه بامداد، هیئت داریم. تشریف بیارید. مجلس بی‌ریا ست :) آدرس : خیابان رسانه، بلوار ایتا رو بپیچید سمت راست کوچه شباهنگام. پنجاه قدم جلوتر یه خونه هست که سر درش پارچه سبز آویخته و نوشته' هیئت ام‌ابیها' کلیک رنجه می‌فرمایید😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 📝دانه های تسبیح 🔺امکان ندارد وحدت بر روی کره زمین بدون امام شکل بگیرد ... 🎤سخنرانی ضرورت طرح مباحث مهدوی در جامعه استاد
[‌ این‌چنین‌با‌ایمان‌بودنم‌آرزوست‌ :) ‌]
‌‌ کسانی کہ برای هدایت دیگران تلاش کنند،بہ جای‌ مردن شهید می‌شوند :)♡ - پناهیانِ‌عزیز
دعاے ماھِ مبارك‌| 🌙 ° •• |🌸° • . •• ..|🌟° •• |🍃° 《 براےهمھ دعاڪنیم| 🦋° 》 ♡| 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆|♡
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله خوشوقت
بسے گفتیـم و گفٺند از شھیدان ࢪا شهیدان میشناسند!✨ شهید مھدی بخٺیارے بر سـرمزار آقامحمدرضادهقان محݪ شھادت : المیادیـن سوریھ تاࢪیخ شهادت :1399/12/25 #شهدا_را_یاد_کنید_باذکرصلوات ✨ #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#ریحانه فقط خود چادریا میدونن😍 لذت نگاه‌های‌خدا ... توی ماه رمضونو 😌 چون فقط اونه که میدونه ، بخاطرش روزه گرفتی و تو گرما و زیرآفتاب چادږ سر کردی😇😇😇 #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• تقریبا دو هفته‌ ای طول کشید تا کار مبادله‌ ی کمیل و یک اسیر دیگر با نیروی جاسوسی صهیون‌ ها که در ایران بازداشت بود، ردیف شود. گویی دو_ سه ماهی بود که خبر زنده بودن کمیل به پدر و آقاجان رسیده بود و آن‌ ها برای صحت و کذب این موضوع خودشان پیگیر شده بودند و تا قطعیت این ماجرا به ما چیزی نگفته بودند. روزی که قرار بود ببینمش، دل در دلم نبود و مثل مرغ سر کنده این سو و آن سو می‌ رفتم. گفته بودند که نیاز به استقبال ما نیست و با وجود استقبال و مراسمات نظامی بهتر است ما خانم‌ ها در خانه منتظر بمانیم. حرف آقاجان بود و نمی‌ شد اصرار کرد. تمام این دوسال و اندی که به انتظار و بی‌ خبری گذشته بود یک طرف، این ساعات پایانی که جان‌ درآور بود طرفی دیگر! مدام به این فکر می‌ کردم که یعنی چه بلاهایی بر سرش آورده اند؟ تصاویر سروان احمدی و دو گروگانی که در آن مأموریت دیده بودم، مدام در ذهنم تکرار می‌ شد. آه کمیل! یعنی حالا چه شکلی شده؟ پدر می‌ گفت ، گفته اند بر اثر شکنجه‌ ها ضربه‌ ای بر سرش وارد شده که احتمالاً برای مدتی حافظه‌ اش را از دست داده... شاید اوضاع از این هم وخیم‌ تر بوده و فقط تا همین حد را به پدرم گفته بودند. یعنی مرا نمی‌شناخت؟ اگر مرا پس زند چه؟ ولی هرچه که بود خدا را شکر! همین که بازهم او را می‌ دیدم برایم باور نکردنی بود و لذت‌ بخش! حتی اگر قرار بر این باشد که تا مدتی از من دوری کند، بازهم منتظر دستان گرمش می‌ مانم! ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• ماسکم را زدم و جلوی در حیاط منتظر ایستادم. همسایه‌ ها محله را چراغانی کرده بودند و همراه قصاب سر کوچه منتظر ورود سرهنگ دوم، کمیل والا مقام بودند. خودم را به مردمی که با فاصله ایستاده بودند رساندم. ماشین کاپرای نظامی را که دیدم، جامه‌ ی طاقت دریدم و چادر را محکم گرفتم و پایینش را کمی جمع کردم و دویدم به سمت کمیلی که کنار عمو شاهین در حال پیاده شدن بود. کمی لاغر شده بود و مو و ریشش هم بلندتر... اما کمیل خودم بود! داد زدم... +کمیل! بی خیال همسایه ها و نظامی‌ پوشان دورمان. در آغوشش فرو رفتم... لحظه‌ ای طول کشید تا دستش به دورم حصار گردد. سرش را پایین‌ آورد و دهانش را نزدیک کرد به گوشم... _دلم برات یه ذره شده بود پری... جانم! صدای زیبایش ملودی روح بخش این قلبِ زخم دیده شد! محال بود که مرا فراموش کرده باشد! در میان اشک، نگاهم به کامران افتاد که با ذوق ما را نگاه می‌ کرد! هنوز پیراهن مشکی به تن داشت! گفته بود تا گرفتن انتقام خون سپهبد شهید حاج‌ قاسم سلیمانی، این مشکی را از تن خارج نمی‌ کند! • پـــــایـــــان. سلامتی سربازان گمنام امام زمان(عج) و شادی روح حاج قاسم عزیزمان صلوات بفرستید.🌱 ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
خشتـــ بهشتـــ
📖• رمانِ پریوحش 🌾• #پارت_دویست_چهل ماسکم را زدم و جلوی در حیاط منتظر ایستادم. همسایه‌ ها محله را چر
+ رفقا ممنون از نظراتت خوبتون. عزیزانی که دوست دارند رمان رو از اول بخونند، وارد کانال خصوصی رمان بشند. برای ورود⇦ ڪلیڪ ڪنید حتما نظراتتون رو برام بفرستید، همه رو میخونم :) @Daryayesorkh
audio_2020-04-11_23-48-58.mp3
4.57M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔴 قسمت اول وظایف منتظران 🔗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم 🔵 تهذیب نفس از مهمترین و اصلی ترین وظایف یک منتظر است. 🎙️
________________________ 🔺 کلامی از علما ⭕️ شهید آیت‌الله دستغیب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥛🍪 دم افطار لبم عطش ذکر حسین دارد و بس .. خانہ ے‌ تنگ‌ دلم ♥•° هوس کرب و بلا دارد و بس..🌟•° 🌙