eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• رعنا کنار باغچه انتظارم را می‌ کشید. _دیر کردی! کفش هایم را به پا کردم و پشت سرش به راه افتادم. سوار ماشین شدیم. +خبری از بابام و آقاجون نشد؟ استارت زد و به راه افتاد. _فعلاً که نه! از شیشه‌ نگاهم را به کوچه و باغچه‌ های خلوتش دوختم. +دم این سوپرمارکتی نگه‌ دار. _چیزی لازم داری؟ نگاهم را از کوچه گرفتم و به دستانم دادم. + یه جعبه کیک خیرات... واسه مادربزرگم. ماشین متوقف شد و پیاده شدم. چند نفری از اهالی محل مشغول خرید بودند. سلامی خشک کردم و سفارشم را به آقا‌ ناصر دادم. جعبه‌ ای کیک که روی پیشخوان قرار گرفت، تراولی از کیف پولم بیرون کشیدم و حساب کردم. آقا ناصر باقی پول را روی جعبه‌ ی در دستم نهاد. خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم. جعبه را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پول‌ ها را برداشتم. انگار ده تومن اضافه گذاشته بود. +رعناجون من الآن بر می‌ گردم. در را بستم و بازهم راه سوپر مارکت را پیش گرفتم. همین که وارد شدم، صدای دوتا از مشتری‌ ها که باهم حرف می‌ زدند مرا میخ زمین کرد. _آره... خیلی دلم کبابه... واسه راضیه خانوم. _من بیشتر دلم واسه عروسشون می‌ سوزه... طفلک سنی نداره. _آره خب هرکدوم یه جور می‌ سوزند... میگم سبحانشون از ماموریت برگشته... کاش عروسشونو واس این‌ یکی بگیرند. _آااخ راست میگی... دلم؟ خالی شد! سرم؟ به دوران افتاد! و دیگر هیچ نشنیدم! با بغضی که به یکباره در گلویم نشست، ده تومنی را روی بسته‌ ی پفک ها گذاشتم و مغازه را ترک کردم. همین که پا در صحن امامزاده گذاشتم، بغضم ترکید. چسبیدم به ضریح و میان اشک‌ های پی در پی‌ ام از ته دل خدا را صدا زدم. +خدایا! من ضعیفم... من دیگه طاقت ندارم... کمیلمو برگردون... من هیچ وقت بنده‌ ی خوبی نبودم برات، ولی تورو به حقِ برادر شهیدش یاسر، به حق اشک‌ های مادرش، به حق نگاه غمدار پدرش... کمیلو به ما برگردون... میگند شهید شده ولی من باورم نمیشه!.. حتی اگر شهیدم شده، پیکرشو به ما بر... حق زدم و انگشتانم را به شبکه‌ های ضریح گره زدم! خیلی دلتنگش بودم. نزدیک به یک‌سال بود که او درمیان ما نبود. نزدیک به یک‌سال بود که مرا صدا نزده بود و من در شب چشمانش غرق نشده بودم! میان هق هقم، دستان گرم رعنا را روی شانه‌ هایم احساس کردم. سرم را که بلند کردم، نگاه نمدارش در نگاهم نشست. _بریم بیرون. داداشت اومده. ایستادم و به سمت حیاط به راه افتادم. کامران رو به روی در زنانه انتظارم را می‌ کشید. لبخندی بی‌ جان به نگاه نگرانش زدم. همیشه نگرانم بود. از بعد آن تصادف و به هوش آمدنم هر روز تماس می‌ گرفت و جویای احوالم می‌ شد. او هم از غیبت کمیل، پژمرده شده بود! دستش روی گونه‌ ام نشست و اشکم را پاک کرد. _نبینم اشکتو آبجی! تلخ‌ خندی زدم... +دیگه حال و روزم بدتر از این حرفاست! بغض کرده بود... _ میاد به مولا! نگاهم روی پیراهن مشکی‌ اش ثابت ماند و با سر حرفش را تایید کردم ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•