هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_چهل
ماسکم را زدم و جلوی در حیاط منتظر ایستادم. همسایه ها محله را چراغانی کرده بودند و همراه قصاب سر کوچه منتظر ورود سرهنگ دوم، کمیل والا مقام بودند.
خودم را به مردمی که با فاصله ایستاده بودند رساندم.
ماشین کاپرای نظامی را که دیدم،
جامه ی طاقت دریدم و چادر را محکم گرفتم و پایینش را کمی جمع کردم و دویدم به سمت کمیلی که کنار عمو شاهین در حال پیاده شدن بود.
کمی لاغر شده بود و مو و ریشش هم بلندتر... اما کمیل خودم بود!
داد زدم...
+کمیل!
بی خیال همسایه ها و نظامی پوشان دورمان. در آغوشش فرو رفتم... لحظه ای طول کشید تا دستش به دورم حصار گردد.
سرش را پایین آورد و دهانش را نزدیک کرد به گوشم...
_دلم برات یه ذره شده بود پری... جانم!
صدای زیبایش ملودی روح بخش این قلبِ زخم دیده شد!
محال بود که مرا فراموش کرده باشد!
در میان اشک، نگاهم به کامران افتاد که با ذوق ما را نگاه می کرد!
هنوز پیراهن مشکی به تن داشت!
گفته بود تا گرفتن انتقام خون سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، این مشکی را از تن خارج نمی کند!
•
پـــــایـــــان.
سلامتی سربازان گمنام امام زمان(عج)
و شادی روح حاج قاسم عزیزمان صلوات بفرستید.🌱
#حاج_قاسم
#مرگ_بر_آمریکا
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•