هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویس_سی_شش
یک سال و اندی گذشت!
•
•
یک سالی که آب خوش از گلوی من و اطرافیانم پایین نرفت!
با شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی، داغی عظیم بر گوشه ی دیگر قلبمان نشست. تازه فهمیده بودم که او که بود چه کرد!؟
آه که چه روزهایی بود آن روزها!
گویی یکی از اعضاء خانه مان را از دست داده بودیم. پدر و آقاجان را که دیگر نمی شد جایی پیدا کنیم.
مادر جان که مدام پای تلوزیون و خبر و مداحی های شبکه ها!
رعنا در پی تظاهرات و اعتراض علیه آمریکا...
و من... من بودم و یک دنیا شرمندگی که چرا زودتر این مرد خدایی را نشناخته بودم!؟
من بودم و یک دنیا غم و اندوه!
بار دگر داغ خاموش نشده ی کمیل برایم تازه شد.
حالا چند ماه از آن روز ها می گذرد اما ذره ای از غم قلبم کاسته نشده!
صفحه ی موبایلم را روشن کردم و وارد پیامک هایم شدم و صفحه ی پی ام های کمیل را باز کردم...
+امروزم دل تنگتم مردِ خوش صدا و جذاب ِ دوست داشتنیِ من!
ارسال کردم اما چون همیشه برگشت خورد و ذخیره شد . دلم طاقت نیاورد...
+پس کِی قراره پیامام ارسال بشه و تو بخونی و جوابمو بدی!؟
دوسال بود که کمیلم رفته بود و من همینجا کنار پدر و مادرش ماندم!
چند روزی گذشت!
یک شب آقاجان، پدرم را برای شام دعوت کرده بود. زنگ در زده شد و مردها آمدند. جلوی چادرم را با دست گرفته و جلوی در ایستادم تا از شدت دلتنگی در لحظه ی ورود در آغوش پدرم حل شوم. همین که وارد شد چون دخترکی پنج ساله خودم را در آغوشش انداختم و بو کشیدم عطر خوشش را. دوماه بود که در سوریه پیگیر عملیاتی بود که هیچگاه توضیحی در باره شان نمی داد. دو ماه بود که ندیده بودمش.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•