🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #دوازدهم
شرافت
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حق_الناسه
ʝσɨŋ↓
❥·| @shahid_Ali_khalili_313
ای هدایت ڪننده عالمین ڪمی برای حال دلمان دعاڪن آقا💞"امامـ هادی"
#السلامعلیڪیاامامرئوف🌸🍃
♥️ دعاےروز #دوازدهم ماه مبارک 🍀
{ #رمضان 🌈 }
#صبحتونبابرڪت☀️
#اللهمعجللولیکالفرج 🌠
#کپےتنهاباذڪرصلواٺ 🌹
#براےهمہ_دعـاڪنیم 🍃
╭━━━⊰💎⊱━━━╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰━━━⊰💎⊱━━━╯
#آیتم_معرفی_کتاب📚
#دوازدهم✨
نویسنده👈علی موذنی
انتشارات👈نشر اسم
«دوازدهم» نام رمانی با حال و هوای مذهبیه که درباره امام دوازدهم شیعیان، حضرت مهدی«عج» نوشته شده.
این اثر، روایتی از یه نویسنده است که بهش پیشنهاد نوشتن یه فیلمنامه درباره امام زمان«عج» میشه و در کشوقوس پذیرفتن یا نپذیرفتن این پیشنهاد، با امام زمان«عج» خلوت و به ناتوانی خودش، در محضر امام، اعتراف میکنه و از ایشون طلب نشونهای میکنه تا بتونه با انرژی و انگیزه قلم بچرخونه. توی خلوتش میگه:
«ای امام عزیز! خوب میدونی که من نویسندهای معمولیام بیهیچ امتیاز ویژهای، پس لطف کن و از هر راهی که صلاح میدونی، با نشونهای مجهزم کن که آیا شایستهام برا نوشتن؟
خواهش میکنم نشونهای که میذاری، با اما و اگر همراه نباشه تا توی صحتش شک نکنم.
صریح و روشن باشه که تا دیدمش، مطمئن بشم نشونهای از طرف خودته».
#رسانهشهدایےمعرفت💫
#پیشنهاد_مطالعه🙏
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/