eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 دلم پیش حوریه بود و نمی‌خواستم دخترم از دستم برود که بی‌پروا ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمی‌شد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه می‌کردم و میان ضجه‌هایم فقط نام مجید را تکرار می‌کردم. افراد دور و برم را نمی‌شناختم و فقط جیغ می‌کشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم می‌رسید، چنگ می‌زدم. زنی می‌خواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن می‌کشیدم که دیگر نمی‌توانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه می‌زدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم. نمی‌دانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه‌هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، می‌شنیدم و صحنه گنگ خیابان‌هایی را می‌دیدم که اتومبیل به سرعت طی می‌کرد و باز فقط از منتهای جانم ناله می‌زدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار می‌دادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمی‌کرد که وحشتزده فریاد کشیدم: «بچه‌ام... بچه‌ام از دستم رفت...» دیگر نه به دردهایم فکر می‌کردم و نه حسرت مجیدم را می‌خوردم و فقط می‌خواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی‌آمد که فقط جیغ می‌زدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه می‌زدم :«بچه‌ام تکون نمی‌خوره... بچه‌ام دیگه تکون نمی‌خوره... بچه‌ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمی‌خوره...» ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عده‌ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد. شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمی‌شد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی‌آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه‌هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه‌هایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمی‌زد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بی‌قراری می‌کرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه می‌کردند و هر چقدر دلداری‌ام می‌دادند، آرام نمی‌شدم که صدای گریه‌هایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه می‌زدم: «به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون می‌خورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد می‌زد...» و باز نفسم از شدت گریه به شماره می‌افتاد و دوباره ضجه می‌زدم که هنوز از مجیدم بی‌خبر بودم. هنوز نمی‌دانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمی‌خواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه می‌زدم و گاهی نام مجیدم را جیغ می‌کشیدم و هیچ کس نمی‌توانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمی‌شد. آنقدر بی‌تابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد: «من الان داشتم با یکی از همسایه‌ها صحبت می‌کردم. می‌گفت کسی شوهرت رو ندیده.» و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: «علی کجا آقا مجید رو دیده؟» و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: «نمی‌دونم، می‌گفت چند تا خیابون پایین‌تر...» و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: «الهه خانم! شماره آقا مجید رو می‌تونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!» و چطور می‌توانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه‌اش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی‌ام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ می‌زدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه می‌زدم. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻