خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_ششم6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
نوجوانی
از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم. با همدیگه می رفتیم فوتبال، دو تیکه سنگ به عنوان تیرک دروازه می گذاشتیم و با یک توپ پلاستیکی مشغول می شدیم.
سید اون دوران خیلی پرشور بود. لوطی بود. دوست داشت ادای آدم های لوطی رو دربیاره. منش پهلوان ها رو دوست داشت. همون موقع ادای راننده تریلی ها رو در می آورد و خیلی دوست داشت زود مرد بشه و بره تو جاده...
یادمه دوران راهنمایی روزه می گرفتیم. بعد از اینکه از مدرسه می اومدیم با همون زبان روزه می رفتیم فوتبال بازی می کردیم.
سید از همون دوران نوجوانی تابستان که مدرسه تعطیل می شد، سعی می کرد سرکار بره، تابستان ها سید رو کمتر می دیدم، با اینکه خیلی احتیاج به درآمد نداشت اما مرامش اجازه نمی داد کمک پدرش نره. خیلی وقت ها با پدرش می رفت سرویس.
در دبیرستان دکتر شریعتی درس می خواندیم. تو دبیرستان با بچه ها خیلی شوخی می کرد، سید خیلی سر به سر بچه ها می گذاشت. لهجه ترکی اش خیلی باحال بود. بچه ها و بعضی از معلم ها خیلی حرف زدن سید را دوست داشتند.
حتی تو دانشگاه هم یک بار به خاطر همین لهجه خاصش کل کلاس خندیدند. استاد به شاگردها خورده گرفت، اما سید خیلی راحت گفت: استاد تقصیر ندارند، لهجه من واقعا خنده داره!!
در دوره دبیرستان گاهی هم زمین کشاورزی دوستانش می رفت. مدتی رو با هم تو کارخانه خیارشور کار می کردیم. سید از همون موقع مقید بود نماز و سایر واجباتش رو به موقع انجام بده، همیشه موقع کار کردن مداحی گوش می دادیم.
اطراف محل کارمون رو پوستر شهدا و رهبری و ... زده بودیم اینقدر خوب کار می کردیم که صاحب کار هم خیلی هوامون رو داشت.
همون دوران پامون باز شد به مسجد جامع که کنار منزل ما بود. در کنار مسجد جامع یک کتابخانه ای بود بنام آیت الله طالقانی که از ابتدای انقلاب فعال بود. تقریبا 50 نفر از شهدای شهر بهار تو این قطب فرهنگی رشد پیدا کردند.
مکان بسیار فرهنگی و تاثیر گذاری بود. ما در گروه سرود و هیئت کتابخانه عضو بودیم و کم کم بزرگ شدیم. نیروهایی که در کتابخانه تربیت می شدند، در آینده افراد تاثیر گذاری می شدند.
بعد از آن سید در پایگاه مالک اشتر به عنوان مسئول تربیت بدنی و عضو شورای پایگاه مشغول شد.
اولین سفر راهیان نور را با همین کتابخانه رفتیم. از آنجا پای سید به مناطق راهیان نور باز شد. یکی دو سال در پادگان شهید حبیب اللهی خادم بودیم. بعد پایگاه شهید درویشی. سید تا سال 94 خادم الشهدا بود.
اینقدر از شهدا می گفت که همیشه دوستانش از سید می پرسیدند: سید جان انشاالله کی قراره بری؟! همه منتظر شهادت سید بودند.
یادمه مدتی ورزش باستانی می رفت. بعد از مدتی زورخانه خلوت شد. با چند نفر از بزرگان زورخانه دور هم جمع بودیم. مثل همیشه سید بود و صحبت از معرفت و مرام شهدا، ما دغدغه داشتیم که چرا زورخانه خلوت شده.
گفت: بچه ها یک چیز میگم نه نگید. از این به بعد وقتی وارد گود می شید هر روز به نیابت یک شهید وارد بشید.
چون ناه ما به ورزش باستانی یک نگاه معنوی بود، سید با این پیشنهادش معنویت ورزش ما رو دو چندان کرد. ما هم به حرف سید اعتقاد داشتیم. این کار انجام شد. کمتر از یک ماه اینقدر زورخانه شلوغ شد که گاهی اوقات ما به خاطر کمبود جا ورزش نمی کردیم!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆