eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 احساس سخت و زجر آوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد.ناهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابهاریحانه از اتاق خارج شد و به طرفم آمدهرچه سعی کردم نتوانستم که مجابش کنم برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد.با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگیش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است.با دیدن به رویم خندید و گفت:"الهه جان بیا بشین تا عکسهای بچگی مجید را نشونت بدم!به شوق دیدن عکسهای مجید قدیمی، کنار عمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبوم دوختم.اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود.عکس بزرگ و واضحی که می توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش رابه روشنی احساس کنم.عمع لبخندی زد و گفت:"این عکس رو چند روز قبل از اون اتفاق گرفتن"سپسبه چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود ،نگاه کرد و توضیح داد:"اون زمان کهتهران رو شب و روز بمبارون می کردن.ماهمه مون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یک سر رفتن خونشون تا یکسری وسایل رو با خودشون بیارن ،ولی مجید رو پیش ما تو خونه گذاشتن و گفتن زود بر میگردن "که چشمان درشتش از اشک پرشد و با صدایی لرزان ادامه داد."ولی دیگه هیچوقت برنگشتن "بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و همچنان که نگاهش خیره به عکس مادرش بود ،قطرات اشکش روی صفحه آلبوم افتاد.با دیدن اشکهای گرم عزیزدلم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست.مادر با تاسف سری جنباند و با گفتن "خدا لعنت کنه صدام رو"اوج ناراحتی اش را نشان داد.ریحانه دست پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر معلوم نباشد.و با دلخوری رو به مادرش گفت :"مامان حالا که وقت این حرفا نیست" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و به سرعت از من و مادر عذرخواست.و گفت"تورو خدا منو ببخشید دست خودم نبود ،شرمنده ناراحتتون کردم."مادر لبخندی زد و گفت :این چه حرفیه خواهر !آدم اگه درددل نکنه دلش نمیپوسه.خوب کاری کردی منم مثل ‌آنکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده بود.ریحانه فضا را عوض کرد و عکس های بعدی را نشان داد.عکسهایی مربوط به کودکی و نوجواتی مجید که دیگر اثری از پدر و مادرش نبود.حالا غم چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را بخوبی حس می کردم.صدای زنگ در بلند شد و ریحانه همچنان که به سمت آیفون می رفت ،خبرداد"حتما سعیده اومه دنبالمون بریم دکتر"در برابر نگاه پرسشگر من و مادر عمه فاطمه گفت:"شوهرشه" مجید رو به من و مادر گفت:"مامان آماده شید بریم" با شنیدن این حرف شوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻