خشتـــ بهشتـــ
💠✨💠✨💠✨💠 ۳. به اوج رسانیدن مشارکت مردمی و مسابقهی خدمترسانی مشارکت مردمی را در مسائل سیاسی مانند ا
💠✨💠✨💠✨💠
۴. ارتقاء شگفتآور بینش سیاسی آحاد مردم
بینش سیاسی آحاد مردم و نگاه آنان به مسائل بینالمللی را به گونهی شگفتآوری ارتقاء داد.
تحلیل سیاسی و فهم مسائل بینالمللی در موضوعاتی همچون جنایات غرب بخصوص آمریکا، مسئلهی فلسطین و ظلم تاریخی به ملّت آن، مسئلهی جنگافروزیها و رذالتها و دخالتهای قدرتهای قلدر در امور ملّتها و امثال آن را از انحصار طبقهی محدود و عزلتگزیدهای به نام روشنفکر، بیرون آورد؛ اینگونه، روشنفکری میان عموم مردم در همهی کشور و همهی ساحتهای زندگی جاری شد و مسائلی از این دست حتّی برای نوجوانان و نونهالان، روشن و قابل فهم گشت.
◀️ ادامه دارد....
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب✨
#رسانهشهداییمعرفت💠
#قسمت_چهاردهم
💠✨💠✨💠✨💠
#دستاوردهای_انقلاب 🇮🇷
#قسمت_چهاردهم✨
#پیشرفت_در_معنویت🕋
🔻تربیت انسانهای والا در عرصه های مختلف.
🔻گسترش اسلام ناب محمدی؛ احیـا و گسـترش شـعائر و مناسـک اسـلامی، چـه در عرصـۀ عبـادی و چـه در عرصه های سیاسـی و اجتماعـی.
🔻ترویج پاسداشت ایام شهادت و اعیاد؛
🔻گسترش کمی و کیفی فرهنگ وقف و نذورات؛
وجود هزاران مسجد موقوفه، ثبـت بیش از ۶۸۰۰ موقوفــۀ علمی آموزشی و پژوهشـی و فرهنگی در سطح کشور، سهم ۲۵ درصـدی وقـف در حـوزۀ درمـان، وجـود هـزاران کتـاب و کتابخانـۀ وقفـی و بهره منـدی دانشـجویان از ۴۰ دانشـگاه موقوفـه و...، فقـط بخشـی از مصادیـق مختلـف وقـف در جمهـوری اسـلامی اسـت.
🔻گسترش کمی و کیفی فرهنگ احسان و نیکوکاری؛
سـالانه، بخـش عظیمـی از کمکهـای مردمـی، توسـط کمیتـۀ امداد و سایر نهادهای خیریه توزیع می شود و همـواره، قشر مسـتضعف جامعه در کانون توجـه مسـئولان ایـن نهادهــا قــرار داشـته اند.
🔻گسترش کمی و کیفی زیارت معصومان و امامزادگان.
🔻گسـترش کمی و کیفی برنامه های تبلیغی در صداوسـیما و رشد روزافزون مخاطبان آنها.
🔻 گسـترش کمی و کیفی اردوهای راهیان نور و پاسداشت ارزشهای دفاع مقدس.
🔻گسترش کمی و کیفی تشکلهای مذهبی؛
افزایش تعداد مساجد کل کشور از ٣٩ هزار در سال ١٣٥٧ به ٧٤ هزار و ۲۲۹ مسجد در سال ١٣٩٧ و تأسیس و تجهیز ٧٥٢٨ حسـینیه و گسترش تعداد هیئات مذهبی به حدود ١٠٠هزار هیئت، فقط بخش کمی از تشـکیل گروههای فعـال مذهبی اسـت.
🔻ارتقای کمی و کیفی فعالیتهای قرآنی.
📚صعود چهل ساله،سیدمحمدحسین راجی، ص٢٢٨_٢٤٩
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_چهاردهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!»
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده؟» قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم!» سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!» از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت: «خُب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!» مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: «مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.» و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش پُر ستارهتر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلور پایهدار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: «ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟» عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: «داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.» و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
ادامه_دارد
ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻