🔸🔹🔸لیلای خانه
همیشه هوای روزهای رفتن علیاصغر گرفته و ابری بود😢 و این حال و هوای خانه را برای آمنه دلگیرتر میکرد.😭 درگیریهای #پاوه تازه اوج گرفته بود و مطمئن بود علیاصغر حتما خودش را جزو اعزامیها قرار میدهد.😔
داخل حیاط روی تخت زیر سایه درخت انگور نشسته بودند که زنگ خانه به صدا درآمد.🔔 همرزمان علی اصغر بودند. صدای بسته شدن در را شنید و علی اصغر شروع به صحبت کرد: «آمنه جان باید بروم☺️، ببخش که تا حالا همسر خوبی برایت نبودم😔 اما قول میدم اگر برگردم جبران کنم😍.»
دوست داشت بیشتر صحبت کند، بیشتر از آینده لیلایشان بگوید اینکه چطور نبودن او را تاب بیاورند😟
زمان رفتن تکتک اقوام را سرکشی میکرد، خوب به یاد دارم وقتی که فهمید مادر محمد شب گذشته شام برای بچهها نداشته تا صبح خوابش نبرد.😰
بعد از رفتن علیاصغر، لیلایی که ۴ماهه باردار بود، تنها همدم روزهای تنهایی آمنه شده بود.😥 هروقت احساس تنهایی میکرد با لیلا صحبت میکرد: «لیلاجان پدرت قول داده برگرده،😥 سرش بره قولش نمیره،😇 پدرت به خاطر حفظ خاکمان رفت، پدرت… » دیگر تاب نیاورد گریه امانش را برید.😭
فردا قرار بود خبر از اعزامیهای پاوه بیاورند. مطمئن بود که اگر سرش برود قولش نمیرود.😌
تقدیم به شهدای پاوه سال ۱۳۵۸
✍به قلم؛ #م_حیدری
#خاطرات_شهدا
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻