هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_شش
_ گزارش پلیس روس چی شد برادر؟
_شخصی به اسم آرژان هیک من یا آرژان لنین جزو نیروهاشون نیست.
متعجب میان صحبتشان پریدم...
+داییش پلیس روسیه ست... میخائیل لنین...
کمیل بار دیگر گفته هایم را بازگو کرد.
_آمار میخائیل لنینو بگیر برام. خیلی زود.
تماسشان که پایان یافت.
چپ چپ نگاهم کرد.
_خیلی نگرانشی؟
حسودی می کرد؟ بدم نمی آمد کمی، فقط کمی حس حسادتش را قلقلک دهم.
+هر چی باشه جونمو نجات داده و مدیونشم.
_فقط مدیون پسرِ هیک منی؟
+نکنه انتظار داری بگم ممنون فداکاری هاتم؟... تو پای منو به این بازی کشوندی... منو پرت کردی تو دل یه مشت گرگ... اونا به جهنم... با احساساتم بازی کردی... منو به عقد خودت درآوردی که پروندت خوب پیش بره جناب سرگرد!
ماشین را به حاشیه ی جاده کشاند و با ضرب ترمز گرفت. گردنش را چرخاند و دو تیله ی مشکی اش را در چشمانم فرو کرد.
_من تو رو بازی ندادم!
صدایش دو رگه شده بو و من تحمل عصبانیتش را نداشتم.
اشک... اشک... اشک... تنها سلاح یک دختر در برابر ناملایمات.
+تو منو خورد کردی کمیل!
_ خیلی وقت بود اسممو از زبونت نشنیده بودم.
مهربان شده بود! لبخند می زد...
_مقداد مقداد سلمان؟
با عجله بیسیم را به دست گرفت.
_به گوشم!
_میخائیل لنین. عضو یگان ویژهی روسیه که هفت سال پیش بطور مشکوکی کشته میشه و هیچ وقت قاتلش پیدا نمیشه.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•