هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_ده
نگاهم به سمت طاقچه و چند قاب عکس قدیمی ای که روی دیوار جا خوش کرده بودند، کشیده شد. زنی جوان به همراه پسرک دو_ سه ساله کنار محرابی که بسیار جوان تر از حالا نشان داده می شد، ایستاده بود.
عکس دیگر دختری با مانتوی گشاد دبیرستان و مقنعه ی بلندش زیر درختی کهن، به من می خندید و چند عکس تکی دیگر از نجمه، پسرش و معصومه روی طاقچه که لبخندشان با نوار مشکی گوشه ی قاب تضاد شومی ساخته بود.
_نجمه جان مادر، برای شام کتلت بذار. من که دست و بالم درد میکنه، زحمتش با خودت.
شاید اگر برای روبه رو کردن چند لحظه ای پیرزن با واقعیت اصرار نمی کردم، بهتر بود! از یخچال، آب میوه ای برایش ریختم و به دستش دادم.
_گوشت تو یخچال داریم. معصومه الان از مدرسه میاد گرسنه ست بچم!
با پشت دست قطره اشکم را زدودم.
+شما اینو بخورید. من میرم غذا رو درست می کنم.
تا خواستم از جایم برخیزم، دستش را روی زانویم قرار داد.
_بشین عزیزم. محراب گاهی میگه فراموشی گرفتما ولی من باور نمیکنم.
در اوج اندوه لبخندی زد.
_اصلاً حواسم نبود که توام از بیمارستان اومدی. از صبح با کلی مریض سرو کله زدی خسته ای. من میرم غذا درست کنم. تو به بچت برس... راستی محمد حسین چرا نیومد پس؟
خدای من! چطور باید با او رفتار می کردم؟ یعنی محرابی هر روز با این اتفاقات مواجه می شود؟ پیرزن بیچاره در گذشته اش زندگی می کرد و غم واقعیت را درک نمی کرد، اما پسرش چه؟ درد نبود خواهر و زن و بچه اش به کنار، یادآوری هر روزه اش را چگونه تحمل می کرد؟
صدای زنگ تلفن همراه از اتاق به گوشم رسید. حتماً رعنا بود. بدون نگاه کردن به شماره پاسخ دادم. نمی دانم چرا قلبم انتظار داشت تماس از طرف سرگرد باشد! اما گویی من کوچکترین ارزشی برای او نداشتم.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•