eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• _ مادر آلزایمر دارند. وقت دارو هاشون رو فراموش می‌ کنند. از تنهایی هم رنج می‌ برند. منم معمولاً خونه نیستم. براتون مشکلی پیش نمیاد تمام وقت این جا باشید؟ +نه مشکلی نیست. ابروانش را در هم کشید. حق داشت، چطور ممکن بود دختری به سن من با چنین مسئله‌ ای مشکل نداشته باشد؟ یعنی کسی در خانه انتظارم را نمی‌ کشید؟ تصمیم داشتم تماسی با سرگرد داشته باشم و اگر لازم دانستند، موضوع را با محرابی در میان می‌ گذاشتم. مکالمات تلفن همراهی که در کوله‌ ام بود، قطعاً شنیده می‌ شد، بعید می‌ دانستم تلفن منزل محرابی را هم چک نکنند. _من باید برم. امروز می‌ تونید به صورت آزمایشی مشغول باشید؟ نقابی شاد به چهره زدم و اعلام موافقت کردم. محرابی هم پس از توضیح مختصری راجع به برنامه‌ ی غذایی پیرزن و نشان دادن آشپزخانه و داروها از خانه خارج شد. به محض خروجش کوله‌ ام را به حیاط انتقال داده و به سمت پیرزن پاتند کردم. +مادرجان! موبایلت کجاست؟ انگشتش به سمت اتاق نشانه رفت. تلفن همراه ساده و قدیمی را روی میز کنار ‌تخت قرض گرفتم. توان حرف زدن با سرگرد را نداشتم. بی‌ درنگ شماره‌‌ ی رعنا را گرفته و از جریانات پیش‌آمده مطلع ساختمش! گفت که تا نیم ساعت بعد با همین شماره تماس می‌ گیرد و برنامه را می‌ گوید. کنار پیرزن نشستم و دستش را در دست گرفتم. +مادر اسمتون چیه؟ _سیما. حاجی، ملک سیما صدام میکنه. +من چی صداتون کنم؟ _تو دوست معصومه‌ ای؟ مدرستون تعطیل شده؟ گویی در سال‌هایی قبل‌تر از این دهه مانده بود. +منو پسرتون برای پرستاری از شما... _آهان! نجمه جون کِی برگشتی؟ تو که رفتی محرابم آواره شد مادر! همش تو قبرستون سرگردون بود. هرچی می‌ گفتم یه روز بر می‌ گردی، باور نمی‌ کرد. بچه رو چرا نیاوردی تو خونه؟ تو حیاط سرما نخوره؟! پیرزن با چنان شوقی دستم را می‌ فشرد و صورتم را غرق بوسه می‌ کرد که اشک در چشمانم جمع شد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•