هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾•#پارت_شصت_یک
پول عروسک هارا که شمردم، بلافاصله با پرویز تماس گرفتم.
به دو بوق نرسیده بود که پاسخ داد...
_فداییتم امیدخان! یادی از ما کردی!؟
+مخلصیم داش! کارت دارم.
_دربست در اختیارم.
+آدرس شهرامو میخوام. همون که...
_نری تو خطش!؟ این کارا آخر عاقبت نداره. کامران خبر داره؟
+نه..نه! بحث این چیزا نیست. داری آدرسشو؟
_چی بگم!؟ بالاخره خودت عقل کلی. میدونی قضیه چجوریاست.
+نگران نباش.گفتم که بحث کار و اینا نیست. فقط یکم دربارش کنجکاوم.
_عمرنات خوش نداره کسی سر از کارش دربیاره. مراقب باش. شنیدم خونش تو کوچه رضا ایناست.
با تشکری به سبک خودش تماس را قطع کردم.
دربستی که گرفتم، مرا به آنسر شهر برد... و در کوچهای تنگ رهایم کرد.
بچه های آن کوچه که سلام علیک مختصری با هم داشتیم، دور آتش حلقه زده بودند و تک و توک زنجیر میچرخاندند.
یکبهیک دست دادم و کنارشان نشستم.
خواستم بپرسم خانه شهرام کدام است که منصرف شدم... شاید اگر کسی متوجه نمیشد که در پی شهرام مرموزام، برای خودم هم بهتر میشد... طبق ذهنیتی که از او داشتم، خطرناک بود و زرنگ! به انتظار خبری همانجا کنار آتش نشستم. مثلاً در بحث چرم کمربند یکی از بچه ها مشارکت داشتم اما حواسم به رهگذران بود که مبادا شهرام از بیخ گوشم رد شود و از دستم بپرد.
هوا رو به تاریکی میرفت و هنوز خبری از شهرام نبود.
بحث بیهدف چرم کمربند به اتمام رسیده بود و حرف پول شده بود.
_الان پول تو مواده.
_آره ولی خب خطرداره. کار هرکسی نیست. بلدشو میخواد.
_ما که اهلش نیستیم. ولی اونی که اینکارس خوب درآمدی داره.
+اینطرفا که اینکارش نیست!؟
پوزخند بزرگی چهره ی برزو را پوشاند.
_زکی! آقارو باش! خبر نداریا...همین شهرام که سرکوچه میشینه ناجور اینکارس. ولی ناکس خوب کارشو بلده، دم به تله نمیده.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•