هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
#باورم_نیست
دو روز پیش بود که عکسی از ژنرال سلیمانی را میان انبوهی از عکسها در گالریام یافتم.
خم ابرو و خط چینخوردهی بالای کمان ابرویش جذابیتی داشت که آن روز در نظرم جلوهگر شد.
نگاهش...نگاهش؟ نافذ ..
برای پروفایل عکس زیبایی به نظر میرسید.
پروفایلم را تغییر دادم و همان عکس را برای همسرم فرستادم... آن هم با عنوان #پروفایل_خاص😎✌️
خوشش آمد(!)
حس غرور و بالیدن به صاحب عکس حسی بود که در دلم رخنه کرده بود و دست خودم هم نبود.
ست شدنهای این مدلی را دوست داشتم.
گذشت...
امروز نه و نیم صبح بود.. نان سنگک را از دست همسرم گرفتم، سفره را پهن کرده و نان را درونش نهادم.
+مصطفی؟ بیا سر سفره.
_....
سرش در گوشی بود.
قالب پنیر را از یخچال بیرون کشیدم.
نگاهش هنوز هم صفحهی موبایلش را نشانه رفته بود.
+نمیای؟
نگاهم کرد.. ساده و گذرا.
_میام.
صدایش میلرزید؟ یا... من اینگونه حس کردم؟
سنگک یخ شده بود.
+خب بیا دیگه.
سکوتش را که دیدم، تکه نانی به دست گرفته و طلبکارانه چشم به او دوختم.
+چی تو اون گوشیه که یه ساعته زل زدی بهش؟
_میخوای بدونی؟
گویی غباری از غم روی نگاهش کشیده بودند.
+آره.. بگو!
آب دهانش را قورت داد..
_عکس پروفایلت کیه؟
یک تای ابرویم را بالا دادم و با افتخار گفتم: ((حاج قاسم))
_شهید شد !!!
نان از دستم رها شد..
نگاهم مبهوت..
بهت..
ناباور...
و صدایی که در ذهنم فریاد میکشید که "دروغ است"
امکان نداشت روزی بیاید که او(!) نباشد.
+دروغه!
_رهبر پیام تسلیت فرستاده.
و این مهر باطل شدن تمام افکار نوپایم مبنی بر تکذیب خبر بود.
نگاهم؟ بی فروغ!
قلبم؟ ایستاد!
نفسم؟ بند امد!
ترک خوردم... شکستم!
مگر در خیالم قرار نبود قدس به دست او آزاد شود؟
نویسنده:✍ #دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
🏴✌️🇮🇷