سلام رفقای جان☺️❤️
عیدتون مبارکا باشه😍🌷✨🍃
مسابقه ما که یادتون نرفته⁉️
به همت خادمان کانال ودوستانمون ما حالا میخوایم به 14 نفر هدیه ناقابلی تقدیم کنیم😍
( به هر نفر یک کارت شارژ 5تومانی)
عیدی ما به شما دوستان☺️💝🎁
و اما جایزه دوم ما😃🤔
کسانی که اسمشون علی هست بهشون جایزه جدا تعلق میگیره😎
✅اگه اسمتون ✨علی✨ هست از کارت ملی یا شناسنامه عکس میگیرید و برای ادمین ما ارسال میکنید✋
و کلام آخر هم اینکه امروز #سرساعت_8 سوالات در کانال درج وتا پایان همون روز یعنی ساعت 8 شب،فرصت پاسخگویی دارید✨
آیدی خادم جهت ارسال جواب سوالات و عکس از کارت ملی کسانی که اسمشون نام زیبای
✨ علی✨ هست
ایدی خادم↙️
@montazer04
🎈🎀🎈🎀🎈🎈🎀🎈🎀🎈🎀🎈🎀🎈🎀🎈
4_6037234021006574387.mp3
4.87M
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه🎤
🌸 #سرودزیبا (برای همه نبی خبرای خوشی داره...)
🌸ویژه #عید_غدیر
#بسیار_زیبا_و_شنیدنی❤️
#پیشنهاد_دانلود👌
°•♡°• @shahid_ali_khalili_313 °•♡°•
#یک_قرار_عاشقانه[❤️💚]
{ #سرساعت8 }
💛هر جا هستی همین الان دلت راهی صحن و سرای حرم امام رئوف کن و سلامی عرض کن☺️❤️🍃
✨اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض
َ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً
مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ✨
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی_الرضاعلیه_السلام
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
💌باز هم در به در شب شدم ای نور سلام
💌باز هم زائرتان نیستم از دور سلام
💌با زبانی که به ذکرت شده مأمور سلام
💌به سلیمان برسد از طرف مور سلام
#زیارت_قبول😍
#التماس_دعا🍃
°•♡•° @shahid_Ali_khalili_313 °•♡•°
سلام رفقای جان✋
پایان مسابقه عید💖
ان شاء الله شب بعد ارسال جوایز برنده ها در کانال اعلام میشوند🌸🍃🌸🍃
رفقای جدید خوش آمدید ☺️❤️
رفقای قدیمی عشقین😉🌟
ما هستیما لفت ندید☹️
کلی مسابقه و ایده داریم براتون😎✌️
#حرف_دل_مدیر
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۵۷
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون
اون
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم ییرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم.
💌 @shahid_Ali_khalili_313 💌
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده
نویسنده:سرکار خانم علی آبادیِ
💌 @shahid_Ali_khalili_313 💌
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۵۸
تا فرودگاه ییام
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم
_ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین
شدم
زهرا هم با ما اومد
به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو
احساس خوبی داشتم که یکم ییشتر میتونستم پیشش باشم
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
_ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شییه علی من بودی
به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی
خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی
_ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟
یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن
سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم
لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم
علی تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بی بلا
_ بقیه ی راه به سکوت گذشت
باالخره وقت خداحافظی بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان
تونستیم بیایم
اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم
پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان برم ؟؟
قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی
گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه
کرد:عاشقتم
من هم زیر لب گفتم: من بیشتر
برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
_ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد
سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم
زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست
_ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده
شدن و اومدن سمتم
اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم
_ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ...
هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟
سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم...
قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم
وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی
نشسته بودیم ،نشستم.
قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ...
_ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من
کمک کن
و صبر بده
حرفهایی که میزدم دست خودم نبود
من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش
راهیش کردو الان از خدا صبر و
صلاحشو میخواد.
_ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم
نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
💌 @shahid_Ali_khalili_313 💌